تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

جهانبخش خانجانی» جريان اصلاحات كه در تداوم حركت تاريخي ملت ايران در انقلاب مشروطه، انقلاب شكوهمند اسلامي و حماسه بزرگ دوم خرداد همچنان بر مشي اصلاحي و رفرميستي خود تاكيد و اصرار دارد
اتحاد مثلث!

اتحاد مثلث!

فیاض زاهد - محمد مهاجری» وضعيت جديدي كه در سپهر سياست ايران رخ نموده تا حد كم نظيري استثنايي است. براي اثبات و انتقال اين باور تلاش مي‌شود در اين نوشته به برخي ابعاد آن اشاره شود
جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - 2024 November 22
کد خبر: ۱۲۰۴۱۳
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۸ - ۱۲:۱۲

عاشقانه آرام یک زوج چوپان در نیم قرن

نگاه عاشقانه پیرمرد به همراه ۴۰ ساله زندگی‌اش که این روزها گرد پیری بر موها و خطوط نسبتا عمیق چهره‌اش نشسته، هنوز آنقدر پراحساس است که کسی از روستای حسام آباد زرینه رود نیست که داستان زندگی عاشقانه آنها را نشنیده باشد. پیرمرد آنقدر همسرش را دوست دارد که حتی الان هم که صاحب بزرگترین گله گوسفندان منطقه است، می‌گوید بدون همسرش هیچ کدام از دارایی‌هایش برایش ارزشی ندارد.


تدبیر24»پریشاد احمدی- ایسنا: دشت نسبتا وسیع منتهی به کوه‌هایی نه چندان مرتفع، در حجم نامعلومی از سکوت فرورفته است؛ سکوتی که صدای گله گوسفندان با هی هی چوپان را هم در خود بلعیده و انگار اجازه نمی‌دهد تا صدایی آرامشش را به هم بزند. گله گوسفندان بواسطه صدای زنگوله‌ گردنشان نزدیکتر و جثه پیرمردی قد بلند که سلانه سلانه آنها را هدایت می‌کند کم کم از دور نمایان می‌شود. نوجوانی حدودا ۱۳، ۱۴ ساله در کنار پیرمرد گله را هدایت می‌کند و سگ گله هم طوری با دقت به گوسفندها زل زده که انگار در حال شمارششان است.

 آفتاب پررمق عصر روز گرم تابستان بنا ندارد به همین راحتی جایش را به غروب بدهد. پیرمرد نزدیک‌تر که می‌شود دو چیز قبل از همه جلب توجه می‌کند: یکی چشم‌هایش و دیگری دستانی که پینه بسته. سایه درخت را برای نشستن انتخاب می‌کند؛ گوشش کمی سنگین است و به همین دلیل با صدای بلند به نوجوانی که در چندمتری اش ایستاد هشدار می‌دهد که چشم از گوسفندها برندارد. نامش «هدایت الله» است، از دستمالی که همراه دارد نان و پنیر تازه در می آورد و شروع به جویدنش می‌کند.

پیرمرد ساکن روستای حسام آباد زرینه رود از توابع استان زنجان است که داستان عشق و دلدادگی‌اش همچنان نقل بسیاری از ساکانان آن منطقه است و کسی نیست که نداند او هنوز هم عاشقانه همسرش را دوست دارد. آنها روزهای سخت زیادی را پشت سر گذاشته‌اند. از سال‌ها انتظار برای رسیدن به هم دیگر تا روزهایی که «اعظم»، همسرش به تنهایی چهار فرزندشان را در زمان حضور هدایت الله در جبهه بزرگ کرد. از روزهای بی پولی اول زندگی تا حالا که توانسته‌اند صاحب بزرگترین گله گوسفندان منطقه شوند؛ روزهای شیرینی که اگر برایش سختی نکشیده بودند، احتمالا امروز قدرش را به این اندازه نمی‌دانستند.

"هدایت الله زلفی" و "اعظم حبیبی" بیش از ۴۰ سال است کنار هم زندگی می‌کنند و هنوز هم وقتی می‌خواهند از روزهای جوانیشان حرف بزنند لبخند امانشان نمی‌دهد و طوری جزئیات آن روزها را روایت می‌کنند که انگار همین چند ماه قبل بود که هدایت الله بعد از هفت سال انتظار به مراد دلش رسیده است.

