بهرام ساقی در واقع برای گریز از روزمرگیهای زندگی دست به کاری زده بود که بینهایت صمیمانه به نظر میرسد؛ آن هم در جایگاه حرفهای که شاید خیلی از ما دلمان نخواهد اصلا درباره آن بنویسیم. با این حال، بهرام ساقی هر هفته خاطرات خود از انتقال دادن اشیا و بستهها و پاکتها را به این و آن مینویسد و روی کانالش میگذارد، حتی یک بار پاکتی را قرار بوده به شهرام ناظری برساند که در این باره هم در کانالش نوشته. برای همین در این گفتوگو درباره همه چیز پرسیدم. این که چطور چنین ایدهای به ذهنش رسید؟ چطور از سد احساس خجالتی که ممکن است گریبان یک عده را برای نوشتن بگیرد، گذشت؟ اصلا این خاطرات را برای چه کسی مینویسد؟ به چه امیدی؟ و چه پیشزمینهای در نوشتن داشته که حالا به این راحتی مینویسد؟ هر چند در ادامه مشخص شد صرفا با یک «انتقالدهنده» سر و کار ندارم. با جوانی سر و کار دارم که در دانشگاه تحصیل کرده، شغل دیگری در کنار کار فعلی خود دارد و هر موقعیتی را یک فرصت میبیند. شاید اگر من و شما در شغل او باشیم، شب و روز را فقط به انتقاد و اعتراض و ناله بگذرانیم. اما بهرام ساقی میگوید اگر رفتگر هم بود، قطعا به این فکر میکرد که روی دسته جارویش چند سیم وصل کند تا شبیه به یک ساز باشد؛ بلکه بتواند با همان جارویی که در دست گرفته، ارتباطی مهربانانه داشته باشد. به قول خودش برای کسی که «آسمان لحافمان است و زمین تشکش»، بهترین کار این است که از زندگی لذت ببرد و به فکر تجارب تازه باشد. تجربههایی که برای خیلی از ما ممکن است پیش پا افتاده به نظر برسد، اما برای او، فرصت است؛ فرصتی برای امید گرفتن، امیدوار بودن و زندگی را به چشم دیگر مملو از زیبایی دیدن. او در تهران تنهاست، اما تنهایی خود را با عدهای اندک سهیم شده و به نظر میرسد دیگر تنها نیست، به خصوص که حالا با خواندن این گفتوگو، شما را هم با جهان خودش سهیم خواهد کرد.
در واقع آن چه در ادامه میخوانید گفتوگوی ما است با بهرام ساقی، پیک موتوری که خاطرات روزانهاش را در سفرهایش به اینسو و آنسوی شهر در دفترچهای مجازی به اسم «خاطرات انتقالدهنده» مینویسد. بخوانید.
اسم کانالتان «خاطرات یک انتقالدهنده» است و همین انتخاب نام کانال باعث شد نخستین بار که دیدم جذب بشوم و نوشتههایتان را بخوانم. خواندم ببینم این کسی که در این کانال مینویسد، چه چیزی را انتقال میدهد و نویسنده آن کیست؟
من خودم را نویسنده به معنای حرفهای آن نمیدانم، چون نویسنده قطعا با چموخم کار نوشتن آشناست و به رموز و تکنیکهای آن بیشتر از من آگاهی دارد.
میدانم، ولی خب عجیب است کسی که در پیک موتوری کار میکند، شروع کرده به نوشتن وقایع روزمره. از این جهت که اصلا برایش مهم نیست شغلش، پایگاه اجتماعی یک پست مدیریتی سطح بالا را ندارد و با این حال دیگران را در تجربه خود سهیم میکند. کسی که با نوشتن همین پستهای روزمره از زندگی با موتور لذت میبرد و حتی حاضر است مطالبی راجع به کارش بنویسد.
