گر چه بر اساس نظر کارشناسان، ساختمان پلاسکو بر اثر سهلانگاری انسانی آتش گرفته بود اما فروریختن آن سازه عظیمالجثه، همان حکایت غربت برج ها در جامعه کلنگی است.
یک سال پیش که ساختمان و اهالی آن در قلب حادثه بودند، چشمهای زیادی ناباورانه، غمگینانه و حیرتزده نگاهشان میکردند. آن روزها عنصر بیچارگی در برابر فاجعه در جامعه موج میزد و هر کسی بنا بر خلق و خوی خویش عجز نجات نایافتگی را فریاد میکرد!
یک سال پیش ابتدا تاخت و تاز آتش بود و رقص البسههای نیمهسوخته در نبرد میان آب و آتش. یک سال پیش ابتدا غم معیشت اهالی پلاسکو بود و این غم به سرعت به غصه نجات جان آنان از خشم آتش تبدیل شد و سرانجام با مرگ اندوهناک کسانی که همیشه سربازان نجات بودند، به تسلیت پایان یافت.
یک سال پیش گویا همه چیز مهیا شده بود تا ناتوانیها، چشمان ناظر را به ورطه شرمندگی در برابر خویش بکشاند و هر کس به شیوهای این همبستگی عزادارانه با فاجعه را تصویر کند.
جمعی هرولهکنان به سمت ساختمان دویدند و راه ماشینهای امداد مسدود شد.
عدهای جناب شهردار را به القاب جدید مفتخر کردند و فضای پرسشگری مبهم شد. جمعی از سرشت نابکار اقتصاد و ناجوانمردی در بازار البسه گلایه کردند و مصیبت را به صورت شکلی از اشکال تاوان معصیت، تفسیر کردند. بخشی دیگر افسوس خوردند از دستها و دستاوردهای ناکارآمد زمانه خویش لاجرم لب گزیدند و انگشت به دهان گرفتند.
ناگهان عزا ملی شد و همگی آماده شدیم تا فهرست جدیدی به لیست شهدای ایثارگرِ تاریخچه سرزمین فراموشی اضافه کنیم. آن روز تهران به جانباختگان پلاسکو که فداکارانه برای نجات همشهریان از دل شعلههای آتش ایستادگی کردند، نشان افتخار داد. تصویر و تندیس آتشنشانان قهرمان تا اربعین قربانیان برپا بود و ناگهان فاجعه دوم اتفاق افتاد!
فاجعه دوم اما سوزندهتر و ویرانگرتر از حادثه نخست بود ولی چندان به چشم و گوش نیامد. سنت فراموشی همیشگی جامعه ایرانی، سنت غفلت در برابر حسرتها و تصمیمات گذشته و سنت عبور خاموش از خاطرات ناچاریها و بیچارگیها، برگبرگ این فاجعه را رقم زدند.