هدایت الله راز موفقیتش را یک چیز می‌داند، «کار سخت و شبانه روزی». او درحالی که وارد دهه هفتم زندگی‌اش شده، همانند روزهای جوانی اش کار می‌کند و با همین کار هم توانسته گله گوسفندانش را به بیش از ۳۰۰ راس افزایش دهد. حدود ۱۰ سال پیش بود که تصمیم گرفت کسب و کارش را گسترش دهد و با همین نیت هم از کمیته امداد یک وام ۵ میلیونی گرفت تا آذوقه مورد نیاز برای گله گوسفندانش را که آن زمان حدود ۶۰ گوسفند بود تهیه کند. کم کم  با بازشدن دستش برای خرید گوسفندان جدید، گله‌اش را بزرگ و آنقدر روی هدفش پافشاری کرد که حالا تبدیل به یکی از کارآفرینان موفق کمیته امداد شده که نه تنها خودکفاست بلکه برای چند نفر دیگر هم اشغالزایی کرده است.

محل نگهداری گله نسبتا بزرگ هدایت الله در بالادست روستا روی یکی از تپه‌ها قرار دارد. درست جلوی در سوله‌ای که به همین منظور ساخته است و مقابلش درختان میوه خودنمایی می‌کنند. درختانی که خودش تک تک آنها را کاشته و حالا با رسیدن هر مهمان به سرعت خودش برای چیدن میوه دست به کار می‌شود. دیدار ما و هدایت الله و اعظم که چند ساعتی هم طول کشید پر بود از مرور خاطرات عاشقانه این زوج کهنسال که در تمام آن مدت نگاه پر محبتشان به هم دیگر تمامی نداشت. آنها را هنگام غروب درحالی که مشغول بازگرداندن گله به سوله محل نگهداری‌شان بودند ملاقات کردیم تا برایمان از مسیر طولانی که طی کرده بودند بگویند. هدایت الله پاسخ به سوالات را آغاز می‌کند و بعد از هر جوابی که می دهد طوری به چشمان اعظم نگاه می‌کند تا مطمئن شود که حرفش با حرف زنش یکی است و چیزی از قلم نیانداخته است.

- به اینجا رسیدن کار سختی بود؟
 خیلی زحمت کشیدم. بچه‌هایم معلم و دکتر هستند. هر چند وقت یک بار می‌آیند اینجا و به من سر می‌زنند. به همین دلیل همه کارها روی دوش خودم است. به بچه‌هایم گفتم من آنقدر کار می‌کنم تا شماها مثل من نشوید.

او که سعی می‌کند جملاتش را فارسی بگوید هرجا که احساساتی می‌شود با خنده جمله‌ای هم به ترکی می‌گوید و بعد هم خودش تلاش می‌کند منظورش را به فارسی برساند. به همین دلیل هم جمله آخر را به زبان ترکی خطاب به فرزندانش می‌گوید «منیم تکین اولمایین» و بعد هم ادامه می‌دهد: خدا هم کمک کرد و زحماتم هدر نرفت. یکی از آنها دکتر شد و دو نفر هم معلم شدند. خلاصه درس خواندند و زحماتم هدر نرفت.

- دلتان نمی خواست یک دختر هم داشته باشید؟
(می خندد) آرزو داشتم یکی از بچه‌هایم دختر باشد. الان یک نوه دارم که دختر است. وقتی پیش ما می‌آید از خوشحالی بال در می‌آرم. اصلا حالم فرق می‌کند. دیروز به محل زندگیشان که زنجان است برگشت. وقتی می‌رود هنوز چند ساعت نگذشته دلم برایش تنگ می‌شود.

اشک از دلتنگی شاید هم از ذوق داشتن نوه‌ای کوچک در چشمانش حلقه می‌زند و بعد هم ادامه می‌دهد: «امسال قرار است به مدرسه برود. وقتی می‌آید اینجا با گوسفندها بازی می کند و حسابی برای خودش برو بیایی دارد. اصلا منو مادربزرگش او را بزرگ کردیم. پسر و عروسم ابتدا در همین روستا زندگی می‌کردند. عروسم معلم بود و وقتی سرکار بود ما از نوه مان نگهداری می‌کردیم. من و همسرم به او خیلی وابسته شده‌ایم و او را دو سال بزرگ کردیم. بعد از دو سال آنها به زنجان رفتند و دلم هر روز که می گذرد بیشتر تنگ می‌شود. البته دو نوه دیگر هم داریم که هر دو پسر هستند اما نوه دختری بزرگترم خیلی برایم عزیز است».

