زن 35ساله در حالی که قطرات اشک مجال حرف زدن به او نمی داد و بریده بریده سخن می گفت، در تشریح روزگار تلخش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: هیچ گاه فکر نمی کردم پس از 12سال، زندگی مشترکم به جایی برسد که دیگر ادامه آن برایم امکان پذیر نباشد. آن زمان که مجتبی به خواستگاری ام آمد، در شرکتی مشغول به کار بود، هرچند درآمد بالایی نداشت اما من راضی بودم و با قناعت و صرفه جویی توانستیم زندگی آرامی را آغاز کنیم، ولی این آرامش و خوشبختی زیاد دوام نداشت چرا که همسرم به خاطر رفت و آمد با دوستان نااهلش مشکلاتی را در زندگی مان به وجود آورد. او بیشتر اوقات بیکاری اش را با رفقایش می گذراند و همین مسئله باعث آزار من می شد. چندین بار به خاطر همین رفت و آمدهای نامتعارف با دوستانش، با هم جر و بحث کردیم ولی او با فحاشی و توهین اجازه دخالت نمی داد، من هم بعد از چند بار گفت وگو تصمیم گرفتم که کاری به کار او نداشته باشم و به امور خانه داری و بچه داری ام برسم. تا این که روزی متوجه شدم مجتبی دیگر در شرکت کار نمی کند و به پیشنهاد دوستش مغازه تعمیر موتورسیکلت راه اندازی کرده اند و دو نفری در آن جا فعالیت می کنند. با شنیدن این خبر، خیلی ناراحت شدم، این در حالی بود که با داشتن دو فرزند تأمین هزینه های زندگی بسیار سخت شده بود اما همسرم همچنان به کار خودش ادامه می داد و هیچ توجهی به اعتراض های من نداشت.
او پس از اخراج از شرکت دیگر سر کار نمی رفت. اخلاق و رفتارش به کلی تغییر کرده بود و مرا وادار به کار در بیرون از منزل کرد. او با گرفتن دستمزدم به سراغ دوستانش می رفت تا با آن ها موادمخدر مصرف کند. روزگارم به سختی و فلاکت می گذشت. هر بار که در برابر زورگویی های مجتبی مقاومت می کردم، مرا به باد کتک و ناسزا می گرفت و با خالی کردن کیف پولم، مواد مخدر صنعتی تهیه می کرد و در مغازه ای که قرار بود منبع درآمدی برای خانواده اش باشد، همه دسترنج مرا دود می کرد. از یک سو، تحمل این بدبختی ها آن قدر برایم سخت و زجرآور شده بود که قصد داشتم از همسرم شکایت کنم ولی باز به عشق فرزندان بی گناهم منصرف می شدم، از سوی دیگر هم دیگر نمی دانستم این وضعیت تا کی ادامه دارد و آینده فرزندانم چه خواهد شد.
تا این که نیمه های یک شب، وقتی همسرم به منزل بازگشت با یک بهانه واهی، مرا کتک زد و از منزل بیرون انداخت. او همچنین تهدید کرد که دیگر فرزندانم را هیچ وقت نمی توانم ببینم! همان نیمه شب به خانه پدرم رفتم اما غم دوری از آن ها برایم خیلی سخت بود. هر روز برای دیدن فرزندانم به منزلم بازمی گشتم ولی همسرم اجازه دیدن بچه ها را نمی داد. تا این که یک روز پنهانی، در نبود مجتبی، به خانه ام آمدم و با دیدن سر و وضع زخمی و به هم ریخته کودکانم متوجه شدم که او در نبود من آن ها را کتک می زند و با از بین بردن کتاب های درسی شان، آن ها را از رفتن به مدرسه باز داشته است و ... حالا هم با دیدن این وضعیت چاره ای جز طلاق ندارم.