«شوتی» کیه؟
«شوتی»، عنوان استعاری قاچاقبرها در استان بوشهر است، قاچاق هر نوع کالا، ممنوع و ناممنوع، استعارهای خودساخته در غربت تنگستان و دشتستان و بوشهر و گناوه و دیلم در فاصله چند ده کیلومتری موجشکنهای خلیج... .
«شوتی»، مرد یا زنی است که ظهر یا عصر یا پیش از طلوع یا پس از نیمهشب، هولزده، صندلی عقب ماشینش را درمیآورد، به شیشه پنجرههای عقب ماشین، روکش دودی میچسباند، از کف تا سقف فضای خالی پشت صندلی راننده را بستههای ریز و درشت باری که مجاز به خروج از حریم بندر نیست میچپاند به مقصد شیراز و اصفهان و تهران، بار قاچاق را با یک چادر کُدری استتار میکند، روی نمره پلاکش آدامس میچسباند و اعداد را ناخوانا میکند، مخزن برف پاک کن ماشین را با ۲ لیتر گازوییل پر میکند که اگر «شخصیها» (اصطلاح مرسوم شوتیها درباره ماموران ردزنی قاچاق جادهای) پشت سرش گذاشتند، دودزایی بزند به قدرت ۵۵ ثانیه تار کردن کانون دید مامور، پشت فرمان که مینشیند، موتور را به قصد ۱۷۰ یا ۱۹۰ یا ۲۰۰ آتش میکند، در فاصله ۱۵۰ الی ۳۰۰ کیلومتری دلوار تا کازرون و شیراز، چیزی به اسم ترمز و توقف نمیشناسد، وقتی به مقصد میرسد و محتویات صندوق و صندلی عقب را داخل گاراژ صاحب بار پیاده میکند و ۳۵۰ هزار تومان مزد میگیرد، برگه کوچکی از جیبش بیرون میآورد و روی یکی دیگر از قسطهای بدهکاریاش، ضربدر میکشد...
«وقتی شوتی شدی، دیگه حق نداری بترسی. حواست باید به همه چی باشه، حتی به سرعت باد. کی از کجا داره میاد؟ چه ماشینیه؟ چند نفر توی ماشین جلوتن؟ چند نفر توی ماشین پشت سرتن؟ حتی حواست باید به جنس داخل ماشینت باشه. راننده ماشینی که میزنه توی فرعی ممکنه چکاره باشه؟ توقف ممنوع، استارتِ مبدا و ترمزِ مقصد. وسط راه آب بخورم و دستشویی برم و بنزین بزنم و خوابم میآد نداریم. شوتی سیگاری هیچوقت نباید فقط یک پاکت سیگار جیبش باشه. وقت بارگیری، بنزینت باید تکمیل باشه، ماشینت باید همیشه سر پا باشه. شوتی، چیزی به اسم دستانداز و چاله و پیچ و سبقت ممنوع و سرعت مجاز و دوربین کنترل سرعت نمیشناسه.»
«شوتی»، مخلوق مشروع خشکسالی بوشهر است، وقتی باران از ۱۵ سال قبل به این سمت، هر سال کمتر و کمتر بارید و زمین زیر پای نخلستانها، صِلِه بست و مرتع بیبار، گر شد و رمه گرسنه، حلال نشده تلف شد و عمق چاه، از ۲۰ متر و ۳۰ متر رسید به ۱۲۰ متر و ۱۵۰ متر و کَرتها آب رفت و کرانه، کول داد زیر سنگینی بار حضور غیر بومیهای مازنی و لر و فارس و بلوچ و کُرد که آمده بودند برای استخراج پترول و سبک کردن ذخایر گازی میدان جنوب، مردهای دشتستان و تنگستان و بوشهر، رفتند پشت فرمان ماشینشان نشستند و چند بار در جا، گاز دادند که مطمئن شوند چرخهای این لکنته میتواند زیر خم یک هزار و ۵۰۰ کیلو بار، تا آخرین خطوط منقش بر صفحه نمایش سرعت، روی تن جاده بدود. یک لنج مایهاش بود و چند تُن تتمه سوخته ته لنجی، یک دلال میخواست و یک صاحب بار که کشته مردههای MADE IN UAE بشناسد و پول، حرامِ بدلِ اصلِ MADE IN AMERICA کند...