انگار تنها مرگ جانگداز قربانیان ساختمان پلاسکو توانسته بود مدتی در برابر گردبادهای دائمی نسیان مقاومت کند و دوباره طوفان فراموشی در فاصله زمانی کوتاهی بر اوضاع مسلط شده بود. بغضهای در گلو مانده با خروج اشکها سبک شدند و عجزهای خفته در حادثه، حجاب بر چهره گرفتند، زیرا که دیگر کسی نپرسید:
«چرا تیم آتشنشانان پایتخت به هنگام عملیات اطفای حریق ابزار کافی نداشتند؟ مگر نباید آتش را با فوم مهار کرد؟ مگر نباید تیم اولیه ناجیان به طور مستمر با بیسیم با تیم پشتیبانی در تماس باشند؟ دیگر کسی نپرسید: چرا آن قدر آب بر سر پلاسکو ریخته شد تا فروریخت؟ چرا آواربرداری و خارج کردن پیکر ۱۶ شهید آتشنشان در یکی از خیابانهای اصلی شهر ۹ روز طول کشید؟ چرا هیچ گزارش مستند و بیطرفانهای از نحوه انجام عملیات آتشنشانی، خدمترسانی شهرداری و مزایای کمکهای داوطلبانه مردمی ارائه نشد؟
چرا تنها همان روزها از خطر فروپاشی بیش از ۲۰۰ ساختمان مشابه پلاسکو هشدارهایی به گوش رسید و دیگر کسی اسامی آن ساختمانها را نشنید؟
انگار عبور زمان و موج خبرهای تازه، هشتگ پلاسکو را بیرمق کرده بود و دیگر برای کسی مهم نبود که معاش بیکارشدگان پلاسکو، سرنوشت کارگران شهرستانی شاغل در آن و وضعیت اموال محروقه و خسارتهای ۱۲۰ نفر از کسبه مالباختهاش، به چه شکل درآمده است؟ چرا دیگر کسی از مصیبتهای بازماندگان سراغی نگرفت؟
برای من غفلتزده در طول این یک سال، تنها دو بار نام پلاسکو تکرار شد. نخست آن شب که راننده شبانه اسنپ برایم فاش کرد یکی از کسبه مالباخته آن ساختمان سوخته است و حالا برای معیشت خانوادهاش برای برادرش شوفری میکند. بار دوم هم آن زمان بود که شنیدم کسبه ساختمان پلاسکو بخشی از البسه باقی مانده در انبارهای خود را برای هموطنان زلزلهزده در کرمانشاه فرستادند تا اگر در تهران کسی برای خرید آنها به مجتمع نور نیامده و نانی به سفرهشان نرسیده، حداقل در کرمانشاه بدن کودکی به یاری آنها از سرما نلرزد!
هیهات! هیهات که گویا همیشه تنها فاجعه ملی است و بازسازی آن شخصی!
شاید حتی این نیز یک عادت ملی است که در تماشای ویرانی مشارکت میکنیم و در مراسم اشکریزان بر پیکرهای جانباختگان رقابت داریم اما به هنگام بازسازیها، رسیدگی به آسیبدیدگان و مصیبتزدگان دچار همان غفلت تاریخی میشویم.
این بار هم اگر چه ساختمان پلاسکو خیلی قدیمی و کلنگی نبود ولی به شکل تمام قد قربانی جامعه کلنگی ما شده بود.
جامعه کلنگی، تخلص جامعهای است که آن را به سبب حافظه تاریخی کوتاهمدت مردمانش، جامعه کوتاهمدت مینامند. اجزای این جامعه در ادوار کوتاه زمانی با طوفان نسیان تخریب میشوند و خستگی ناشی از بازسازیاش بر دوش نسل تازه به میدان آمده، همیشه سنگینی میکند. اکنون پلاسکو یکی دیگر از صدها قربانی جامعه کلنگی ماست.
اگر چه قرار است در سالگرد این حادثه بار دیگر به شکل نمادین کلنگ برپایی برج جدیدی را روی ویرانههای پلاسکو بر زمین بکوبند ولی باید اعتراف کنم که یک نغمه کوچک تاریخی از لابهلای صدای پرطمطراق طوفان عبور میکند، به کرمانشاه میرسد و از نفتکش سانچی میگذرد و دائما زیر گوشم میخواند:
هیچ برجی در جامعه کلنگی ماندگار نخواهد شد!
دلگیری آخرم این است که همیشه گمان میکردم، رسانهها آخرین سپر ایستادگی ما در برابر طوفان هستند و عجب آن که به رغم حضور صدها خبرنگار، گزارشگر، عکاس و تحلیلگر رسانهای در روزهای حادثه پلاسکو و به اعتبار دهها پرونده مطبوعاتی و رسانهای این روزها که در سالگرد آن منتشر شده است، هنوز ندیدهام هیچکدام در راه نگارش کتاب «آسیبشناسی پلاسکو و برادرانش» در خیابانهای پایتخت قدمی محکمی برداشته باشند؟! راستی میان این هیاهوی طوفان صدای مرا میشنوید؟
گفتم:
چه حکمت است ندانم که در پیاله قسمت
شراب تا نشود خون، نمی رود به گلویم؟ (طالب آملی)»