تدبیر24» ما خودمون رو با ویژگی های متفاوتی تعریف میکنیم: من
مهربونم، من باهوشم، من زشتم، من خاصم، من بی عرضه ام. این واژه ها چقدر
شناختمون رو از خودمون میسازند؟ اصلا از کجا اومدند؟ من کجای زندگیم
فهمیدم که آدم بی عرضه ای هستم؟ چقدر این بی عرضه بودن ناشی از حرفهای
دیگرانه؟ خب بهتره باز برگردیم عقب و اتفاقها رو از دید یک کودک ببینیم.
ما
به عنوان یک کودک برچسب های متفاوتی رو با خودمون حمل کردیم. کودک هیچ
شناختی از خودش نداره خودش رو در آیینه اطرافیانش می بینه. پس اگه مادری
کودکش رو «زیبا» خطاب کنه، این واژه بازتابی از شخصیت کودک میشه. این
بازتاب همون همانندسازی که توی پست قبل توضیح دادیم. پس کودک «زیبا بودن»
رو یا در جهت تاییدش می پذیره یا نفی ش؛ یعنی یا خودش رو زیبا میدونه یا
زشت. لکان اسم این فرایند رو مرحله آینه ای میذاره.
ما ممکنه خودمون رو
آدم «مهربونی» بدونیم چون این «مهربونی» سالها پیش بهمون تحمیل شده و راه
دیگه ای جز پذیرفتنش نداشتیم. اما بخش دیگه ای که لازمه، جدا شدن از این
«مهربونی» هست؛ یعنی پذیرفتن اون بخشی از ما که «بی رحمه».
همونطور که
همانندسازی لازمه ی رشد کودکه، جدا شدن از اون همانندسازی هم لازمه رشد یک
بزرگساله. من به عنوان یک آدم «بی عرضه» باید روزی از این شناخت دور بشم و
خودم رو به عنوان فردی که «بی عرضه» نیست بشناسم.
برگردیم به ویژگی
هایی که مادر و پدرها بهمون دادند. چقدر با واژه هایی که بهمون نسبت دادن
همانندسازی کردیم؟ چقدر تاییدشون کردیم؟ چقدر مخالفشون شدیم؟
منبع: روان درمانگر