نامه فاطمه اينطور شروع
شده است: « زير تيغ يعني هرشب قبل از خواب گرههاي طنابي را بشماري كه نميداني
فردا قرار است گلويت را بفشارد يا دوروز بعد. زير تيغ يعني سايه سنگين مرگ حتي در
خواب هم رهايت نكند يعني به فردا كه فكر ميكني نام خودت را روي سنگ ببيني و تنت
مور مور بشود از سردي گوري كه دهان گشوده به بلعيدنت».
قديميترين زنداني زن در
ادامه درباره آشنايياش با ريحانه نوشته است: «ريحانه را وقتي شناختم كه همين جا
ايستاده بودم به انتظار مرگ. زير تيغ. آرام بود و كمتر ميشد حرف زدنش را ببيني. از
درگيري و بحث و جدلهاي بين زندانيها فرار ميكرد و ميان آن همه غم و رنج و
دلتنگي و اسيري، مهرباني ميكرد. نه ميخواهم فرشتهيي بتراشم از دختري كه براي
قاتل بودن زيادي كوچك و مهربان بوده و نه به حواشي پرونده كاري دارم وقتي آنقدر
حاشيه دارد كه از قاضي و بازپرس تا هر دو خانواده خودشان هم معترفند به پيچيدگيهاي
موضوع.»
در ادامه اين نامه آمده
است: «من، فاطمه مطيع، قديميترين زني كه در زندان با ريحانه همبند بودم امروز
فقط ميخواهم بگويم زير تيغ بودن چقدر درد دارد. 20 سال از عمرم به انتظار مرگ
گذشت. انتظاري كه براي من در پايان زندگي بود اما چه فرق ميكرد ديگر، وقتي 62
سالگي فرصتي نيست براي آغاز، براي زندگي، براي نفس كشيدن در آغوش مادري كه ديگر
ندارم. ريحانهيي كه در زندان به آرامش و متانت و مهرباني ميشناختيم خطاكار بود
نه مجرمي خطرناك. كداممان ميتوانيم ادعا كنيم در نوزده سالگي عاقل و بالغ و كاردرست بودهايم؟!»
قديميترين زنداني زن در
ادامه اين نامه خطاب به شاكيان ريحانه نوشته است: «خانواده محترم سربندي؛ ريحانه هفت سال
اوج جوانياش را پشت ميلهها و زير سايه مرگ نفس كشيده. هفت سال جواني، چشم در چشم
مرگ، كم از مردن ندارد. من شبها و روزهاي پژمردن اين ريحان را بين ديوارهاي بلند
زندان ديدهام. دل سوزاندهام براي جواني دختري كه ميتوانست دختر و خواهر هركدام
مان باشد. دختري كه شبيه خيلي ديگر از دخترها و زنهاي پشت ميلهها قرباني بود، خطاكار
بود اما خطرناك و مجرم و جاني نه. بايد به زندان زنان رفته باشيد تا رنگ و بوي
معصوميت و مظلوميت را در چهره بسياري از همين دخترها ببينيد. قرباني شرايط يا اشتباهات شدن براي
هركسي ممكن است اتفاق بيفتد. 19 ساله هم كه باشي خيلي احتمالها بيشتر هم ميشود.
ريحانه دختر بدي نبود. خلافكار و مخل آرامش و امنيت نبود. آرام و مهربان و غمگين
بود. خطايش را پذيرفته بود و بيقراري نميكرد. همه دوستش داشتيم. آن طرف ميلهها
هيچ كس از دختر نوزده
سالهيي كه مهر قاتل بر پيشانياش خورده بود نميترسيد چون مهربانياش را باور
داشتيم. چون بهتر از آدمهاي اين طرف ميدانستيم كه فاصله گناهكار و بيگناه يك
لحظه است. يك اشتباه. يك بيفكري.»
فاطمه مطيع در ادامه
نامهاش با خانواده سربندي ابراز همدردي كرده است: «درد و رنجي كه بر شما رفته را
ميشود تصور كرد.
بيست سال زندگي در يك
سلول قدرت تخيل و تصور آدم را بالا ميبرد. ياد ميگيري درختها را تصور كني. بوي
بهار را. باران را. شلوغي و همهمه مردم در خيابانها را. ياد ميگيري خيلي چيزها
را درك كني بيآنكه تجربه كرده باشي. هرچند درك داغي كه از دست دادن پدر و برادر و
فرزند بر دل آدم ميگذارد چندان هم سخت نيست. آن هم در چنين شرايطي و با اين همه
حاشيه دردناك. اما بيست سال تماشاي دنيا از دريچه زندان به من آموخته كه حتي مرگ آسانتر
است از قفس. ريحانه هفت سال طلايي زندگياش را تاوان داده. تاوان خطاي خودش.
بخشيدنش جز آرامش براي دلهاي شما چه ميتواند داشته باشد؟ يك عمر شك و ترديد كه
اگر بيگناه بالايدار رفته باشد را ميتوانيد تحمل كنيد؟ ريحانه را به خدا واگذار
كنيد. خدايي كه من در عمر 62 سالهام بارها به چشم ديدهام كه جاي حق نشسته. حق
خودتان را به خودش واگذاريد و يك عمر در شك زندگي نكنيد. ببينيد اگر ريحانه هفته
قبل تمام ميشد حالا رنج شما تمام شده بود؟! آبرو و حرمتي كه با خون به دست بيايد
درد دارد.
خودش درد است. رنج است.
با بخشش ريحانه محق بودن خودتان را نشان ميدهيد و بيگناهي پدر مرحومتان. شما را
به خدا لحظهيي از بيرون به ماجرا نگاه كنيد. به دختر نوزده سالهيي كه حالا بيست
و شش ساله است و زير تيغ هرشب گرههاي طناب را ميشمارد...»