میدانید چرا؟ چون اعتقاد دارم هر کسی در هر شغلی میتواند خلاقیت داشته باشد. چه عیبی دارد من رفتگر باشم اما روی دسته جاروی خودم سه تا سیم اضافه کنم و آن را به شکل ساز دربیاورم؛ شبیه تار. من معماری خواندهام و ما در معماری مفهومی داریم به نام «ارایه» که به اصطلاح زنده کردن یک کار از طریق ارایه مناسب آن کار است.
بحثمان جالب شد، چون نمیدانستم تحصیلات آکادمیک دارید. پس یک مقدار بروم عقبتر، درباره سال تولد و محل تولدتان بپرسم تا برگردیم سر رشته تحصیلی شما در دانشگاه و بعد از آن، مطالب کانالتان.
من متولد سال ٦٩ هستم؛ سیزدهم اسفندماه.
یعنی همین هفتهای که گذشت. تبریک میگویم.
خواهش میکنم. درباره محل تولد هم باید بگویم در یکی از روستاهای شهرستان خلخال به دنیا آمدهام. بعد هم برای تحصیل در دانشگاه در شمال کشور قبول شدم و آنجا رفتم.
چه رشتهای؟
معماری خواندهام. در آن دانشگاه استادی داشتم به نام بابک داریوش که یکی از واحدهای ترمهای نخست را با ایشان میگذراندم؛ مدیر گروهمان بودند. ایشان بعدها به من گفتند که موسسهای تأسیس کردهاند و به من گفتند آنجا به عنوان مسئول دفتر میتوانم مشغول شوم.
آن موسسه هم مربوط به معماری بود؟
بله. موسسه پژوهشی معماری و شهرسازی. در حال حاضر هم همزمان، هم در دفتر ایشان مشغول هستم و هم در پیک موتوری.
چرا در کنار کار در موسسه، در پیک هم کار میکنید؟ کفاف گذران زندگی را نمیداد؟
سفارش کارهایی که به موسسه میدادند آنطور که پیشبینی میکردیم نشد و به لحاظ درآمدی باید جای دیگر هم مشغول میشدم. برای همین با خودم گفتم بروم موتور بگیرم تا بتوانم هزینه زندگی را تأمین کنم.
پس به لحاظ مالی در واقع متعلق به خانوادهای هستید که نمیتوانستند چندان حمایتی از شما بکنند و باید روی پای خودتان میایستادید.
بله. ما از نظر مالی، سطح بالایی نداریم.
چند فرزند هستید؟
من و سه خواهر.
پس کار در پیک به شکل اجباری بود؟
راستش من الان سه سال است که تهران زندگی میکنم، اما برای یک روستایی که در دامان طبیعت بزرگ شده، زندگی در تهران خیلی سخت و دشوار است.
چه دشواریهایی؟
آلودگی، ترافیک و جامعهای که خب طبیعتا با جامعه روستایی تفاوت دارد. برای همین من دایم منزویتر میشدم که کمتر آسیب ببینم، اما دیدم که به این شکل نمیشود و آسیبی که میبینیم بیشتر است.
خب چرا برنگشتید روستا؟ اوضاع شغلی آنجا چطور است؟
اتفاقا من در این سهسال روزی نیست که به این موضوع فکر نکنم. خودم هم واقعا دوست دارم برگردم، چون پدر و مادرم آنجا تعدادی دام دارند که از آنها نگهداری میکنند. خیلی دوست دارم برگردم و در همان کار باشم، اما خانوادهام مخالف هستند. میگویند تو درس خواندهای، دانشگاه رفتهای و در رشته مهندسی تحصیل کردهای و حالا میخواهی برگردی روستا دامداری؟ البته من حرفی نمیزنم ولی این تفکر را قبول ندارم، چون میدانید که گاهی در دانشگاه غیر از مدرک، چیز دیگری به شما نمیدهند. هر چند من تجارب دانشگاه را هرگز با هیچ تجربهای عوض نمیکنم. خیلی چیزها آنجا یاد گرفتم، اما بحث شغل، بحث دیگری است. این که من لیسانس گرفتهام دلیل نمیشود بروم یک شهر دیگر و حتما معماری کار کنم. من در دانشگاه ممکن است تجارب دیگری به دست آورده باشم که در شغلهای دیگر به کارم بیاید.
خب چرا چنین دیدی در بعضی خویشاوندان شما وجود دارد که حتما باید در تهران بمانید؟
برای این که فکر میکنند وقتی رفتی درس خواندی و برگشتی به روستای خودت، یعنی نتوانستهای دوام بیاوری و شکست خوردهای! آدم را شکست خورده فرض میکنند و میگویند بیعرضه بوده که برگشته! برای همین ناچار ماندم تهران.
بنده هم موافقم که این فکر درست نیست، چون تحصیلات همیشه برای شغل نیست. گاهی آدم در یک رشته تحصیلی تجارب زندگی به دست میآورد و قطعا قرار نیست تحصیلاتش با شغلش در ارتباط باشد. اما داشتید از آن انزوا میگفتید. چطور شد از آن انزوا درآمدید؟
از یک جایی به بعد تصمیم گرفتم از این انزوا بیرون بیایم و با وجود آسیبهایی که احتمال میدادم، خودم را در معرض جامعه قرار بدهم. جالب اینجاست بر خلاف چیزی که فکر میکردم، اتفاقا اطرافم پر شد از اتفاقات خوب؛ اتفاقاتی که پیشتر ندیده بودم و حالا میتوانستم آنها را ببینم.
مثلا چه اتفاقاتی؟
اتفاقاتی که همه را میشد به شکل قراردادی تصور کرد و در زندگی از آنها بهره گرفت؛ همان طور که در دروس پژوهشی هم چنین چیزی میگویند: تبدیل موقعیتها به فرصتها.
خب از این همه کار که میتوانستید انجام بدهید، چرا کار در پیک موتوری را انتخاب کردید؟
واقعیت این بود که من بعد از فارغالتحصیلی کارهای زیادی را تجربه کردم.
چه کارهایی؟
مثلا مدتی رفتم عراق و در یک شرکت کارگاهی معماری سنتی کار میکردم. در واقع اکیپی بودیم در کاظمین که برای حرم امام موسی کاظم(ع) قرار بود فعالیتهایی انجام بدهیم و من سرپرست مسئول فنی و معماری این اکیپ بودم.
در اکیپتان چه کسانی بودند؟
کاشیکار بود، آجرکار، معرق کار و...
چقدر آنجا بودید؟
بیشتر از دو ماه نتوانستم آنجا بمانم.
چرا؟
مسئولیت خیلی سنگینی بود. حقوق کمی میدادند و بیمه هم نبودیم. ضمن این که واقعا در آن کشور من غربت را به معنای واقعی کلمه فهمیدم. بعد از آن که برگشتم، کارهای دیگری هم پیشنهاد شد اما دیدم من آدمی نیستم که یک جا بتوانم ثابت بنشینم. البته کارهای دیگری هم میکنم. مثلا در صفحه اینستاگرامم سفارش کارهای معماری و مجسمهسازی و طراحی میگیرم و انجام میدهم و درآمدی جزیی هم از این طریق دارم. اما یکی از محاسن پیک موتوری این بود که آزادی عمل داشتم و با روحیه تحرک و ماجراجویی من هم جور درمیآمد.
کلا چند ساعت در پیک هستید؟
بستگی دارد. قبلا بیشتر میرفتم، اما الان که یک مقداری درگیر کارهای طراحی و مجسمه شدهام، کمتر. همین که روزانه بیست سیهزار تومان درمیآورم، دیگر برمیگردم سر کارهای خودم.
چند ساعت کار میکنید که بیست سیهزار تومان بشود از آن درآورد؟
حدود دو تا سه ساعت.
قبلا که بیشتر کار میکردید چقدر درآمد داشتید؟
دو سه ماه زیاد کار کردم. از ٩ صبح تا ١٠ شب کار میکردم که روزانه حدودا صد تومان تا صد و ده بیست تومان درآمد داشتم.
