تدبیر24»تهران به دست مشروطه خواهان سقوط کرد و شاهی که گمان کرده بود با شلیک
توپ به مجلس، بساط مشروطه را بر انداخته است، این بار نیز دست به دامن روس
ها شد و راه زرگنده را در پیش گرفت. به این ترتیب تمامی اقداماتش در قلع و
قمع مشروطه خواهان، تعطیلی روزنامه ها و به توپ بستن مجلس بی مجازات باقی
ماند، اما دست سرنوشت رضایت ندارد که شاه مستبد بی آن که تاوانی پس دهد،
تنها با رها کردن تاج و تخت زندگی خود را نجات دهد.
ملیون
و سران مشروطه در بهارستانی که هنوز زخمی توپ های لیاخوف بود، تشکیل جلسه
دادند و تصمیم بر آن شد که بزرگ ترین پسر شاه مخلوع به جانشینی پدرش انتخاب
شود. به این ترتیب احمدمیرزایِ دوازده ساله بی آن که سودایی برای سلطنت در
سر داشته باشد از میان سرمستی کودکانه بیرون کشیده شد تا بار امانتی
هزاران ساله به منظور تداوم سلطنت در ایران به او سپرده شود و البته به سنت
رایج شاه کوچک در این مسیر دشوار تنها رها نشد و با انتخاب عضدالملک رئیس
ایل قاجار به نیابت سلطنت مقرر شد که تا زمان بلوغ شاه از همراهی وی
برخوردار شود.
محمدعلی شاه
که از آن پس قرار بود با نام محمدعلی میرزا خطاب شود، قادر نبود وضعیت پیش
آمده را قبول کند، او که خود از مقام سلطنت استعفا داده بود، امید داشت که
بتواند به همراه خانواده اش ایران را ترک کند. شاه پیشین و همسرش ملکه جهان
بسیار دلبسته فرزند اول خود بودند و به همین جهت تلاش کردند ضمن مذاکره با
نمایندگان روس و انگلیس وضعیت پدید آمده را حل و فصل کنند. او پیشنهاد داد
به جای احمد میرزا، فرزند کوچکشان محمدحسین میرزا را به منظور تداوم سلطنت
در ایران بگذارند.
اما
به زودی از این پیشنهاد صرف نظر کردند و در وداعی جانسوز در حالی که پسرک
با گریه می خواست نزد خانواده اش بماند، او را تحویل نمایندگان مشروطه
خواهان دادند. احمدشاه دوازده ساله در میان بهت و ناباوری خود، با تشریفات
سلطنتی وارد تهران شد و مورد استقبال فوق العاده ای قرار گرفت. مردم گویی
حساب شاه جوان را از پدر مستبدش جدا کرده بودند و می خواستند باور کنند با
او سرنوشت دیگری در انتظارشان خواهدبود. هلهله شادی و فریاد زنده باد شاه
در گوش شاه جوان می پیچید و امیدهایی بلند برای آینده را به دامانش گره می
زد.
کودک دوازده ساله اما
چندان خوش شانس نبود تا قادر باشد پاسخی به این دست ابراز احساسات دهد. شاه
جوان در میان درباریانی قرار گرفت که اغلب فاسد بودند و او در شرایطی قرار
نداشت که بتواند کنترلی بر آن ها داشته باشد، به این ترتیب حتی با رسیدن
به سن بلوغ و به دست گرفتن مستقیم سلطنت، حقیقتا قادر نبود زمام امور را در
دست گیرد. این امر البته گذشته از سن کم و درباره فاسد محصول تحولات جهانی
نیز بود. تاجگذاری رسمی او در مردادماه 1293 مقارن با جنگ جهانی اول شد.
ایران در صف بندی های جهانی این جنگ جانب هیچ گروهی را نگرفت و گمان می رفت
با این کار از کشمکش های آتی در امان خواهد بود، حال آن که دامنه این جنگ
چنان گسترده شد که به اشغال بخش بزرگی از خاک ایران انجامید و شاه تازه کار
و مجلس سوم که آن نیز به تازگی کار خود را آغاز کرده بود، نتوانستند کار
چندانی در حفاظت از بی طرفی ایران از پیش ببرند.
اوضاع ایران در
واپسین سال های جنگ جهانی به شدت آشفته بود. به گونه ای که هرج و مرجی تمام
عیار در آن به چشم می خورد. در این هنگام سرخوردگی از مشروطه در نزد توده
مردم به وضوح مشخص بود، آنان نظم پیشین و شاه مقتدر را از دست داده بودند و
در ازای آن یک بی نظمی تمام عیار داشتند. شاهی که نمی توانست از آن ها در
برابر طوفان های سیاسی در صحنه داخلی و خارجی مراقبت کند و نهادی به نام
مجلس که عملا قادر نبود حتی خود را در برابر دخالت خارجی نجات دهد با
اولتیماتوم روسیه به کارش خاتمه داد. سرخوردگی از مشروطه به وضوح احساس می
شد. برای «شاه شهید» ناصرالدین شاه فاتحه ها خوانده شد و نظم استبدادی
گذشته به آرزوی مردم کوچه و بازار مبدل شد.