«فرض کن من یک برنج فروشم توی تهران. از دوبی برنج پاکستانی خریدم و دلوار آشنا دارم. اون آشنا برای من لنج جور میکنه که از دوبی بار بزنه و بیاد اسکله دلوار برای تخلیه. اون آشنا، دلال شوتیها و صاحب لنج و صاحب باره. مزدش هم بسته به زرنگی خودش، هر چقدر تیغش ببُره. هر لنج حداقل ۴۰ تن جای بار داره. مثلا بابت هر کیسه ۴۰ کیلویی برنج از صاحب بار ۲۰ هزار تومن میگیره و ۱۵ هزار تومن به صاحب لنج میده و باقیش مال خودشه. اون آشنا به سرتیم خبر میده. سرتیم هم شوتی خبر میکنه. سرتیم، خودشم شوتیه ولی اونه که تریپ میده. حق و حساب سرتیم رو شوتیها میدن. بابت هر بار که هر کدوممون رو بفرسته، نفری ۱۰۰۰ تومن، ۲۰۰۰ تومن بهش میدیم.»
فرامرز، «شوتی» مسیر دلوار - کازرون است. دو بار، سه بار، چهار بار... تعداد دفعات آمد و رفت در هفته را بَرج و بدهی و چوب خط اجاره عقب افتاده تعیین میکند. در خلوتی بعدازظهر دلوار، در فرصتی که تلفن آژانس، خمار است از بیمسافری، فرامرز گوش به زنگ «سرتیم» است. سرتیم، باید با «دلال» هماهنگ کند که برای رساندن بار لنجی که ساعت ۳ بعدازظهر، از اسکله دلوار نوبت تخلیه گرفته، چند «شوتی» لازم است.
«باید حواسمون به ساعت خلوتی جاده باشه. اسکورتی، از امنی و نامنی جاده خبرمون میده. اگه اسکورتی میگه جاده آزاد، معلوم نمیکنه آزاد تا کی؟ تا نیم ساعت؟ تا فردا صبح؟ خبر داریم که یک وقتایی از بالا دستور میاد که مثلا امروز، اصلا جاده رو نبندن. جاده آزاد، یعنی باید پا بذاری رو گاز که اگه سریع برسی، دل داشته باشی یک دور دیگه بار ببری. گاهی روزی سه بار میریم، گاهی هفتهای یک بار، گاهی، ماهی یک بار. جیبمون بسته به امنیت جاده است، عقربه سرعت ماشینمون، بسته به صفرای بدهکاریمون.»
فرامرز کارمند پیمانی حراست پارس جنوبی بود. آخر سال ۹۱، قرارداد اول سال ۹۱ را جلوی دستش گذاشتند که امضا کند. امضایش خشک نشده بود که گفتند خداحافظ. فرامرز، از محوطه فنس کشی پارس جنوبی که بیرون آمد، قد درازش سایه میانداخت در کوچههای آفتابخور منتهی به سه راه عسلویه. دو کیلومتر پیاده آمد تا جاده اصلی و فقط نگاه سایهاش میکرد؛ انگار قطبنما. سه راه که رسید، تلفن زد به پسرعموی مادرش.
«میخوام شوتی برم.»
«شوتیها» غیر خودشان، غیر بچههای وسعت بوشهر، به جمعشان راه نمیدهند. نفر به نفر، مثل حلقههای زنجیر به هم وصل هستند و آمار رفت و آمدهایشان را دارند. تیپ فرامرز هم، یک بوشهری تکمیل است؛ شانههای عریض و هیکل استخوانی و جمجمه پهنی که میرسد به توده انبوهی از موی سیاه مجعد نمره ۳۰ که سایبان شده بر پوست آفتاب دیده و چشمهای خَمدار و لبهایی که به کبودی میزند. هر بار که بخواهد راهی جاده شود، نمره پلاک ماشینش را؛ همان ماشینی که بعد از اخراج شدن از پارس جنوبی، خرید، با چسباندن چسب تغییر میدهد. گاهی ۲، ۳ میشود و گاهی ۱، ۲ میشود و گاهی ۹، ۱ میشود. در این ۵ سال، فرامرز با مزد «شوتی» خرج خانه را داده. حقالزحمه تنها آژانس مسافری دلوار آن قدر نیست که جواب مخارج زندگی ۱۰ راننده را بدهد آن هم در شهری که نان تمام ساکنانش از دریا تامین میشود و وقتی اسکله ۵ ماه و ۶ ماه از سال تعطیل است، یعنی تَنِ تنور همه خانهها به سردی میزند.
