این روزها چشم به در دوختهایم تا کسی رخت نو به دست، عزایمان را بردارد و دور بیندازد. بگویید کسی بیاید که یک اتفاق خوب را بدون نوار مشکی گوشه کادر، از تلویزیونی بگوید که آن قدر سردرگم شده که برنامه طنزش را با روبان مشکی عزای عمومی به خوردمان میدهد. آن قدر پارچه و روبان مشکی توی صدایمان ریخته است که فرق صورتی کمرنگ و گلبهی را از یاد بردهایم. حتی میترسیم بخندیم و از کودکی ما را از همین ترساندهاند که اگر زیاد بخندیم، عزایی از پی میآید. کسی نیست از او بپرسیم، تاوان کدام خنده را میدهیم که تا خرخره در عزا افتادهایم.
حالا قرعه فال به نام سانچی زدهاند تا پلاسکویی باشد که جوانهای رشید و دانشآموخته این سرزمین را، که به گفته همسر یکیشان هفده سال طول خواهد کشید که تنها یکی از این سی و دو نفر فنی به بار آید.
ما از مرگ داریم کپی برابر اصل میگیریم. در حوالی سال پلاسکو، سانچی را سنجاق کردهایم به جگرهایمان، چه قدر یک خداداد عزیزی احتیاج داریم که غزال تیز پا شود و ما یک عصر بیدغدغه قسط و عزا، توی خیابان هلهله سر بدهیم.
بوی نفت که میچسبد به دستها میخواهی وقت شستن از جا بکنی و دور بیندازی، تا این بوی مرگ فسیل شده در لایههای زمین، دست از سرت بردارد.
مرگ به لباسهایمان چسبیده است؛ به جاده و سربازهایش، به اردوی دانشآموزان، به ستونهای مسکن مهر، به نقشه، به جغرافیایی که برایش بسیار خواندهایم: دور از تو اندیشه بدان...
این مرگ برآمده از کدام ماده و تبصره قانون جاذبه انرژی است؟ هر جا میرویم ردمان را میزند و شترهایش را میخواباند جلوی در خانهمان.
مرگ را آن قدر پا دادهایم که حالا صاحبخانه شده است و هر روز برایمان زهر توی روزمرگیهایمان میریزد.
روزمرگیها، مرگی دارد که رفتهرفته نفت میشود زیر فشار بدخواهیهای خودمان، صبح تا شب دوست داریم رقیب بمیرد تا جا برای ما باز شود.
مرگ کار خودش را میکند. این ماییم که باید سیاههایمان را برداریم و بگذاریم کمی پنجره احساسمان باران بخورد. همین روزهاست که ارومیه بمیرد و ما دیدههایمان را جیحون کنیم هم بیفایده خواهد بود که باران ببارد.
مرگ حقیقتی است که از پی میآید اما چگونه آمدنش با مدیریت میشود اندکی قابل تحمل شود. اگر بدانیم سهلانگاری ما چه نقشی در افزایش دامنه عزا دارد.
کسی نامهای بنویسد و بگوید واقعا حالمان خراب است و باور کنند ملالی نیست جز شادی...»