اگرچه هدایت الله الان تبدیل به یکی از موفق‌ترین کارآفرینان شده است و به قول خودش صاحب بزرگترین گله گوسفندان منطقه است، اما معتقد است که هنوز هم می‌تواند گوسفندان بیشتری پرورش دهد. خودش می‌گوید آدمهای زیادی طی این سالها برایش کار کرده‌اند و بعد هم که کمی دستشان به دهنشان رسیده از او جدا شده‌اند. او فکر می‌کند باز هم باید برای افراد بیشتری شغل ایجاد کند. اگرچه گاهی از ضعف و سستی پیری هم گلایه می‌کند و می‌گوید: « از این بیشتر هم می‌توانستم، باید بیش از ۱۰۰۰ تا گوسفند می‌داشتم اما دیگر توان ندارم».

- همسرتان هم به شما کمک می کند؟
- خیلی زحمت می‌کشد. اگر نبود همه اینها را می‌فروختم. اصلا بدون او هیچکدام از دارایی‌هایم را نمی‌خواهم.

اعظم خانم که البته به زبان ترکی صحبت می‌کند، متوجه صحبت‌های همسرش به فارسی می‌شود و به اینجای صحبت که می‌رسد لبخندی می‌زند. بعد هم به ترکی و به شوخی خطاب به همسرش می‌گوید: «باید هم این را بگویی، همه دردسرها برای من است».

پیرمرد که خودش می‌گوید عاشق همین شیرین زبانی همسرش است، ادامه می‌دهد: «چند سال پیش بیماری سختی گرفتم. بیماری‌ام مفصلی بود. آن زمان هشت گاو داشتم که همه را همسرم به تنهایی مراقبت می‌کرد. بیماری‌ام آنقدر سخت بود که نزدیک بود بمیرم، اما خیالم راحت بود. او از اول زندگی پا به پای من آمده بود و حالا هم می‌دانستم اگر عمرم به دنیا نباشد خودش می‌داند باید چه طور گلیمش را از آب بیرون بکشد و حتی الان هم که بچه ها بزرگ شده‌اند مراقبشان باشد».

-کدامتان دیگری را بیشتر دوست دارد؟
 هر دو می‌خندند. زن چشمایش را پایین می‌اندازد اما پیرمرد بلافاصله در حالی که به او نگاه می‌کند می‌گوید: «خودش هم می‌داند که من بیشتر دوستش دارم». اعظم ریسه می‌رود اما چیزی نمی‌گوید و می‌خواهد اقتدار زنانه‌اش را به رخ بکشد.

روزهای اول انقلاب بود که با هم ازدواج کردند. اما این ازدواج به همین راحتی هم سر نگرفت. خانواده اعظم در روستای قازقلو زندگی می‌کردند. پدر او و پدر هدایت الله قبل از انقلاب هم خدمتی بودند و البته بعد از انقلاب هم دوستیشان ادامه پیدا کرد. هدایت الله هم طی همین رفت و آمدها اعظم را دیده و تصمیم گرفته با او ازدوادج کند. تصمیمی که علی‌رغم رفاقت دیرینه دو خانواده با مخالفت پدر اعظم روبه رو می‌شود.

-دلیل مخالفتشان چه بود؟
 گفتند به من دختر نمی‌دهند. خانواده آنها سرمایه دار بود و من هم یک کارگر ساده و کم سواد بودم. پدرش خیلی سخت گیر بود. ۷ سال منتظر ماندم و گفتم یا این دختر را به من می‌دهید یا زن نمی‌گیرم. بعد هم پدر بزرگش پا درمیانی کرد و خانواده‌اش را راضی کرد تا او را به من بدهند. پدربزرگش گفت اگر او را به کسی دیگری بدهید به مراسم ازدواجش نمی‌آیم.

- از این همه صبر خسته نشدید؟
هیچوقت سراغ کس دیگری نرفتم. پدر و مادرم می‌گفتند از فکر این دختر بیرون بیا. حتی برادر بزرگم یک بار پرسید اگر او را به تو نمی‌دادند زن نمی‌گرفتی؟ گفتم نه. حتی الان هم خیلی حتی بیشتر از روز اول دوستش دارم. هیچکس برایم تا این حد فداکاری نمی‌کند. وقتی برای کار یا خدمت رفتم او تنهایی بچه‌ها را بزرگ کرد. وقتی برای خدمت رفتم چهار فرزند داشتم. آن زمان جنگ شروع شده بود. به خودم گفتم هر جور شده باید برای جنگ بروم. ۲۸ ماه در جبهه بودم اما خودم و خانواده‌ام را به خدا سپردم. خدا کمکم کرد و هیچوقت هم بی پول نشدم.