«کجا باشم؟ رسیدم... رسیدم الانه...»
کدوم مسیر میری فرامرز؟
«شرمندهتم.»
تا قبل از تلفن سرتیم، شوتیها نمیدانند کی و کجا میروند. سرتیم فقط گروهش را خبر میکند که برای صبح، ظهر، عصر، شبِ فردا آماده باشند. مبدا بارگیری و مقصد تخلیه هم یک راز است؛ پنهان، حتی از برادر و مادر و همسر و فرزند. شوتیها یادشان هست که چند وقت قبل، شبانه ۱۵ ماشین بسیج و اطلاعات و نیروی انتظامی وارد یکی از روستاهای دلوار شدند و خانه به خانه، در جستوجوی محمولهای بودند که هیچ کدام از اهالی روستا نمیدانست چیست و متعلق به کیست و کجاست.
چند نفرین؟
«شوتی نفر نداره. بگو همه مردای استان. شغلی نیست اینجا. درآمد شوتی هم سر به سره. هر ۶ ماه باید یک جفت لاستیک عوض کنی. دایم باید روغن ماشین عوض کنی. استهلاک ماشین شوتی خیلی بالاست. هر ماه هم دو سه تا شوتی توی جاده میمیرن سرِ سرعت بالا. یک ماه پیش، سمند شوتی شاخ به شاخ شد با پراید. ماشین شوتی، فکر کن یک گلوله کاغذ، پراید، خط هم نیفتاد. شوتی، فوق لیسانس مدیریت صنعتی بود. یک هفته طول کشید تا تیکههای جنازه شو از اوراقی سمند در بیارن. چند تا اسکورتی بودن که وقتی مامورا، مسیر شوتیها رو بستن، ماشینشونو کوبیدن به ماشین مامور که کاروان شوتی رد بشه. زانتیا چند وقت قبل، بیسیم بار زده بود، جاده رو بستن، مجبور شد ماشینشو آتیش بزنه.»
حمید، اسکورتی شوتیهای مسیر «کلمه» است. امنیت جاده را کنترل میکند و اگر مامور، دنبال شوتی گذاشته باشد، خودش را به مسیر شوتی میرساند و راه مامور را میبندد و «جاده آزاد» را در کانال تلگرامی شوتیها خبر میدهد؛ کانالی متشکل از گروههای شوتیها، گروههای صاحب اسم و هر گروه با حداقل ۳۰۰ نفر عضو. اعضای تمام این گروهها، باید در تمام ساعتهای کار و بیکاری، چشم به صفحه گوشی و چشم به خبرهای حمید داشته باشند؛ حمید ۲۶ ساله که خرج مادر و دو خواهرش را هم میدهد و اولین فرزندش آخر اسفند متولد میشود و قول میدهد به خاطر بچهاش «شوتی» را کنار بگذارد، در مسیر کلمه تا دلوار و روی جاده کفی، نشان میدهد که شوتیها با چه سرعتی مسیر ۶ ساعته تا شیراز را ظرف ۲ ساعت و نیم میروند. دندهها که عوض میشود و موتور که به غرش میافتد و اگزوز ماشین که سوت ممتد میکشد، فقط به عقربه سرعت خیره ماندهام. عقربه از ۱۱۰، از ۱۲۰، از ۱۴۰، از ۱۶۰ میگذرد. ماشین روی جاده میدود، بالا میجهد و پایین میافتد. انگار موج خلیج افتاده زیر تَن ماشین. دیگر توالی خطهای سفید کف جاده را نمیبینم. خطوط ۳۰ سانتی، مثل نقطههای سفید از زیر شکم ماشین رد میشود.
وقتی میری شوتی، چه آهنگی گوش میدی؟
«بیشتر موسیقی لُری. این سرعت بالا سلیقهات رو تغییر میده. روش زندگیت رو، حواست رو. اکثر شوتیها معتاد شدن به خاطر این سرعت، به خاطر ترس از سرعت. از همون اول که راه میافتی ترس توی بدنته. اصلا خواب نمیری از این ترس. کنار زدن و توقف نداری. مامور بیفته دنبالت، باید تندتر هم بری، اگه ۱۸۰ میرفتی، باید ۲۰۰ بری. تهران و اصفهان بدترین مسیره به خاطر مامور. مامورا هم میون بُرای ما رو یاد گرفتن و بهمون تَک میزنن. ولی بازم میریم. تا وقتی این بندر و اسکله و خلیج هست، همیشه میریم. من همه بدهی مو با شوتی رفتن صاف کردم. با کار معمولی نمیشه قرض چند میلیونی رو بدی. پول شوتی آدم رو معتاد میکنه. یکبار که رفتی، دوباره و دوباره میری.»
دو سمت جاده کلمه به دلوار با دیواری از تپههای سرخ رنگ احاطه شده. دیوار تپهای، پر است از «اِشکُف»؛ سوراخهایی که انبار بار شوتیهاست. غیر از اشکفها، غیر از خانههای تمام روستاهای مسیر تردد شوتیها، سولههای بیتابلوی کنار خلیج هم انبار بار شوتیهاست. اشتباه میکنیم و وقت رد شدن از ساحل به سمت اسکله ماهیگیری، جلوی سولهای که درهایش باز است، ترمز میگیریم. سه پژوی سفید جلوی درهای سوله توقف کردهاند. سه مرد، دست پر از داخل سوله بیرون میآیند و جعبههای سفید رنگ را داخل اتاقهای خالی پژوها جاساز میکنند. مرد دیگری، ریشدار و نسبتا چاق، مدیر این روند تکراری است. رنگ دیوارهای ۶ متری سوله پیدا نیست. کف تا سقف، کل حجم سوله را جعبههای سفید رنگ چیدهاند. از همان جعبههایی که دست مردهاست.
آقا بارت چیه؟
کفش. کفش زنانه و مردانه. جعبهها به درازای یک جفت چکمه است. روی جعبهها با حروف درشت نوشته شده MADE IN CHINA. چشمهای ناظر چاق رو به ما، به یک علامت سوال درشتتر از حروف روی جعبه تبدیل شده.
«چی میخوای؟ چی میخوای؟ اینا فروشی نیست. برو برو برو. برو واینسا...»
و پرخاشکنان به سمت ماشین ما میآید و رو به راننده ما فحش میدهد و فریاد میزند که چرا جلوی سوله ترمز زده. و ما میرویم. و ما فرار میکنیم. و رنگ صورت راننده ما از ترس به رنگ جعبههای کفش درآمده.
«حالا اینا ما رو نشون میکنن عامو از فردا کار میدن دستمون. نباید شوتی رو پرس و جو کنی. نباید با شوتی راهی جاده چشم تو چشم بشی. نباید... نباید...»
سر تا ته بوشهر با ۱۰ شهرستان و ۹۱۰ آبادیاش زمینگیر بیآبی است. تعداد روستاهای استان که از فقر آب، به محفل ارواح تبدیل شد، از تعداد انگشتان دهیاران بیشتر است. بارش باران که سال گذشته کمتر از ۲۰۰ میلی متر بود، امسال رسید به کمتر از ۱۰۰ میلی متر در مناطق بندری استان. صنعتی هم به رونق نرسیده در این برهوت که ۷۰۵ کیلومتر مرز آبی دارد اما حتی آب شیرین برای خوردن ندارد و آب چاهش مزه گچ میدهد و مثل گچ هم در کلیه بوشهریها میماسد. در استان نفت و گازخیزی که احدی از بومیها به بخش غولپیکر پالایشگاهی راه ندارند و رُس چند کارگاه کشتیسازی و لنجسازی و خرما چینی و پرورش ماهی و میگو باید معاش کل جمعیت استان را تامین کند و نرخ بیکاری استان بالای ۱۱ درصد است در جمعیت ۸۸۶ هزار نفری و تحصیلکردههایش هم سراغ کارگری میروند و بیش از ۳۰ درصد اهالی استان، باید نانشان را در جذر و مد خلیجی بجورند که طعم و رنگ و بوی فاضلاب استخراج و پالایش نفت و گاز گرفته و بذل و بخشش امواجش غیر قابل پیشبینی است و ماههاست که فقط «گُواف» (ماهی پست خارداری که ارزش خوراکی ندارد و فقط به عنوان طعمه صید ماهی استفاده میشود) پس میدهد که حتی به درد قلیه هم نمیخورد و مزه دهان میگوهای پرورشی است و طعمه گولزَنَک گَرگورها (قفسهای ماهیگیری ساخته شده از توری) و اسکلههایش هم با مصوبههای رنگ به رنگ دولتها، ۶ ماه از سال مهر «ممنوع است» میخورد، غیر آن که «شوتی» باشی کار دیگری ازت برمیآید؟
«وقتی اسکله رو میبندن همه ضرر میکنن. اینجا یک زمانی لنج رو فروختن ۱۴۰ میلیون، چند هفته بعدش شد ۵۰۰ میلیون. اون وقت همه فکر کردن دریا سود داره، رفتن لنج خریدن. حالا طرف یک میلیارد تومن لنج خریده، اسکله و بندر ۶ ماهه تعطیله و نمیدونه دیگه چه کار کنه. هیچ کدوممون نمیدونیم چه کار کنیم.»
در جاده تنگ ارم به سمت دِهرود، ردیفی از سمند و پژو از روبهرو میآیند. نمیآیند. پرواز میکنند. حتی فرصت شمردن نمیدهند. در آن کمتر از ثانیهای که برق فلاشرهای روشن را میبینیم، همزمان امواج هوا با رد شدن هر ماشین میشکند و سوت میکشد.
«اینا شوتیان.»
روشن بودن فلاشر ماشین شوتی، یعنی جاده آزاد. شوتیها معمولا «قطاری» راه میافتند و برمیگردند؛ در زبان مشترک خودشان، یعنی که هر ماشین با فاصله ۵ دقیقه از ماشین بعدی، سپر به سپر. قانون مشترک؛ اگر یک ماشین گیر افتاد، توقف بقیه ممنوع. صندوق عقب ماشین شوتیها به طرز مسخرهای بالاتر از باقی بدنه است، انگار پوزه ماشینها، جاده را در کل مسیر بو میکشد دنبال رد پای مامور. حمید، یک مکانیکی سمت برازجان سراغ دارد که همه شوتیها پیش او میروند. ۲ میلیون تومان میگیرد موتور فرانسوی روی پژو بیندازد و کاتالیزور اگزوز را در بیاورد که نفس ماشین باز شود و ۳۰ هزار تومان میگیرد که اِکسِل ماشین را بالا ببرد تا موقع بار زدن یک تُن و دو تن کفش و گردو و برنج و عروسک و لباس و پارچه پردهای و آبنبات چوبی، صندوق عقب ماشینی که قرار است ۳۰۰ کیلومتر و ۷۰۰ کیلومتر و هزار و ۲۰۰ کیلومتر تا کازرون و اصفهان و تهران بدود، زمین نخورد. اگر در این چند روزی که مهمان بوشهریها بودم، اگر ۲۰۰ هزار ماشین دیدم، بیش از ۱۷۰ هزار ماشین، صندوق عقبشان بالاتر از باقی بدنه بود. انگار «شوتی»، رسم زندگی مردان تنگستان و دشتستان و بوشهر شده، مثل این که رسم دارند آتشدان قلیانشان با تنباکوی برازجان سیر شود و مثل این که رسم دارند در هر سور و عزایی، قلیه، زینت سفره باشد.
«با تریلی برنج و ماش و لیمو عمانی و شکر قاچاق میبردیم، از بوالخیر تا دالکی ۲ میلیون و ۵۰۰ میگرفتیم. الان بابت گوشی موبایل از دَیِر تا کازرون، ۳ میلیون و ۵۰۰ میدن. برای قطعات کامپیوتر، تا تهران ۷ میلیون میدن ولی باید ۷۰ میلیون وثیقه بذاری. جریمه بار مصادرهای و برگردوندن اصل بار، پای شوتیه. واسه همین اگر مامور، ماشینت رو با بار گوشی موبایل بگیره، باید ماشین رو بذاری و فرار کنی چون جریمهاش دو برابر ارزش کل بارِته. ۲۰۰ میلیون گوشی داری، باید ۴۰۰ میلیون جریمه بدی؛ یعنی صد برابر هر چی تا حالا شوتی رفتی. ماشینتم مصادره میکنن، میزنن بلاصاحب. روش مامور همینه. ده بار برو، مامور کاریت نداره، دفعه یازدهم میگیره، مزد همه اون ده دفعه رو پیاده میشی.»
