جراح مرا به اتاق معاینه اش راه می هد. خودش می گوید این طوری مشاهداتت واقعی تر می شوند. من هم استقبال می کنم. ممکن است ناراحت شوم، تصاویر تومورهای چرک کرده تا چند روز رهایم نکنند و قیافه های رنجور و درمانده ای که حالا دیگر خود را تنها به خدا سپرده اند از خاطرم نرود. اما این طور بهتر است. این جا دردها و آدم ها واقعی ترند.
جوانی بی مو توی حیاط نشسته، تکیه داده به دیوار، زانوهایش را بغل کرده. انگار از حالا در این دنیا نیست. شاید هم خودش را آماده می کند که دیگر نباشد. بیمارستان، دولتی است. نیازی به تابلو نیست. از در که وارد بشوی می فهمی. از راهروها و درهای تو در تو عبور می کنم. این جا بیشتر شبیه زندان است؛ دری که پس از در دیگری باز می شود؛ بوی کهنگی، رنگ های ترسناک، آدم های غمگین.
سالن انتظار جای سوزن انداختن ندارد؛ آدم هایی که از صبح زود آمده اند و پرونده هایی که تمامی ندارند و دفترچه های بیمه تامین اجتماعی که توی دستشان عرق کرده و تنها امیدشان برای مراجعه آن قدر چروک شده که دکتر باید به زحمت، خط های آن را بخواند.
بیمار اورژانس که هزینه بستری شدن را ندارد
از در که تو آمد شناختمش. یکی از همان هایی بود که داراز کشیده بودند توی سالن. دو ماه پیش در بیمارستانی در تهران، دست راستش را بریدند. تومور خیلی بدخیم بوده. هنوز یک ماه نشده بود به خانه شان در کرمانشاه برگشته بودند که تومور روی شانه راستش عود کرد. برگشته بودند تهران.
از در که وارد شد، برآمدگی بزرگ شانه راستش را محکم با دست چپ گرفته بود. یک دستی که برایش مانده بود و پاهایش، سه تکه چوب باریک بودند و دهانش از درد و خستگی باز مانده بود. مادرش می گوید یک تومور هم روی گردنش بود، یک ماه پیش خیلی کوچک بود و حالا آنقدر بزرگ شده که نمی تواند گردنش را خم کند. می گوید تومور روی شانه اش هم به اندازه ی یک عدس بوده و حالا این طوری شده. باند را که برداشت، غده به بزرگی یک سر بود روی شانه اش، پر از چرک و تعفن.
همین یک بچه را دارد، پدرش هم شهرستان مانده. وسط صحبت های مادرش چند بار با صدایی رنجور و آرام می گوید: آقای دکتر خیلی درد دارم. مادرش باز توضیح می دهد در کدام تاریخ بستری شد کدام تاریخ شیمی درمانی، کی دستش را برداشتند، کی دوباره غده اوت کرد. خسته است پراکنده حرف می زند. دکتر متوجه نمی شود. می پرد وسط حرف های مادرش و می خواهد خودش توضیح بدهد.
دکتر که مدارک را نگاه می کند، با لهجه کرمانشاهی می گوید دکتر نه می توانم بنشینم نه راه برم، واقعا خسته ام کرده. تمام استخوان های پشتم درد می کند. در باز می شود. چند نفر دکتر و پرستار می آیند و می روند. دکتر می پرسد خیلی درد دارد؟ مادرش می گوید خیلی زیاد. الان چند ماه است نمی تواند بنشیند؛ از ساعت هشت صبح که رسیدیم همین طور توی سالن دراز کشیده بود.
دختر بیست و یک ساله ای که یک دست ندارد و رنج تمام دنیا از صورتش به صورت همه آدم ها می پاشد یک بیمار اورژانسی است اما مادرش می گوید جایی را ندارند که بروند. بلند می شود. روی موهای ناشیانه کوتاه شده اش، یک پاپیون صورتی چسبانده. وقتی از در خارج می شود لحظه ای نگاهش روی نگاهم می ماند و لبخند می زند من هم لبخند می زنم. همه جای اتاق بوی عفونت می دهد.
هر بار که زنگ می زنم، می گویند تخت نداریم
استاد دانشگاه است. کف پای چپش یک غده بزگ است. با هر قدم خون و چرک به جورابش نشت کرده. هر بار که زنگ زده بیمارستان به او گفته اند که تخت ندارند. می گوید اگر بی کار بودم مشکلی نداشتم اما هفته آینده باید بروم دانشگاه. دکتر می گوید آزمایش هایش را انجام بدهد تا به محض خالی شدن تخت، بدون اتلاف وقت، عمل شود.