از اعظم که مانند تمام این سال‌ها شانه به شانه همسرش ایستاده، می‌پرسم حالا که اینقدر همسرتان دوستتان دارد، در کارهای خانه هم کمک می‌کند؟ با خنده می‌گوید:«اصلا کمک نمی‌کند، چیزی هم از کارِ خانه سر در نمی‌آورد».

هدایت الله صحبت‌های همسرش را بی پاسخ نمی‌گذارد، با زبان ترکی می‌گوید: «من تو کار خانه هم کمک می‌کنم، اما مشکل این است که بلد نیستم، البته بیشتر هم نمی‌توانم. از وقتی یکی از کارکنانم رفته است مجبورم شب‌ها در اینجا بمانم. خانه خودمان در بخش پایین روستاست و کمی از اینجا فاصله دارد. به همین دلیل شب و روز اینجا هستم. اعظم خانم برایم روزها غذا می‌آورد. اگر نباشد من گرسنه می‌مانم. راستش را بگویم نمی‌توانم وسایل غذا را پیدا کنم اما در واقع بدون او غذا هم از گلویم هم پایین نمی رود».

هدایت الله تاکید می کند که نمی‌تواند روزی را بدون دیدن همسرش بگذراند. او هر صبح بعد از نماز صبح برای چرای گوسفندانش خارج می‌شود و تمام ذوق و شوقش این است که در دشت های روستایشان اعظم خانم را بببیند که آرام آرام با ظرف غذایی از دور نمایان می‌شود و ناهارشان را در کنار هم بخورند.

اعظم که معتقد است که هیچ چیزی برای همسرش از کار مهم تر نیست از روزهای بیماری شوهرش می گوید، روزهایی که  وقتی در بیمارستان بود فرزندانش می‌گفتند تا گوسفندها را بفروشد اما هدایت الله به جای اینکه بگوید بفروشید، می‌گفت برای گوسفندان علوفه بخرید و حواستان به آنها باشد.به همین دلیل خطاب به هدایت الله می‌پرسم که کار را بیشتر دوست دارید یا خانواده‌تان را؟

مرد کمی مکث می‌کند و با قیافه‌ای حق به جانب می‌گوید: «معلوم است دیگر کار را برای خانواده‌ام می‌خوام. البته خانمم را بیشتر از هر چیزی دوست دارم. شبانه روز برای بچه‌ها کار کردم تا مثل من زحمت نکشند. وقتی بچه‌هایم کنکوری بودند سرشان را با تیغ زدند. گفتند از خانه بیرون نمی رویم تا دانشگاه دولتی قبول شویم. یک بار یکی از روستایی‌ها که زحمت من را می‌دید گفت تو که بچه‌هایت خانه هستند چرا کمکت نمی‌کنند؟ گفتم من تلاش می‌کنم تا آنها درس بخوانند و زندگیشان راحت باشد حتی الان هم حاضرم همه را بفروشم تا آنها درس بخوانند».

سکوت دشت‌های حسام آباد زرینه رود هر روز تکرار می‌شود. هدایت الله هنوز هم هر صبح در گرگ و میش هوا از خانه‌اش خارج می‌شود و تا غروب تلاش می‌کند تا نان حلال خودش و کارگرانی که روزی‌شان را از کسب و کار او که سال‌هاست برایش زحمت کشیده است، تامین کنند، اما این تکرار هر روزه هیچوقت هدایت‌الله را دچار روزمرگی نکرده است. او هنوز هم با ذوق و محبت به چهره زنی نگاه می‌کند در سال‌های دور ۷ سال انتظارش را کشید و حتی الان هم گرد پیری بر موهای او و خطوط سالخوردگی بر صورتش نشسته او را مثل روزهای اول دوست دارد؛ اگرچه از ضعف و پیری‌اش گلایه دارد اما او تمام تلاشش را کرد تا فرزندانش درس بخوانند و حالا با گذشت ۶۰ سال از زندگی اش خدا را برای تمام سختی‌هایی که کشیده تا قدر این روزها را بداند شکر می‌کند.

انتهای پیام
بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما: