بیش از نیم قرن پیش در چنین روزی محمد مصدق، در حالی که تنها و در حصر بود، درگذشت. سالهای بعد از کودتا به سختی و تلخی گذشتند. بارها در نامههای خود نوشت: «از روی حقیقت، دیگر نمیخواهم زنده باشم.» آقای نخستوزیر این جمله را سالها قبل از مرگ گفته بود اما این خواسته بالاخره در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ محقق شد. او پس از فوت همسرش در سال ۴۲ تنهاتر هم شده بود. مصدق بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، سه سال را در زندان گذراند و بعد از آن به عمارت خود در احمدآباد تبعید شد و مابقی عمر خود را در حصر سپری کرد. رهبر جبهه ملی تجربه حصر و حبس را داشت. او در زمان پهلوی اول نیز مدتی حبس و به احمدآباد تبعید شده بود. رضاشاه که برکنار شد، مصدق دوباره به میدان برگشت اما حصر بعدی را پایانی نبود... .
هفته آخر مصدق به پزشک خود گفته بود: «انشاءالله خبر خوبی برای من بیاوری؛ انشاءالله بیایی و بگویی که سرطان است... من از این زندگی تنها و خلوت که برایم ایجاد شده، خسته شدم.» (نقل به مضمون)
رهبر نهضت ملی شدن صنعت نفت وصیت کرده بود در ابنبابویه کنار شهدای ۳۰ تیر دفن شود؛ کنار شهدایی که جان خود را در راهی از دست دادند که قرار بود او آن را ادامه دهد. شاه نگذاشت و کاری از دست یاران مصدق ساخته نبود. مجبور شدند مصدق را در احمدآباد به خاک بسپارند اما هرگز وصیت او را فراموش نکردند. یدالله سحابی این وصیتنامه را تا آخرین روزهای زندگی خود فراموش نکرد و پیوسته به اطرافیان خود آن را یادآوری کرد. بعد از انقلاب هم خیلی سعی کرد مقدمات جابهجایی قبر را فراهم کند که موفق نشد. سحابی به یکی دیگر از یاران مصدق، حسین شاهحسینی، عضو شورای نهضت مقاومت ملی، گفته بود: «شاهحسینی! محتمل است من زودتر از تو بمیرم، اگر تو زنده بودی کوشش کن به هر شکلی که میتوانی دکتر مصدق را به ابنبابویه منتقل کنی. چون دکتر مصدق وصیت کرده بوده است و من او را دفن کردم. اگر روزی این امکان فراهم شد و من نبودم این جنازه را ببرید در ابنبابویه در کنار شهدای سیاُم تیر دفن کنید.»
شاهحسینی دی ماه امسال درگذشت و حتما این وظیفه را به شخص دیگری محول کرد. مصدق را سحابی در احمدآباد غسل داد و آیتالله زنجانی نیز بر او نماز خواند. تشریفات تشییع جنازه در جمع کوچک یاران نزدیک مصدق انجام شد. اما در گوشه و کنار کشور افرادی عزادار بودند. محمدرضا شفیعی کدکنی درباره آن روز میگوید: «کیهان در گوشه صفحه اول، خبر مرگ مصدق را چاپ کرده بود. مدتی به روزنامه خیره شدم و خطاب به مصدق عباراتی گفتم که خب، پیرمرد بالاخره... یک باره زدم زیر گریه؛ از آن گریههای عجیب و غریب که کمتر در عمرم بر من مسلط شده است. رضا سیدحسینی دست مرا گرفته بود و میکشید که بیصدا، الان میآیند و ما را میگیرند و من همانطور نعره میزدم. بالاخره از او جدا شدم و خودم را رساندم به خانهمان. منزلی بود در خیابان شیخهادی... با یکی از همکلاسیهای همشهریام اجاره کرده بودم. گریهکنان رفتم به خانه و در آنجا شعر «مرثیه درخت» را سرودم.»
امثال کدکنی کم نبودند. اسفند ۵۷ جمع بزرگی از مردم (به گفته روزنامه اطلاعات حدود یک میلیون نفر) گرد مزار رهبر نهضت ملی شدن نفت به یکدیگر رسیدند؛ شاید همان تک افرادی که سال ۴۵ در گوشه و کنار کشور نتوانسته بودند مرثیهای برای رهبر ملی و رؤیاهای خود داشته باشند. سخنران آیتالله طالقانی بود. روزنامه اطلاعات آن روز را این گونه توصیف کرد: «امروز ایران پس از دوازده سال خون دلخوردن و خاموشی به خاطر عجز از برپایی مراسم تجلیل از شادروان دکتر محمد مصدق، رهبر ملی خود، باشکوهی خیره کننده یاد آن بزرگمرد تاریخ مبارزات ضد استعماری ملل شرق را گرامی داشت.»