نان، زن و مرد نمیشناسد. مریم، سه سال قبل، بعد از آن که چرتکهاش از سر به سری مستمری کمیته امداد با اجاره خانه و هزینه خوراک و پوشاک خودش و پسر ناشنوایش واماند، رفت سراغ پسرعمه و پسرخالههایش که همه «شوتی» بودند. همان روزی که حمید، عکس شوتیهای مرحوم را نشانم داد، شخصیها، مریم را گرفته بودند. بار پارچه قاچاق، مصادره شده بود و ماشین را فرستاده بودند پارکینگ. هفته بعد که از بوشهر برگشتم، با مریم تلفنی حرف زدم. تازه از اداره برق درآمده بود و اعصاب نداشت بابت قبض ۲۵۰ هزار تومانی که قبول نکرده بودند قسط ببندد.
«همیشه گردو و پارچه و شال و روسری و کفش بردم. همیشه هم از جاده تنگ ارم میرم. قبلا هفتهای سه بار میرفتم ولی الان که مامور زیاد شده، ماهی یکبار. روز رفتم، شبم رفتم. گرما رفتم، سرما هم رفتم. از ۱۲۰ بیشتر نمیرم. بچهها میدونن. میگن مریم اولین نفره که راه میافته ولی آخرین نفره که میرسه. اوایل، توی جاده گریه میکردم. جاده تنگ ارم خیلی پیچ داره. همه بچهها تند میرفتن، من تنها میموندم.»
دست فرمونت خوبه؟
می خندد. وقتی یک زن در جواب این سوال بخندد و «آره» بگوید، یعنی پر از غرور شده از این مقایسه برتر و برترین.
«۲۳ ساله رانندهام. از ۱۱ سالگی ماشین داشتم. موتورسواری هم میکردم.»
مریم مثل اغلب دختران بوشهر، خیلی زود ازدواج کرد. شوهرش، پسرخاله مادرش بود و چند سال بعد از ازدواج، معتاد شد و مریم درخواست طلاق داد و مثل اغلب زنان بوشهر، نفقه و مهریه و تمام حقوقش را بخشید تا حضانت تنها فرزندش را به دست آورد.
« ۱۰ سال اعتیادش رو تحمل کردم. هر روز کتک میزد. با شلنگ میزد. طلاق گرفتم، شدم سرپرست بچهام. الان، هم خرج زندگی بچهام رو میدم، هم خرج شوهرم رو که دو سال پیش سکته کرد و دیگه از کارافتاده شده.»
مریم مددجوی کمیته امداد بود به عنوان زن سرپرست خانوار. پسرش مددجوی بهزیستی بود به عنوان معلول. ۵ سال قبل ۵ میلیون تومان از کمیته امداد وام گرفت که کارگاه خیاطی راه بیندازد، بلافاصله مستمری ماهانهاش قطع شد و او را خودکفا اعلام کردند. کارگاه خیاطی اما هیچوقت راه نیفتاد چون هزینه برق کارگاه از قسط ماهانه وام بیشتر بود. به عوض، پول وام رفت بابت خرید یک ماشین قسطی و اسم مریم به فهرست شوتیهای بوشهر اضافه شد. مریم، اولین زنی است که شوتی شد.
نمیترسی؟ از سرعت، از گیر افتادن، از نرسیدن؟
«دیگه ترس نداره. وقتی افتادی توی جاده و یادته که قسط داری و خرج زندگی داری، دیگه از هیچی ترس نداری. فقط میخوای سریع برسی به مقصد. روزای اول سال که جاده امن بود، یک دور تاریک روشن صبح میرفتم تا کازرون، تا ۱۱ ظهر برمیگشتم. دو ساعت میخوابیدم، دوباره میافتادم توی جاده. هر بار که میرم، درِ خونه رو که میبندم، میگم خداحافظ، شاید برگشتم، شاید هم برنگشتم.»
آهنگ پیشواز گوشی مریم، ترانهای درباره جاده است، درباره وداع و فراموش شدن و غم جدایی.
«دارم از زندگیت میرم
تو جاده فکرت همرامه
مسیر اشتباهامو
توی جاده نشون کردم...»
