تدبیر24»فیروز قاسمی - سالیان مدیدی است برای تماشای فیلم در سالن سینما عاشقانه و بی صبرانه به انتظار پاییز می مانم تا همچون لیلی و مجنون به استقبال زمستان برویم، از این رو روز شماری می کنم تا پاییز روح انگیز و دلنواز در مسیر باد و طوفان "برف و باران" جسم و جان خسته و غبارآلود زمین را با رقص در غبار، و با رنگهای بی نظیر آراسته بنماید. و زمین را آماده استقبال از زمستان کند.
با چنین اندیشه در حال و هوای وصف ناپذیر پاییزی در پیاده رو خیابان و در موازی چنارهای سربفلک کشیده با گامهای نه چندان بلند بطرف بالای شهر « باغ فردوس، موزه سینما» در حرکت بودم و گاهی نیم نگاهی به پوسترهای زیبا و اغوا کننده فیلم ها با عنوانهای متفاوت بر سر در سینماها می اندختم. بعضی از این فیلم ها را زمستان گذشته در جشنواره فیلم فجر به تماشا نشسته بودم و موفق به تماشای تعدادی کمی از فیلم ها نشده بودم. جوایزی که تقسیم شده بود و فیلمهایی که به تماشا نشسته بودم یکی پس از دیگری از نظرم می گذشتن، گاهی لبخند بر لبم می نشست و در فکر فرو می رفتم و گاهی تبسمی تلخ و یا اخم می کردم، و بی توجه به اطراف با عصبانیت پای بر زمین می کوبیدم، و به سختی نفس می کشیدم، از شدت عصبانیت نفس کم آوردم، بطوری که صدای ضربان قلبم را می شنیدم، گوشم گنگ شده بود و نفسم بالا نمی آمد!!!
تا آنجاییکه توجه عابرین را جلب کردم، در میان عابرین جوانی خوش سیما نزدیک آمد و کمکم کرد تا در گوشه ای از پیاده رو بنشینم، با تکیه بر دیوار آهی از سینه رها کردم و با نگاهی جانسوز به ادامه راه منتهی به موزه سینما، با حسرت به سراشیبی پشت سر و مسیری که طی شده بود، چشم دوختم و فیلمهایی چون» خانه سیاه است- شب قوزی- خشت و آینه- سیاوش در تخت جمشید- گاو - رگبار- ضربت- قیصر- فرار از تله- داش آکل- آرامش درحضور دیگران- آقای هالو- آدمک- بیتا- پستچی- تنگنا- یک اتفاق ساده- مغولها- مسافر- شازده احتجاب- طبیعت بیجان- غریبه و مه - گوزنها- کندو- سریدار- باغ سنگی- شطرنج باد- سوته دلان- دایره مینا - پی در پی از ذهنم گذشتن، در حالی که نفسم به شمارش افتاده بود، نسیمی وزید و کمی آرام گرفتم، سپس به سختی برخواستم و با تکیه به دیوار ایستادم و فیلمهایی چون» حاجی واشنگتن - زندگی و دیگر هیچ- باشو - هامون- دونده- ناخدا خورشید- آنسوی آتش- پرده آخر - عروس خوبان- مسافران- اجاره نشینها- پرنده کوچک خوشبختی- عقاب ها - زیر درختان زیتون- بادبادک سفید- دو زن- زمانی برای مستی اسب ها- طعم گلاس- خانهای روی آب- بچه های آسمان - آب، باد، خاک- قصه ها- مسافرجنوب - جدایی نادر از سیمین- سرب- کاغذهای بی خط- بیسیکل ران- فروشنده - دست نوشته ها نمی سوزند و... یکی پس از دیگری از مقابل چشمانم رد شدن، لبخند روی صورتم نقش بست، سرگردان در میان بودند و یا نبودن به آرامی چشمانم را بستم و روی زمین ولو شدم، در همین هنگام صداهایی را در اطرافم می شنیدم مردی می گفت: نفس بکش. دیگری می گفت: نفسش بالا نمی آید! آن یکی می گفت: بروید کنار تا هوا بهش برسه! خانم میانسالی فریاد میزد تو را بخدا زنگ بزنید اورژانس بیاد، در میان این هیاهو صدای پیر زنی که کنار گوشم زیر لب قران می خواند و پسر بچهای که میگفت: آقا، خانم، فال حافظ بخرید، را بخوبی می شنیدم. و مردم اسکناس و سکه های ریز و درشت بر روی پیکرم می انداختند بطوریکه به لب و چشم و صورتم اثابت می کرد! درحالی که تلاش می کردم فریاد برآورم دست از سرم بر دارید.!!!
صدای آژیر آمبولانس به گوش رسید، همهمه ای به پا شد، و صدای مردمی که می گفتند بروید کنار را می شنیدم، امدادگران نزدیک آمدند و در کنارم نشستن، شروع به معاینه کردند. پس از بررسی قلب و نبضم با نگاهی منقلب به یکدیگر رو به حاضرین پرسیدن؛ کسی بین شما این بیمار رو می شناسه؟ صدای پچ پچ مردم همانند پتک بر سرم فرود می آمد. یکی می گفت؛ ببین بیچاره به چه روزی افتاده.! دیگری می گفت؛ یعنی زنده می مونه.! آن یکی می گفت؛ خدا عاقبتمون رو بخیر کنه.! در حالی که حرف های ناامید کننده حاضرین جسم و جانم را آزار می داد، دختر بچهای که در یک دستش دستمال و شیشه شور، و در دست دیگرش چند شاخه گل بود، در کنار پسرک فال فروش نزدیک آمدند و با لبخند شیرین شاخه گل ها را روی سینهام گذاشتند، در همین هنگام امدادگران پیکرم را روی برانکار قرار دادند. سپس به داخل آمبولانس منتقل شدم. مرد جوان خوش سیما جلو آمد و با تاثر رو به امدادگران گفت دیر دست بکار شدید نفسش رفت...! درب آمبولانس بسته شد...
مرد جوان با صدای بلند می گفت: شوک یادتون نره شوک لازم داره... شوک...در همین وقت زن و مرد، پیر و جوان، با چهره متاثر و دخترک گل فروش بهمراه پسرک فال فروش با چهره نگران پشت آمبولانس به حرکت درآمدند و یکصدا فریاد می زدند، شوک لازم داره، شوک...
آمبولانس آژیر کشان در امتداد خیابان دور شد...