تدبیر24»بازیگر سریال سرنخ نوشته است : عکسی را پیدا کردم که پشت آن نوشته شده بود:« زمستان ۱۳۶۴»
تهران بودیم و با مادرم زیر کرسی.مادرم را با آن چادر معطرش به یاد میآورم، چادری که همیشه روی موهایش بود، موهای فلفل نمکی (بعدها سفید یکدستش) فرق از وسط گشودهاش که چه قشنگش میکرد،در هیات زنان قصههای قدیمی که چادر و لبخند و موهای ابریشمی دارند،لبخند میزد.
مادرم، بیدریغ،از آن لبخندهای عمیق از ته دل،از آن حال خوبکنها که هزار غصه هم که داشتی با دیدنش پر میزد و میرفت،شاد میشدی با دیدنش که صبور بود و اگر روزها سرش نمیزدی و میگفتی گرفتارم،گلایهای نداشت
0؛مادرم لبخند میزد و قصه و مثل میگفت،آنقدر قصه و مثل گفت و گفت و گفت که وقتی سالها بعد نشستم به خواندن کتاب کوچه شاملو، در کمال شگفتی دیدم همه را از برم.همه آن مثل ها و افسانهها را شنیدهام،مادرم برایم گفته است
.زنی که سواد زیادی نداشت اما به تنهایی یک فرهنگ بود.فرهنگ قصه و مثل و اندرز و مهربانی، سالهای آخر که ناتوان بود تبدیل شد به یک تمثال کوچک روی تخت با کتابی در دستانش، ادعیه میخواند آن سالها و بعدها فهمیدیم در تمام عمرش نماز شب میخواند بیآنکه ما بفهمیم،تظاهر نمیکرد،ریا نداشت،آرام بود و قانع،
مهمان که میآمد با همان حقوق ناچیزی که از پدر مانده بود سفرههای بامزهای میچید، معجزه میکرد مادرم،عطر و عبیر غذایش همه جا میپیچید و نشان میداد خودش هم قصه است، دستش برکت داشت، سیرابمان میکرد دستانش و خودش چنان بزرگ بود که هیچ چیز از جهان نمیخواست
حتی به یاد دارم هربار که سفر میرفتم و از او میپرسیدم سوغات چه میخواهی برایت بیاورم؟! با صدای آرامش میگفت: «هیچ»
و وقتی اصرار مرا میدید برای اینکه دلم نشکند میگفت:«چند تا سوزن بیار»،
بعدها میگفت:« چند تا اسکاچ ظرفشوئی بیار،اسکاچهای اونجا خوبن!».
مادرم با سوزن و اسکاچ و این خردهریزها خوشحال میشد، چون بلد بود دلخوشیهای کوچک را ببیند و این بینیازیاش مثل آن قصهها که از بر بود و دوستشان داشتم، همیشه به یادم مانده است.زنی که با چادرش، خندههایش، قصههایش، سفرهاش، سوزنها و اسکاچهایش به خوابم میآیدتا بگوید «مادر هرگز نمی میرد» .