برخی ماموران پلیس راه، با مریم همراهند. «جاده آزاد» را به مریم خبر میدهند و حتی بابت مسیرهای امن هم راهنمایی میکنند. هر بار هم بابت این که یک زن، مجبور بوده برای خرج نان، دست به چنین کار سخت و خطرناکی بزند، ابراز دلسوزی و همدردی کردهاند. ترس مریم و تمام شوتیهای بوشهر از «بنز سبز» است؛ بنز سبز ماموران مبارزه با قاچاق جادهای که یک باره از ناکجایی از راه میرسد و شوتیها را محاصره میکند و ماشینشان را قفل میزند. همانهایی که مریم را در مسیر دلوار به شیراز گرفتند و مریم به پایشان افتاد که ماشینش را توقیف نکنند که نان یک خانواده، گروی چرخیدن چرخهای این ماشین قسطی است اما وسط جاده تنگ ارم که اگر فریاد بکشی، انعکاس واژگانت در بنبست دامان زاگرس گیر میافتد، انعکاس التماسهای مریم را هم هیچ کس نشنید.
«بهش گفتم الان ساعت ۲ صبحه. من هم مردم هم زن. زجر کشیدم تا اینجا رسیدم. این خرج زندگیمه. کل زندگی من همین ماشینه. ماشینم قسطیه. منو نبر، اگه منو بِبری ماشینم میخوابه. هر کاری کردم گفت باید بریم.»
۷ میلیون تومان جریمه و مصادره کل بار و ۳۵۰ هزار تومان هزینه آزاد کردن ماشین از توقیف، عیدی زنی بود که در یکی از اتاقهای خانه همسر یک شهید، مستاجر است و نان آور خانه است و هیچ درآمدی جز یارانه ۹۰ هزار تومانی که هر ماه به حسابش واریز میشود ندارد. مامور مبارزه با قاچاق جادهای، دلش برای مریم نسوخت که اگر ماشین نباشد و اگر درآمد شوتی نباشد، مریم چطور باید عفیف و نجیب بماند اما صاحبخانهاش وقتی از توقیف ماشین باخبر شد، گفت: «سه ماه اجاره معوق حلالت باشه. از این ماه هر وقت کار کردی اجاره رو میدی.»
واقعا هیچ شغل دیگهای نبود که رفتی شوتی؟
«چرا. رفتم. چند جا برای کار رفتم. رفتم آژانس مسافری، مردا خیلی اذیتم میکردن. مسافر مرد سوار میکردم، مینشست صندلی جلو، با انگشتش روی کمرم فشار میداد، دستش رو میزد به دستم. رفتم شرکت ماهی فروشی، مدیر شرکت اذیتم میکرد. توی هیچ شغلی امنیت جانی نداشتم.»
هر بار که سرتیم به مریم خبر میدهد فردا آماده باشد، مریم هم برای روز بعد و بعدترش، غذاهای سادهای برای بچهاش میپزد و روی کاغذ مینویسد که هر کدام، چه وقت و چطور گرم شود. بچه؛ فرشاد ۲۳ ساله که از ناشنوایی، از درد گوش و از دردهای شدید ناحیه جمجمه دچار ناتوانی شده، فقط در بار زدن جنس به مادر کمک میکند و کار دیگری از دستش برنمیآید.
بدترین خاطرهات از شوتی رفتن چی بود؟
«ساعت ۴ صبح بود. زمستون پارسال. بارم پارچه بود. چراغ استوپ ماشینم روشن و خاموش میشد. چشمم به چراغ ماشینم بود که رسیدم سر پیچ. دیگه کنترل ماشین از دستم رفت. زدم روی ترمز، ماشین دور برداشت. از نوک جاده افتادم ته دره. فقط فرمون رو محکم گرفته بودم و میگفتم یا ابوالفضل کمکم کن. دو تا درخت کُنار توی سراشیبی دره بود. درخت اول، تنه سفتی داشت. ماشین من از روی تنه این درخت، پرید و افتاد روی درخت پایینتر که تنه نرمتری داشت و این درخت دوم، ضرب سقوط رو گرفت. ماشین مثل پر نشست روی زمین. خودم سالم موندم، ماشینم هم سالم موند، فقط رادیاتش به سنگ خورد و پکید. از ماشین بیرون اومدم و دیواره دره رو چنگ میزدم و میافتادم و دوباره دیواره رو میگرفتم تا رسیدم به جاده. هوا هنوز تاریک بود. وسط جاده بودم که یک شوتی میرفت تعزیرات و منو دید. گفت چی شده مریم؟ ماشینت کجاست؟ گفتم ته دره. رفت نگاه کرد و گفت برو خدا رو شکر کن که سالمی چون کسی از این دره زنده بالا نیومده. دور برگردون دره رو رفت پایین و بارم رو توی ماشین خودش خالی کرد که اگر مامور اومد ماشینمو نخوابونه. بعد تلفن کرد جرثقیل اومد و ماشینمو کشیدن بالا. بعد پارسال، بچهها اسم اون پیچ رو گذاشتن پیچ مریم.»
