پوریا عالمی در مطلبی طنز که روزنامه شرق آن را منتشر کرده است، نوشت: «نفسم، عمرم، امیدم، دشتیام، علیرضا جانم، افتخاریام ببخش که پاسخ به نامهات دیر شد. راستش الان سه روز است با کمک دیکسیونری و دیکشنریهای فارسی قدیم به فارسی منسوخ، فارسی محله شما به فارسی امروز ایران، بنگلادشی به فارسی میانه، اوستایی به فارسی قدیم و همچنین تاریخ طبری به تاریخ هجری شمسی مشغول ترجمه نامهات هستم. راستش را بگو، دفتر انشای کلاس ششمت را پیدا کردی؟ مرسی پسرم. کار خوبی کردی. ولی آخه چرا؟ عزیزم، پاسخ نوشتن به نامهات برای من خیلی زحمت داشت. ببین، بالاغیرتا فقط بوخون، دیگه ننویس.
اما پاسخ نامهات؛
نوشتهای «ما آجر نیستیم که بمانیم.»
آجر نیستیم؟ آهکیم؟ گچ گچسریم؟ سیمان سمنانیم؟ سنگ دهبیدیم؟ مصالح ساختمانی سنگستانی و پسران، به جز علیرضاییم؟ ما چیستیم؟ از وقتی تو گفتی ما آجر نیستیم من به فکر فرو رفتهام که ما چیستیم؟ آیا اگر در مصالح ساختمانی آجر نیستیم در جاهای دیگر چی نیستیم؟ در سبزیجات هویج نیستیم؟ چغندر نیستیم؟ در لوازم منزل آباژور نیستیم؟ در وسایل ماشین ترمزدستی نیستیم؟ در ابزار و یراق لولا نیستیم؟ در ساعات روز لنگ ظهر نیستیم؟ واقعا چرا آجر نیستیم؟ داری ساختمان میسازی و ذهنت درگیر شده؟ چیزی شده بگو.
نوشتهای «باید هر کدام در نوای هم بخوانیم.»
آفرین. تا حالا به ذهن من نرسیده بود. زنگ زدم تالار وحدت و هماهنگ کردم. قرار شد آخر هفته یک کنسرت بگذاریم نوایی نوایی، در نوای هم بخوانیم. خوبه؟
نوشتهای «ما باید اسم همدیگر را صدا بزنیم.»
راست میگویی. دو تا استاد که به هم برسند دیگر به هم استاد نمیگویند. میزنند روی پای هم، لپ هم را میکشند و شوخی ملموس میکنند. باشد. حرفی نیست. اما اجازه بفرما تو مرا ممدرضا صدا کنی. حتی مملی. اما من چگونه تو را به نام کوچکت صدا بزنم استادا؟ استادا آزموده را آزمودن خطاست.
نوشتهای «ما باید همایون هم باشیم.»
پس همایون چی؟ اگر ما همایون هم باشیم، همایون نسبتش با ما چه میشود؟ یعنی من بشوم همایون؟ بعد ثبت احوال ایراد نمیگیرد که چرا خودم همایون، پسرم همایون، استاد افتخاری هم همایون؟ بعد فردا کنسرت بگذاری، میخواهی بگویی کنسرت همایون؟ ای کلک. اگر راست میگویی چرا افشاری هم نباشیم؟ یا بیات ترک؟
نوشتهای «ما نباید ورود را از هم بپوشانیم ...»
به جون همایونم هنوز نفهمیدم یعنی چی. من کی ورود را از تو پوشاندم؟ ورود پوشاندنی است؟ یا پوشیدنی؟ شاید منظورت این است که به هم نوعی لباس بپوشانیم؟ چون دو روز است دارم ورود را میپوشانم ولی از هرکسی میپرسم میگوید ورودت پوشیده نیست.
نوشتهای «چرا هوا را آنچنان برای هم سرد کردهایم که باید در دیدارهایمان با پالتوی زمستانی باشیم؟»
در رو بستم استاد.
نوشتهای «نباید دیگران برای ما تصمیم بگیرند، کدام طرف برو، کدام طرف نرو.»
الان داری برای من تصمیم میگیری؟
نوشتهای «حیف کسی نیست برای خودمان شعر بگوید.»
حیف کسی نیست یعنی چی؟ یعنی کسی برای ما شعر بگوید حیفش است؟ یا یک کاما بعد از حیف است؟ داری افسوس میخوری کسی نیست برایت شعر بگوید؟ اتفاقا ریچارد براتیگان گفته بود همه دختران باید شعری داشته باشند که برای آنان نوشته شده باشد.
نوشتهای «کسی نیست ترقهای به زمین بزند تا همه از حصاری که سرمای وجودمان را احاطه کرده، بیدار شویم.»
راستش من تا حالا از حصار بیدار نشدم. آن هم حصاری که سرمای وجودم را احاطه کرده باشد. بنابراین اگر ترقه هم بزنی من از حصارم بیدار نمیشوم.
نوشتهای «من چرا در گذر وجود شما از کنار جدولهای دستهجمعی بگذرم، آن هم غریب و تنها.»
جان ممدرضا، کتاب متاب چی میخونی؟
نوشتهای «دوست دارم یکی مرا صدا بزند با اسم کوچک رضا، رضا، رضا!»
رضا... رضا... رضا... خوبه؟ نه؟ رضا... رضا... رضا... استادا...
نوشتهای «ما ته خط رسیدیم.»
یعنی میخواهی من را هم با خودت بکشانی؟ یا به زور خط پایان را بکشی جلو؟ یعنی هر جا کم آوردی آخر خطه؟
نوشتهای «کمی پای گرمای هم بنشینیم. این بهترین یادگاری است که برای هم مینویسیم.»
چیزی برای گفتن ندارم.
نوشتهای «محمدرضا شجریان دوستت داریم. اما نه با پیغام.»
من هم دوستت دارم عزیزم.
نوشتهای «خود را در لای یادداشت وزینت نپیچ. غریبی نکن.»
اول، من کی یادداشت نوشتم برات آخه؟ دوم اینکه نه عزیزم، لای یادداشت آخه چطوری بپیچم خودمرو؟ ولی با خواندن نامهات تب و لرز کردم و الان خودم را لای پتو پیچیدم.
نوشتهای «بیا سکوت را بشکن با نوای خود.»
رضا... رضا... رضا... من کنسرت نمیتونم برگزار کنم بابا. سکوت نکردم. بای هانی.»