زباله جمع میکنی امیرعلی؟
دستهایش را انگار داخل گونی زغال فرو کرده بود. چرک زباله جمعکنی، به خورد تمام خطوط پشت و روی دستها رفته بود و همان دستها هم اوضاع را لو میداد اگر شلوارش را نمیدیدی که از شدت کثیفی، آهار گرفته بود و اگر پاهای پلاستیک پیچش را نمیدیدی که چطور از سرما، روی برفهای کوبیده و گل آب منتشر در تمام سطح پیادهرو، جابهجا میکرد که یخ نزند. کاسه عدسی داغ را که از دست بچههای «طلوع» گرفت مجال نداد بخار غذا در هوا بماسد.
آخرین غذایی که خوردی کی بود امیرعلی؟
دیروز صبح. بیشتر از ٣٩ ساعت گرسنگی مطلق. چون زبالهای هم پیدا نکرده بود برای فروش. زباله جمع کنهای ماهرتر از امیرعلی هم در این سرمای ٨ درجه زیر صفر، لنگ بودند. دیشب هوای خیابان مولوی، ٨ درجه زیر صفر بود و آن شعلههای کوچک برآمده از سوزاندن کیسههای پلاستیکی و ورقهای کاغذ و جورابهای خیس، به وضوح ناتوان شده بود در این جنگ نابرابر. سهم دایرههای کوچک انسانی پیرامون همین شعلههای رو به موت، گرما نبود. دود تلخ و ولرم و چربی بود که انگار روی تخم چشم آدم میماسید. ولی آنها که کفی آلومینیومی را در فاصله ١٠ سانتی شعلههای لرزان نگه داشته بودند که هرویین مذاب، روی کفی سرد نبندد و ٢٠ هزار تومان پول زحمت کشیده، نابود نشود، حواسشان به این دود متعفن چشم سوز نبود. آنها فقط چشم و حواسشان به حبابهایریزی بود که وقتی فندک را زیر کفی و در نقطه اصطکاک گرد شتریرنگ با ورق آلومینیوم سُر میدادند، اطراف هرویین جوشیده غُل میزد و دود سفید پس میداد. خیابان سعادت و پسکوچههایش، همه مشتری هرویین – دوا – بودند. زن و مرد، پیر و جوان، جیب همیشه خالیشان از قیمت شیشه تعجب میکرد. چقدر، چند بار، چند روز، کیسه به کول میکشیدند و تنه تا نیمه، داخل سطل زباله خم میکردند تا یک جنس بهدردبخور، بهدردبخور برای ضایعاتیهای شوش و مولوی پیدا کنند که ٦٠ هزار تومان هم بیارزد؟ وضع کارتنخوابهای شوش، بهتر از مولوی خوابها بود. کارتنخوابهای شوش، نیمه شب آن قدر چپ پری داشتند که از غذا فروش دورهگرد، یک وعده برنج و جوجه کباب بخرند. غیر آن تجمع در هم لولیده پیادهروی شرقی، که چشم دوخته بودند به بساط زد و بندهای محقر که چه وقت، کارتن خواب صاحب بساط، از خماری یا نشئگی، بیحواس شود تا آن کفش بچگانه کهنه یا ملاقه مستعمل یا نوار کاست دهه ٦٠ یا زنجیر نیمهکاره قفل فرمان یا خرمهره شکسته یا دستگیره کشوی کابینت یا هزار خنزر پنزر بیارزش دیگر را کف بروند، جلوتر و به سمت کوچه اوراقچیها، تجمع آدمهای بیعار کمتر میشد و هر چه گوش میخواباندی و چشم میدواندی، حدقههای گشاده بود و صداهای تودماغی و قامتهای پکیده از تحلیل ترکیباتی معروف به «شیشه». هر قدمی که جلوتر میرفتی، زمزمهها به گوشت نزدیکتر میشد که «پایپ دارم... پایپ چند بار مصرف، حشیش، عمده و جزیی، شیشه بیا، ارزون دارم، قرصم هست» و علامت سوالها بیشتر «خانم در خدمتیم. شیشه بِدم؟ جنس خوب دارم. حشیش میزنی؟ گشنته؟ خونه هستا، با همه امکانات» و ساعت از نیمهشب گذشته، جواب این همه کنجکاوی را چه میگفتم که در جمعشان پذیرفته شوم و هول نکنند که شاید من هم نسخه مشابه آن ماموری بودم که در این چند شب، کارتنخوابها را به زور میبرد سمت اتوبوس سفیدرنگ، راهی گرمخانه شرق تهران و اگر نمیآمدند، میله چوبی را چنان به سر و کمرشان میکوبید که یک لحظه، نفس کشیدن از یادشان میرفت؟
از ورودی کوچه «کثیری» که نگاه میکردی، هیچ خبری نبود. سه مرد، کنار کرکرههای فرو کشیده مغازه دو نبش کوچه باریک ایستاده بودند و دست در جیب، منقبض و ساکت، سرِ کوچه را میپاییدند. از آتش هم خبری نبود. هر سه، لباسهای تیره به تن داشتند و کلاههای بافتنی را تا روی گوش پایین کشیده بودند. باران و برف درآمیخته، ریز و تیز، انگار سوزنهایی بود که پوست صورت را میگزید.