مردی که خمیده شده و همه موهایش سفید، تنها چهل و پنج سال سن دارد. پایش که عفونت می کند، تب همه بدنش را می سازد، دفترچه را حتی. دکتر می پرسد چرا دفترچه بیمه ات این طوری شده؟ می گوید: از عوارض بیماری است، کمی اخم هایش باز می شود، تشکر می کند و می رود.
باید بخوابد اما امکانش نیست
زنی ۲۶ ساله با همسرش تو می آیند. یک طرف فکش ورم کرده و تمام اجزای صورت را به یک طرف جمع کرده. ورم به قدری زیاد است که زدن ماسک هم تاثیری نداشته باشد. همسرش می گوید غده بدخیم سرطانی روی استخوان فکش بود. آن موقع، دو ماهه باردار بود، یک برآمدگی کوچک روی فکش دیده بود به پزشکی که مراجعه کرده بود گفته بودند غده چربی است. یک بچه بزرگتر هم دارند. باید بخوابد اما امکانش نیست. یک هو زیر گریه می زند: می گوید تو را به خدا آقای دکتر کمکم کنید. بچه هایم را اصلن نمی بینم. با این وضع دوست ندارم پیش من باشند. وقتی می خواهند بروند به دکتر می گوید زنگ بزنم مشکلی اگر پیش آمد و دکتر به شوخی می گوید تو که همیشه زنگ می زنی. خنده اش می گیرد. خداحافظی می کنند و می روند.
دارو ننویسید، پول نداریم
مادری با دخترش می آیند. یک زن میانسال، بلند قامت و چادری. غدد لنفاوی زیر بغلش سرطانی شده اند. دکتر که پرورنده را می بیند ساکت می شود. یک بار هم عمل کرده. خیلی آرام روی صندلی می نشیند. می گوید آقای دکتر هر چه هست راستش را به من بگوییدنمی ترسم من، طاقتش را دارم. تمام وجود آدم درد می گیرد. دخترش می گوید چرا رفتید توی فکر آقای دکتر؟ باید دوباره هزینه کینم؟
دختر خوش سر و زبانی دارد. می گوید دکتر برای چه ما را اذیت می کنی؟ از ساعت شش صبح اینجاییم. می گوید مادر توی خانه نمی تواند بی کار بنشیند. سوزن می زند برای لباس عروسی؛ دانه دانه نگین ها را برمی دارد و با موچین می زند روی لباس عروس ها. در حال نشان دادن عکس های کارهای مادرش از گوشی موبایلش است که متوجه می شود دکتر دارد نسخه می نویسد. یک هو می گوید دکتر ننویسید به خدا هیچ پولی همراهمان نداریم. پدرش بی کار شده و توی خانه می نشیند. او و مادرش باید مخارج خانه را تامین کنند. بخیه ها را هم هنوز نکشیده اند می گوید دستمان خالی بوده. مادر و دختر هم می روند دختری که در جوانی پیشانی اش چین افتاده و موهایش جوگندمی شده اند.
این آدم ها به درد عادت کرده اند
آدم های دیگری هم آمدند ؛ مردی که پیرنیست، وقتی سنش را از پسرش می پرسم می فهمم. ۴۹ سال دارد. از خرم آباد آمده با پسرش. سرطان روده داشته. شیمی درمانی هم کرده.
مرد کارمندی که سال ۸۵ تیروئید سرطانی اش را عمل کرده، مثل این که غده ها دوباره سرطانی شده اند. مشکوک هستند و باید آزمایش شود.
زنی با همسرش که سرطان تیروئید دارد و باید مواظب باشند که این سرطان عود نکند.
پیرمردی که پوست و استخوان شده. از سبزه وار آمده با پسرهایش. او هم دارد شیمی درمانی می کند. سرطان روده و مقعد دارد.
زنی از سلیمانیه عراق با پسر و دامادش آمده. سرطان بدخیم پستان دارد. می گوید فقط خوب شود، سینه اس را هم بردارند برایش مهم نیست.
این آدم به درد عادت دارند. این آدم ها عجیبند. آن قدر زندگی درد را برایشان عادی کرده که در میان تمام غدد عفونی دردناک و چرک که خواب از چشمشان برده باز هم لبخند بزنند. مثل این که اتاق های قدیمی و پنجره های چوبی بلند که تا سقف می رسند برای بیرون بردن بوی چرک و عفونت یاری نمی دهند. پرونده ها تمامی ندارند. توی راهروها آدم های بی مو روی صندلی ها یا تخت های بلند بدقواره دراز کشیده اند. بعضی ها چشم هایشان بسته است. بعضی هم به یک جا نگه می کنند، معلوم نیست کجا…