تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

جهانبخش خانجانی» جريان اصلاحات كه در تداوم حركت تاريخي ملت ايران در انقلاب مشروطه، انقلاب شكوهمند اسلامي و حماسه بزرگ دوم خرداد همچنان بر مشي اصلاحي و رفرميستي خود تاكيد و اصرار دارد
اتحاد مثلث!

اتحاد مثلث!

فیاض زاهد - محمد مهاجری» وضعيت جديدي كه در سپهر سياست ايران رخ نموده تا حد كم نظيري استثنايي است. براي اثبات و انتقال اين باور تلاش مي‌شود در اين نوشته به برخي ابعاد آن اشاره شود
چهارشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 06
کد خبر: ۳۷۱۶۹
تاریخ انتشار: ۱۶ مهر ۱۳۹۳ - ۱۴:۰۱

مرادی‌کرمانی:هنوز هم یاد نگرفته‌ام...

هوشنگ مرادی کرمانی می‌گوید: هنوز هم یاد نگرفته‌ام که واژه‌های مرگ و اعتیاد و طلاق، یتیمی و گرسنگی و جنگ و بی‌عدالتی و تعصب و خشونت را، که کودکان در گوشه و کنار دنیا آن‌ها را لمس می‌کنند، چگونه به کار برم که دنیای زیبا و رنگین و خیال‌های خوش آنان را نسوزانم.
تدبیر24: این نویسنده در پیامی به مناسبت مراسم روز جهانی کودک که چهارشنبه (16 مهرماه) در برج میلاد برگزار می‌شود نوشته است:

«روز جهانی کودک بر کودکان کوچک و کودکان بزرگسال خوش باد

برای‌تان دو تا قصه تعریف می‌کنم، قصه‌های کوچک و خاطره‌گونه، و بعد ... اصلاً بگذارید بروم سراغ قصه اول؛ بهتر است.

قصه اول، کسی از شهر آمده بود به روستای ما و باغی خریده بود. می‌خواست باغبان باغ را رد کند و کس دیگری را بیاورد. باغبان شستش خبردار شده بود و افتاده بود به هول و ولا. شب‌ها خوابش نمی‌برد و روزها دستش به کار نمی‌رفت. درخت‌ها را نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. زنش گفت: «سفره ای می‌اندازیم و ارباب تازه را دعوت می‌کنیم، شرمنده می‌شود. ما را نگه می‌دارد.»

زن به سختی گوشت و مرغی فراهم کرد و ارباب وزن و بچه‌اش را بر سفره نشاند. ارباب دست بر نان تازه و گرم برد و تکه‌ای کند و خواست در کاسه‌ ماست فرو کند. کودک باغبان حاضر بود از پشت شانه پدر گفت: «بابا، این همان ارباب گوش‌دراز است که گفتی می‌خواهد نان ما را ببرد؟» ارباب آب شد و به زمین رفت. زن ارباب از سفره برخاست و قاشق از کودکش گرفت و بر سفره انداخت. باغبان با پس‌گردنی کودک خود را نواخت. زن باغبان چنگ بر لپ کشید و از حال رفت.

قصه دوم. پدربزرگم قصه اول را تعریف می‌کرد و می‌گفت: «هرچیزی را نباید جلوی بچه گفت» سر و ریشش را می‌جنباند و از روی پختگی و تجربه می‌گفت: «اگر بچه‌ای سفیدی دندان کسی را دید، می‌خواهد سرخی پشت گوش او را هم ببیند.» منظورش این بود اگر کودکی خنده و خوش‌و‌بش پدر و مادر و بزرگ‌تری را دید پررو می‌شود گوش او را می‌گیرد، می‌کشد، تا می‌کند و می‌خواهد سرخی پشت او را هم ببیند. من چهار پنج‌ساله بودم. یواش رفتم پشتش و دیدم پس گوش او اصلاً سرخ نیست. دو تا رگ کلفت است و یک برآمدگی و رنگش مثل جاهای دیگر اوست. من که بارها سفیدی تند و براق دندان‌های مصنوعی او را دیده بودم. نتوانستم سرخی پشت گوشش را ببینیم. سال‌ها سرخی هندوانه و آلبالو و انار را دیدم، گل سرخ را دیدم و نوک پرنده‌ای که نمی‌شناختم، و سرخ بود؛ اما سرخی پشت‌ گوش او را ندیدم. بعدها که بزرگ شدم فهمیدم پدربزرگ و مادربرگ نمی‌خواستند نوه‌شان که احتمالاً نویسنده می‌شود، واژه‌های زشت و رکیک را یاد بگیرد. گرچه تا امروز هم نتوانستم چیزی جایگزین سرخی پشت گوش او بکنم. بگذریم ... هنوز هم یاد نگرفته‌ام که واژه‌های مرگ و اعتیاد و طلاق، یتیمی و گرسنگی و جنگ و بی‌عدالتی و تعصب و خشونت را، که کودکان در گوشه و کنار دنیا آن‌ها را لمس می‌کنند و شب‌ها بد می‌خوابند، چگونه به کار برم که دنیای زیبا و رنگین و خیال‌های خوش آنان را نسوزانم. تا کجا پیش بروم، چقدر، چه اندازه بگویم. بگویم یا نگویم؟

نویسنده‌ها و شاعران چگونه دنیای لطیف کودکان و نوجوانان را تصویر کنند، چگونه؟

هوشنگ مرادی کرمانی

16 مهر 1393- روز جهانی کودک»
بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما: