بخش خصوصی؛ پایه رشد اقتصادی خيرخواهان

بخش خصوصی؛ پایه رشد اقتصادی

اقتصاد ایران در حالی وارد سال پایانی سند چشم‌انداز ۲۰ ساله ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۳ می‌شود که موفقیت کمی در جامه عمل پوشاندن به هدف رشد اقتصادی برای تبدیل ایران به اقتصاد اول منطقه مطابق با این سند داشته است. در واقع انتظار طبیعی این بود که دستیابی به رشد اقتصادی بالا و مداوم و به‌تبع آن ایجاد مشاغل جدید برای انبوه جوانان جویای کار، هر اولویت دیگر مدنظر حکومت را تحت‌الشعاع خود قرار دهد.
ایران قوی هاشمی‌طبا

ایران قوی

همچون سال‌های گذشته، در روز 22 بهمن مردم ایران در راهپیمایی سالروز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی بیست‌و‌دوم بهمن حضور یافتند و خاطره پیروزی انقلاب و نیز شهدای انقلاب و دفاع مقدس را گرامی داشتند. انقلابی که با شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی پیروز شد و مردم اعم از خواص یا عوام با برداشت خود -‌هر‌چند متفاوت- از آن استقبال کرده و بر آن پای فشردند
چهارشنبه ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 April 24
کد خبر: ۱۱۱۳۰۴
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۷ - ۱۵:۰۳
پاهای کوتاه و بلند یک زن باعث طلاق او شد و این زن را به قهقرا برد.

تدبیر24»داشتم زندگی خودم را می کردم، هم درس می دادم و هم درس می خواندم. صبح تا بعد از ظهر پای تخته سیاه مدرسه می ایستادم و روزگاره شادی با بچه ها داشتم؛ نمی دانم چرا این بلا سرم آمد. آن روز داشتم راه خودم را در مسیر همیشگی می رفتم، اما عجله یک راننده و سبقت بی دلیل او زندگی مرا نابود کرد.

تصادف وحشتناکی را پشت سر گذاشتم، بعد از یک ماه بستری بودن در بیمارستان و سه ماه خوابیدن روی تخت متوجه شدم که دیگر آن آدم قدیمی نیستم. پای راستم کوتاه شده بود. لنگ می زدم، اصلا به آن شرایط عادت نداشتم. برای همین خیلی عصبانی و بد خلق شده بودم. صبح تا شب داد و بیداد می کردم؛ همین باعث شد که شوهرم دست پسر دوساله ام را بگیرد و برای همیشه ترکم کند او بزرگترین ضربه را به من زد؛ حتی با من درباره تصمیمش صحبت نکرد. انگار نه انگار که 5 سال با هم خوب و خوش زندگی کرده بودیم به خاطر اینکه پایم می لنگید و حال روحی مناسبی نداشتم، نباید مرا ترک می کرد، نباید پسرم را از من می گرفت.

بدلیل حادثه ای که برایم پیش آمد، کارم را از دست دادم. این موضوع حالم را بدترکرد، برای همین دنبال یک مرهم بودم فکر می کردم با سیگار کشیدن حالم بهتر می شود. چند ماهی فقط سیگار می کشیدم، اما افسردگی ام آنقدر بزرگ بود که حس می کردم باید یک چیزی باشد تا کاملاً آن را فراموش کنم.

من دختر ناز پرورده ای بودم، اصلا یاد نگرفته بودم چطور باید با مشکلات جنگید. برای همین مدام از غم دوری فرزندم و پای کوتاهم فرار  می کردم، هیچ وقت با آن رو در رو نمی شدم.

یک روز عصا به دست به پارک رفتم، می دانستم می توانم در پارک مواد فروش را پیدا کنم. یک ساعت نشستم و بالاخره او را پیدا کردم. خیلی تعجب کرده بود چون طرز استفاده را از او پرسیدم، چند ماهی به همین منوال گذشت؛ دیگر مشتری ثابتش شده بودم با یک پیام سر قرار می آمد و مواد را می داد و می رفت.

اما بعد از چند ماه مصرف حشیش باز هم آرام نشدم، انگار مغزم مسکن قوی تری می خواست وقتی با ساقی مواد موضوع را مطرح کردم، کراک را پیشنهاد داد. گفت مثل هروئین است، اما خیلی بهتر و شیکتر و ... گفت: با این مواد دیگر غم سراغت نمی آید، دیگر چشمت هم به پای کوتاهت نمی افتد که غصه بخوری دیگر خودت را هم فراموش می کنی چه برسد به پسرت. راست می گفت کراک همین کار را با من کرد مثل یک مرده متحرک شده بودم. هرچه برایم مانده بود را خرج این مواد لعنتی می کردم.

