درباره دوست خوبم فرهاد این نکته را هم حیفم میآید که ننویسم: فرهاد صاحب تفکر و اندیشه بود. بعضی وقتها سؤالهایی از من میپرسید که برای جواب دادن یا بحث کردن دربارهاش باید شبهای زیادی را تا صبح بیدار میماندیم و دربارهشان حرف میزدیم. پس فرهاد فقط و فقط یک خواننده نبود. بلکه خوانندهای بود اهل تفکر و اندیشه که نسبت به کاری که میکرد و چیزی که میخواند اندیشه و تفکر داشت. زیاد حرف نمیزد. بسیار درونگرا بود و همین کم حرفی و درونگرا بودنش از او شخصیتی ساخته بود که به هیچ چیز معمولی و سطح پایینی علاقه و گرایش نشان نمی داد. خانه خواهر فرهاد و «اردلان سرافراز» امیرآباد بود و شبهای زیادی اردلان به من زنگ میزد که فرهاد دارد میآید اینجا تو هم بیا دور هم باشیم.
من هم میرفتم و تا نزدیک صبح کنار هم بودیم و از هر دری حرف میزدیم و بحث و تبادل نظر میکردیم و صبح برمیگشتیم خانهمان. این بحثها و حرفها موضوعات زیادی داشت اما فرهاد از همه بیشتر به فکر مردم بود. غصه قشر فقیر جامعه را میخورد. خیلی دلرحم بود. با این حال در سالهای آخر عمرش هیچ وقت نتوانست به آن چه میخواست و دغدغهاش بود برسد. تصور فرهاد تصوری ایدهآل از موسیقی و هنر بود که با آن چه اتفاق افتاد زمین تا آسمان فرق داشت. او و من عاشق ایران بودیم. هیچ وقت نتوانستیم برویم و جایی خارج از این خاک زندگی کنیم. البته او مدت کوتاهی به لندن رفت اما برگشت. اصلاً نتوانست تاب بیاورد. نمیتوانست جای دیگری زندگی کند و به قول احمد شاملو: «چراغ او در این خانه میسوخت.»
یاد دوست خوبم به خیر باد! هیچوقت نمیشود او را فراموش کرد. آن فرهاد دوست داشتنی و عمیق را...»