سردتون نیست؟
سردشان نبود. نه، سرما را حس نمیکردند. «قرصی» بودند و بپای فروشندهای که از زیر نگاه پاسگاه پلیس ٢٠٠ متر دورتر، سُر خورده بود سمت «اوراقچیها» برای آخرین دشت امشب. چند قدم دورتر، در گودرفتگی یک گاراژ، یک روسپی روی پله نشسته بود و کیسههای پلاستیک را آتش میزد که از نور شعلهاش، محتوای ظرف یکبار مصرف را ببیند؛ دو گوجه کبابی و برنج سفید. صاحب کارش، وقتی تکههای جوجه را میبلعید، گفته بود «بوی پیاز، مشتری رو میپرونه» پایین پای گودرفتگی، پایین پای بپاها، کوچه «کثیری» تمام میشد و به «اوراقچیها» میرسید، هفته قبل، دیوار شمالی اوراقچیها، یک سر، آدم چمباتمه زده بود و آدم ایستاده بود.
«حدود... ١٥٠ نفریم اینجا»
همه در کار کشیدن و همه در حال خماری و همه در حال نشئگی. زنها، هم خرجهایشان، مردها، هم خرجهایشان، وقتی ماشین پلیس، از ورودی نبش میدان، وارد «اوراقچیها» شد و در همان ١٠٠ متر اول، گرد کرد و پدال ترمز فشرد و نهیب زد که «بروند و خجالت بکشند و کوچه را خلوت کنند»، همه ١٥٠ نفر، مثل فیلمی روی دور کُند، چند قدمی حرکت کردند و ماشین پلیس که مسیر آمده را برگشت، همه آن ١٥٠ نفر برگشتند سر جایشان. سر جای خودشان؛ انگار جاها، نشان شده بود که هر آدمی را سر جای خودش میدیدی. اسماعیل و سعید که حوصله نشستن نداشتند و پایپ را از سرِ مرام، دست به دست میدادند، مرا بردند بالای سر رضا؛ کنار دریچه هوای قنادی پایینتر از میدان. میگفتند آفتاب نزده بود که رضا یک دود عمیق گرفت، یک نفس عمیق کشید و افتاد. میگفتند از صبح به اورژانس و نیروی انتظامی تلفن زده بودند و آنها گفته بودند «به ما مربوط نیست.» میگفتند رضا اوردوز کرده. وقتی بالای سر رضا رسیدیم، قنادی تعطیل شده بود و فقط تتمه بوی آمیخته وانیل و روغن سوخته از دریچه هوا بیرون میزد. رضا کنار دریچه هوا افتاده بود. روی پهلوی چپ و گونه چپش مماس بود با سردی آسفالت پیادهرو. دو زانو را به هم چسبانده و هر دو دست را بین دو زانو پنهان کرده بود. کف سفیدی که از دهان نیمهبازش بیرون زده بود، خشکیده بود و یک خط منقطع از گوشه لب تا زمین ساخته بود. صورت تکیده رضا، پر بود از آرامش، پر بود از آرامش مرگ... اسماعیل دست کشید به پیشانی و گونه استخوانی رضا. «این که از یخم یخ تره که.»
رضا، یک کاپشن نازک به تن داشت. کاپشنی که تار و پودش، رسانای امتحان پس دادهای بود برای تردد سرمای زمستان. اسماعیل، زیپ کاپشنش را باز کرد و سرش را چسباند به سینه رضا. «اینکه مُرد بابا. مُرد...» اسماعیل سرش را رو به من بالا میگیرد و گوشه چشمش را با پشت دست پاک میکند. شماره اورژانس را روی گوشی تلفن میگیرد و به اپراتور نشانی قنادی را میدهد که بیایند و یک آدم «بدحال» را ببرند. آدم بدحالی که ضربان قلبش نامنظم است و کف بالا آورده. «اگه غیر این میگفتم، نمیاومدن. مث از صبح که تلفن زدیم و نیومدن»...
یک هفته بعد، نیمهشب یکشنبه هم تمام شده بود و اسماعیل، دورتر از دهها مرد و زن خمار و نشئه، کنار گاراژهای تعطیل کوچه اوراقچیها چمباتمه زده بود.
اسماعیل منو یادته؟
یادش بود. اسمم را که نمیدانست ولی یادش بود که با هم رفتیم سراغ رضا؛ «رضا دیلم»، لقبش دیلم بود چون وقتی میرفت دزدی خانهها، با دیلم میافتاد به جان قفلهای کتابی. مواد فروش که آمد، اسماعیل از جایش بلند شد و دستی داد و دوباره نشست و در احوال خودش غرق شد. موادفروش، نگاهی به من کرد و سری به نشانه پرسش تکان داد.
نمیدونم. شاید به خاطر رفیقشه. هفته پیش مرد.»