بعد از تصادف و رفتن شوهرم، ماشینم را فروخته بودم و پولش را گذاشته بودم بانک و سودش را می گرفتم، با آن پول زندگی ام می چرخید اما وقتی مصرفم بالا رفت دیگر آن پول جواب نمی داد، برای همین اصل پول را از بانک گرفتم و هر چه داشتم را دود کردم.

وقتی به مرد ساقی گفتم به من پیشنهاد داد تا یکی از اتاق های خانه ام را به معتاد  ها اجاره بدهم و پولش را بگیرم، من که پولی نداشتم و چاره ای برایم نمانده بود، قبول کردم. اما گفتم فقط باید خانم باشند او هم قبول کرد.

روزی چندین زن معتاد برای کشیدن مواد و تزریق به خانه من می آمدند. تزریق را همان جا از آنها یاد گرفتم، بعد از سه ماه اجاره دادن خانه، تبدیل به یک تزریقی حرفه ای شدم.

صاحبخانه ام شهرستان زندگی می کرد. آدم خوبی بود وقتی از شهرستان برگشت و مرا دید خیلی تعجب کرد. باورش نمی شد، اول فکر کرد اشتباه گرفته است اما وقتی دقت کرد محکم روی صورتش کوبید.

همان روزهای اول اعتیاد با خانواده ام قطع رابطه کردم هر وقت به خانه ام می آمدند در را باز نمی کردم تا اینکه خودشان خسته می شدند و می رفتند، دو سه ماه یک بار با مادرم تلفنی حرف می زدم برای همین خیلی از حال و روز من خبر نداشتند تا اینکه صاحبخانه ام مادر و پدر و برادرم را در جریان گذاشت.

پدرم و مادرم باورشان نمی شد که چنین بلایی سرم آمده! بیست کیلو وزن کم کرده بودم، یک مرده متحرک، با قیافه ای سیاه، دست هایی لاغر و استخوانی، پدرم سه ساعت تمام گریه می کرد. مادرم خودش را می زد. برادرم گوشه ای کز کرده بود و فقط به من نگاه می کرد همه بهتشان زده بود، از آن همه سیاهی که من درگیرش بودم.

صاحبخانه ام که وضع را دید پیشنهاد داد که به جای گریه و زاری باید به دنبال راه چاره ای برای من باشند با صدای بلند صحبت می کرد و می گفت تقصیر شماها بوده که سراغی از دخترتان نگرفتید؛ می گفت او نمی خواست شما را ببیند شما چرا در را نشکستید و داخل خانه نشدید که ببینید چه وضعیتی دارد.

من چیزی نمی فهمیدم، می خواستم از آن شرایط خلاص شوم و موادم را بکشم و از خماری در بیایم. نمی دانم چه شد شبانه مرا سوار ماشین کردند. یک در بزرگ سبز دیدم که رویش با خطی سفید چیزی نوشته بودند. آن قدر حالم بد بود که نوشته را نمی دیدم فقط فهمیدم که مرا به دو خانم با روسری های سبز و مانتو های سفید تحویل دادند و رفتند.

من ماندم و روزهایی که هیچ وقت از یاد نمی رود، بدنم انگار داشت از من انتقام می گرفت ذره ذره سمی که وارد بدنم شده بود با درد بیرون می ریخت، روزهای اول نمی دانم چند روز بود فقط درد می کشیدم و فریاد می زدم به زمین و زمان ناسزا می گفتم و دلم می خواست از آنجا فرار کنم. بعد از روزهای درد، تازه فهمیدم کجا هستم و چکار می کنم. آن جا این طوری نیست که به حال خودت رهایت کنند. مدام زیر نظر روانشناس بودم، از علایقم خبر داشتند، مادرم و صاحبخانه ام هم کلی کتاب برایم آورده بودند، عصر ها بعد از کلاس های روزانه ای که داشتیم، روی یک صندلی می نشستم و برای دوستان کتاب می خواندم، شعر می خواندیم و با صدای بلند می خندیدیم، بعد از پاکی به خانه برگشتم. صاحبخانه، پدر و مادر و برادرم آمده بودند، اکنون در خانه هستم. خانم صاحبخانه ام قول داده تنهایم نگذارد او فرشته نجاتم بود. بعد از ترک، یک سفر به مشهد رفتیم، آنجا به امام رضا (ع) قول دادم که زندگی گذشته ام را فراموش کنم، دیگر کوتاهی پایم را نمی بینم، غم دوری پسرم هنوز هست اما، راه های برای رسیدن و دیدن او وجود دارد...


بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما:
نام:
ایمیل:
* نظر:
داغ ترین ها