تماموقت کار میکردید؟
بله، البته آن وسط غذا و نماز و استراحتهای کوتاهی هم بود، اما در مجموع زیاد کار میکردم. حالا هم بین کار، گاهی میایستم، قلم و نی درمیآورم و تمرین خوشنویسی میکنم.
چرا خوشنویسی؟
به خاطر اینکه از چهارم ابتدایی معلمی داشتیم که خطاط بود و همان سالها مرا تشویق میکرد و از آن زمان هم خطاطی کار میکردم.
غیر از خوشنویسی، نوشتن را از چه زمانی شروع کردید؟
خاطرم نیست دقیقا چه زمانی، ولی زمان دانشجویی خیلی بیشتر شد. تعلقات خاطری داشتم که شاید همین باعث شد شروع به نوشتن کنم. به هر حال عاشق بودیم و عشق آدم را ترغیب میکند به حال و هوای نوشتن (خنده). شعر هم مینوشتم که البته بیشتر شبیه دلنوشته بود، اما خب مینوشتم.
چون من از طریق همین کانالی که در آن مینویسید با شما آشنا شدم. نوشتههای بسیار صمیمانهای دارید که اکثرا مربوط میشود به گشت و گذارتان در شهر و برخورد با آدمها. همین بود که نظرم را جلب کرد که چطور کسی که در پیک کار میکند، به ذهنش رسیده خاطرات روزانه خودش از شغلش را بنویسد. دوست دارم بدانم چطور در این کانال مینویسید؟
راستش با شروع این کانال، دیگر همیشه دنبال سوژهام. البته سوژه را که پیدا میکنم، به آن بال و پر هم میدهم. هر چند ذهنم آن قدر خلاق نیست که مثل نویسندگان حرفهای بتوانم بنویسم ولی همین که سوژهای پیدا میکنم، درباره آن فکر میکنم و بعد در کانال مینویسم. گاهی حتی همان عده اندکی که در کانالم عضو هستند، پیام میگذارند و میپرسند فلانی، واقعا چنین چیزی اتفاق افتاد؟ من هم میگویم اصل موضوع اتفاق افتاده، اما خب پروبال هم به آن دادهام.
چقدر طول میکشد یک پست را بنویسید؟
واقعا زمان نمیشود برای آن تعیین کرد، چون دنبال سوژه میگردم، بعد که به اتفاقی برخورد کردم، شروع میکنم آن را در ذهنم پرورش میدهم و روی دفتر چرکنویسم مینویسم تا بعد دوباره آن را به انسجام برسانم. گاهی هم شروع میکنم به نوشتن موضوعی، اما میبینم نوشتهام به مسیری دیگر رفت؛ مسیری که در ابتدا حدسش را نمیزدم.
ضمن این که اکثر پستهایتان کوتاه است.
خودم مطلبی را که زیاد بلند باشد نمیخوانم، برای همین کوتاه مینویسم.
حالا حاضر هستید گاهی به خاطر پیدا کردن بعضی سوژهها، خطر هم بکنید و سختیهایی متحمل شوید؟
بله. من که گفتم ذاتا آدم ماجراجویی هستم. ببینید، من دانشگاه رفته و درس خواندهام، اما چرا از موتور زده نشدهام؟ چون سوژههای مختلفی برای نوشتن از آن درمیآید. مثلا یکی از مسائلی که نوشتم درباره اعمال قانون بود؛ زمانی که موتورم را بردند پارکینگ.
چرا موتور را خواباندند؟
زنجیر انداخته بودم دور پلاک پوشیده شده بود. در واقع خلاف کرده بودم، اما میخواهم بگویم همین قضیه هم دستمایهای شد که راجع به آن بنویسم.