بوشهریها، وقتی میخواهند درباره خشکسالی حرف بزنند، اول یک سوال میپرسند: «ندیدی ای همه نخل سوخته رو جاده که میاومدی؟»
نخل در این وسعت ۲۷ هزار کیلومتری، به اندازه یک آدم زنده میارزد. در بوشهر، وقتی یک نخل میخشکد، انگار یک آدم مرده است. در بوشهر، تبلیغ «برش نخل، رایگان» فراوان است. در بوشهر، نخلهای سوخته کمر شکسته از بیآبی، فراوان است. در بوشهر، هر نخلی که میخشکد، یعنی یک نفر به جمع «شوتیها» اضافه میشود.
«الان دیگه قاچاق سوخت صرف نداره چون گازوییل شده لیتری ۱۰۰۰ تومن. اون وقتی قاچاق سوخت سود داشت که گازوییل لیتری ۳۰۰ تومن بود و صاحب لنج محدودیت سهمیه مازوت نداشت و اضافه سوختش رو میبرد کویت و قطر میفروخت لیتری ۵۰۰ تومن. دو سال قبل، سه تا دبه کشویی توی ماشین میزدیم، ۱۲۰۰ لیتر گازوییل میبردیم گناوه، ۴۵۰ هزار تومن میگرفتیم.»
بوشهر، بدل «بارانداز» است. عسلویه و کنگان و گناوه؛ شمال و جنوب استان، تحت سلطه شوتیهای قلدر است و دشتستان و تنگستان؛ مرکز استان، در سیطره شوتیهای قلندر. از عسلویه و کنگان و گناوه، بارهای خطرناک راهی میشود و از دلوار و برازجان و بوشهر، بارهای بیخطر. از دلوار و برازجان و بوشهر، پارچه و گردو و بادام و گوشی موبایل و قطعات کامپیوتر و کفش و لباس، بار صندوق شوتی میشود و از عسلویه و کنگان و گناوه، شیشه و مشروبات الکلی. شوتیهای دلوار و برازجان و بوشهر، حداکثر خلافشان، در گِل مالی پلاک خودرو تمام میشود و شوتیهای عسلویه و کنگان و گناوه، آپاچیهای مسلحی هستند نماد شجاعت و جسارت و رویای تمام نشدنی شوتیهای دشتستان و تنگستان.
«مواد و مشروب و سیگار از سمت عسلویه و کنگان و گناوه و جم، میره شیراز. از چابهار با قایق میرسه عسلویه. بری سمت چابهار، میبینی ۷ تا بشکه کف قایق بسته شده. همه هم از پاکستان. یک قایق، بار شیشه آکبنده، دو تا قایق اسکورتش میکنن. اسکورت مسلح. توی عسلویه و گناوه و کنگان، باید عرضه داشته باشی شوتی باشی. دلوار که مامور بیفته دنبال شوتی، حکم تیر داره که به دست شوتی بزنه و شوتی هم برای در رفتن از دست مامور، دو تا تیر هوایی شلیک میکنه، عسلویه، اسکورتی شوتی گلنگدن رو میکشه و کل خشاب رو روی سر مامور خالی میکنه.»
در استان بوشهر، در روستاها و شهرهایش، از مردم که درباره «شوتیها» بپرسی، با مردم که درباره «شوتیها» حرف بزنی، مرد و زن، لبخند گنگی به لبشان میآید و سرشان را به نشانه بیخبری تکان میدهند. «شوتی» برای بوشهر، حکم چریک را دارد... .»