از
آن روز که شاهزاده جوان دست پدر و مادر را رها کرده بود، سهم او از
پادشاهی تنها کشمکش، جنگ، درگیری و استیلای نیروهای خارجی بود. به این
ترتیب از مراحل نخستین قرارداد 1919 شاه مایل بود که به اروپا سفر کند. این
امر بالاخره چند روز پس از امضاء قرارداد میسر شد. او میراث دار سلسله ای
بود که شاهانش تا پیش از او یا به قتل رسیدند یا ناچار به محدودکردن قدرت
خود شدند یا از تخت سلطنت به زیر آورده شدند و خود بی آن که در این مسیر
آزموده شده باشد وارث ثروت و قدرتی شد که نمی توانست از آن بهره چندانی
ببرد. بنابراین این سفر کمترین پاداشی بود که شاه جوان می توانست از زندگی
تا آن هنگام طلب کند.
احمد شاه به اتفاق پرنس آرتور، پرنس ادوارد، لرد کرزن در ضیافتی در لندن (1919)
وی
در حالی کشور را از راه بندرانزلی به نخستین مقصد خود در بادکوبه ترک می
کرد که دعوا بر سر قرارداد 1919 همچنان ادامه داشت. شاه پس از اقامت کوتاهی
در استانبول راهی ایتالیا شد و سوئیس، فرانسه و در نهایت انگلستان مقاصد
بعدی او بودند. در فرانسه به زبان فرانسوی سخنرانی و به نیاز کشورش برای
کمک دموکراسی های غربی تاکید کرد. در انگلستان با استقبال جورج پنجم پادشاه
این کشور مواجه شد و با رضایت از مهمان نوازی آن ها این کشور را ترک کرد و
مدتی دیگر در اروپا باقی ماند تا آن که عزم مراجعت به کشور کرد.
در
بازگشت شاه با توجه به عدم توفیق وثوق الدوله در اجرای قرارداد از یک سو و
فشارهای داخلی و بین المللی از طرف دیگر با استعفای او موافقت کرد و
میرزاحسن خان مشیرالدوله در حالی نخست وزیری را تحویل گرفت که در کشور بار
دیگر آشوبی تمام عیار برپا بود و انگلستان نیز با روی کارآمدن وی به شدت
مخالف بود. نبرد در گیلان ادامه داشت، اوضاع مالیه نابسامان بود و دولت
بدهکارتر از همیشه به نظر می رسید. از سوی دیگر موضوع برگزاری انتخابات
مجلس نیز باید در دستور کار قرار می گرفت. امری که مردم دیگر مانند روزهای
نخستین در جست و جوی آن نبودند. سرانجام فشارهای خارجی سبب شد که
مشیرالدوله نیز استعفا دهد.
استعفای
مشیرالدوله بار دیگر ابتکار عمل را به دست انگلیسی ها سپرد. سپهدار اعظم
گزینه دیگری بود که به شاه تحمیل شد. در این میان سیدضیاء طباطبایی که با
استعفای وثوق الدوله نفش فعال تری پیدا کرده بود، سرانجام موفق شد با
همدستی رضاخان میرپنج، در سوم اسفند 1299 دست به کودتا بزند و بر مسند نخست
وزیری تکیه زد. این امر البته دوامی نداشت و سردار سپه به زودی خود زمان
امور را در دست گرفت.
در این میان احمدشاه که گویی همواره به اشتباه
بر تخت شاهی تکیه زده بود، در حالی که دلبستگی چندانی به آن نداشت آواره
اروپا شد و اگرچه کوشش هایی برای حذف رضاخان کرد اما سرانجام در آبان ماه
1304 با رای مجلس به 16 سال سلطنت او پایان داده شد و این تنها پایان یک
سلطنت نبود بلکه به سلسله ای که آقامحمدخان از شیراز تا کرمان و در نهایت
گرجستان از سر شمشیر گرفته بود با رای نهادی که هرگز به موجودیت آن گمان
نمی برد، خاتمه داده شد. احمدشاه هرگز تشنه قدرت نبود، او برخلاف بسیاری از
دیگر شاهان ایران هیچ گاه ناچار نشد لیاقتش در میان برادران دیگر را اثبات
کند یا در این مسیر به دسیسه متوسل شود.
او را به عنوان یک ناجی
بعد از پدر مستبدش به تخت نشاندند و در واقع نه خواست و نه توانست نقشی جز
یک پادشاه نمادین ایفا کند. با این همه او تشنه مال اندوزی بود. به عنوان
شخص اول کشور از قوای بیگانه مقرری می گرفت، از حکام ایالات رشوه دریافت می
کرد، گندم و کالاهای مصرفی را احتکار می کرد و به خرید و فروش املاک علاقه
داشت. مشهور است که چون هر زمان قیمت گندم افزایش می یافت، غله حاصل از
املاکش را به قیمتی گرانتر به مردم می فروخت، اهالی تهران او را «احمد
علاف» لقب داده بودند. شاید اگر سرنوشت با او یار بود، به جای تکیه زدن بر
تخت سلطنت ایران می توانست تاجری موفق شود.