البته همیشه هم به این راحتی نیست. سختیهای روحی و روانی هم هست. درست است؟
بله. اینجور مسائل اوایل بیشتر آزارم میداد، اما الان کمتر. مثلا یک عدهای از موضع خیلی بالا و با تکبر به آدم نگاه میکنند یا حتی یک عده هستند که نگاه تحقیرآمیز دارند. اما وقتی همین برخوردها را کنار رفتار انسانهای محترم میگذارم، به این نتیجه میرسم که آن قدرها هم سخت نیست. چون آدم باید در هر کاری و در کل در زندگی، کمی گذشت داشته باشد. باید بگذریم و بگذریم.
راستی بالاخره شهرام ناظری را دیدید؟ چون مطلبی هم درباره او نوشته بودید.
پاکتی بود که روی آن نوشته بود «شهرام ناظری». من فکر کردم سیدی یکی از آلبومهای شهرام ناظری است، اما وقتی رسیدم مقصد و پاکت را تحویل دادم، تازه فهمیدم آنجا خانه شهرام ناظری بوده. آن قدر ناگهانی بود که دیگر نشد با آقای ناظری صحبت کنم.
خب اگر صحبت میکردید چه سوالی داشتید که از او بپرسید؟ یا چه چیزی به آقای ناظری میگفتید؟
همانجا یک قطعهای میخواندم که نظرشان را راجع به صدایم بشنوم، چون موسیقی کار کردهام، بهخصوص آواز.
یعنی همانجا میزدید زیر آواز؟ (خنده)
نه، مثال زدم (خنده).
متوجهام. به هر حال دیدار با چهرههای سرشناس مخصوصا برای کسی مثل شما که خاطرات روزمرهتان را مینویسید، سوژه جذابی است.
بله، اما مهم این است با هر سوژهای، با هر موقعیتی و با هر چیزی در زندگی خلاقانه برخورد کنیم. یک شعری مولانا دارد که سرلوحه زندگی من است: «هین سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود». یعنی همان سوژه را طوری بنویسیم که حرف تازهای در آن باشد. البته این همیشه پیش نمیآید. به هر حال گاهی مطالبی که مینویسم، آن تازگی و خلاقیت را ندارند، اما دوست دارم اینطور باشند.
یکی دو تا پست هم در کانالتان راجع به پول ندادن بعضی مشتریها خواندم. چقدر پیش آمده که پول ندهند و بروند؟ یعنی از پرداخت حق شما فرار کنند؟
فرار که نبوده. یکی دو مورد بوده که آن هم خانم بودهاند و من هم آگاهانه انتخاب کردم، یعنی گفتند پول نداریم و من هم پذیرفتم که بدون پرداخت پولشان، کارشان را انجام بدهم، یعنی پیش نیامده که کسی بگوید من پولت را نمیدهم و در برود. گاهی هم شده مشتری همان اول گفته من شرمندهام و پول ندارم و مرا ببر فلان جا که خب من هم گفتهام وقتی پول نداری من هم شرمندهام که تو را ببرم فلان جا! (خنده)
پس با نوشتن در واقع از زندگی روزمره درمیآیید...
ببینید، هزینهها اینجا سنگین است، کار هم خب سختیهای خودش را دارد. برای این که بین اینها تعادل برقرار کنم و از زندگیای که خداوند به من عنایت کرده لذت ببرم، تصمیم گرفتم بنویسم.
الان جایی که زندگی میکنید، اجاره میدهید؟
نه. اوایل خوابگاه بودم و بعد هم که گفتم، آمدم دفتر و شبها در همین دفتر میخوابم. گوشهای از یکی از اتاقها را رخت پهن میکنم و میخوابم. آسمان لحافمان است، زمین تشکمان. (خنده)
از اطرافیانتان مطالبتان را کسی میخواند؟
بله. راستش این است که اصلا یکی از انگیزههای من در راهاندازی این کانال، مادرم بود. مادرم خیلی نگرانم است. برای همین فکر کردم تجربههای هر روزم را بنویسم تا مادرم ببیند و بخواند. او هم میخواند و خلاصه باخبر میشود پسرش بلایی سرش نیامده و سالم است (خنده). خدا را شکر.»