تدبیر24: "د.ن" ،37 ساله از لاهیجان؛ برایم پاپوش درست کردند، از همان اول هم میخواستند مرگ پدرم را به گردن من بیندازند، پزشکی قانونی ثابت کرد که او به خاطر مشکلات قلبی ریوی فوت کرده و من پس از یکسال زندان به اتهام قتل، آزاد شدم.
عمویم، مادرم و خواهرم این کار را کردند، هرکسی باشد که چنین مسائلی برایش پیش بیاورند و همه چیز را گردنش بیندازند، همین بلایی که امروز من به آن دچار هستم سرش میآید. اسفند 93 بیاید شش سال است در این آسایشگاه زندگی میکنم، انشالله عید برسد برای همیشه از این مرکز خواهم رفت.
من قبلا ازدواج کرده بودم، آن دختر با حیله و نیرنگ وارد شد، یک ازدواج ناموفق و سریعا طلاق، یک ساعت هم زندگی نکردیم، بلافاصله بعد از عقد گفت میخواهی قیمات شوم؟ من اصلا نمیدانستم قیم یعنی چه! گفت یعنی وکیل، پرسیدم چه نوع وکیلی؟ گفت یعنی کسی که همه کارهای تو را انجام میدهد. آن زمان هزار و صد و ده سکه مهرش بود که همهاش را پرداخت کردم. من از بچگی کار کردم و دلالیهای بزرگی انجام دادم، وضع مالیام خیلی خوب بود.
یک ماه قبل با مادرم تلفنی صحبت کردم، دعوایمان شد. او زن دوم یک راننده کامیون شده است، من برای ازدواج آنها به شوهرش یک کامیون هدیه دادم. آنها میگویند من مشکلات اعصاب و روان دارم، من از قبل یکسری مشکلات روحی و روانی داشتم اما در بیمارستان ثابت کردم هیچ مشکلی ندارم.
تمامی این جملات به تایید پرستار آسایشگاه توهمات "د.ن" یکی از بیماران آسایشگاه نگهداری و توانمندسازی بیماران روانی مزمن سرای احسان بود.
روبهروی تلویزیون سالن آسایشگاه نشسته بود و دستش را روی زانویش قرار داده بود.از او پرسیدیم استقلالی هستی یا پرسپولیسی؟ جواب داد: 10، 15 سال استقلالی بودم، دیدم استقلال نه میبرد و نه میبازد. تصمیم گرفتم پرسپولیسی شوم. امیدوارم امروز پرسپولیس پیروز شود.
ساعتی قبل از شروع شهرآورد 79 پایتخت، وسایلمان را جمع کردیم، جاده قدیم قم، کهریزک، جاده دوتویه، بعد از روستای قلعه نوچمن، سرای احسان، مرکز توانمندسازی و نگهداری بیماران روانی مزمن. نیم ساعت قبل از شروع دیدار استقلال و پرسپولیس رسیدیم. فضای موجود هیچ شباهتی به اماکنی که در بین مسیر از آنها گذر کردیم نداشت، هیچ خبری از کریخوانیهای قرمز و آبی نبود تا اینکه رفته رفته ساعت به 18 نزدیک شد، کمکم از روی تختهایشان بلند شدند و ایستادند، سالن مرکزی شلوغ شد، افرادی که در سالنهای دیگر بودند در سالن اصلی دور هم جمع شدند. برخی روی تختها نشستند، عدهای روی زمین و تعدادی هم ایستاده نظارهگر بازی بودند. یکی از آنها میگفت امروز فرهاد مجیدی گل میزند، دیگری امیدوار بود علی کریمی برای تیماش کاری کند و برخی دیگر هم حواسشان بیشتر از سایرین جمع بود. اینکه استقلال پیروز میشود و آرش برهانی گل میزند، یا پرسپولیس با گل محمد نوری برنده شهرآورد است.
جعفر گوشهای نشسته بود، 54 سال سن داشت، او از جمله شش نفری است که طی 16 سال فعالیت این مرکز توانسته از میان 14 هزار فردی که تحت درمان قرار گرفتهاند به زندگی عادی بازگردد. پیرمردی که بر خلاف سایرین به خوبی حرف میزد و مشخص بود هوش و حواساش به جاست.
آسایشگاه توانمندسازی بیماران روانی مزمن
* فوتبال می بینی؟
بله! اما نه همیشگی و دائمی.
* پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟
استقلالی.
* کدام تیم داربی 79 پیروز می شود؟
استقلال.
* گل را چه کسی می زند؟
شاید آرش برهانی بزند.
جعفر لیسانس زبان و ادبیات آلمانی از دانشگاه وین اتریش دارد. 27 تا 30 سالگیاش را به کلاسهای زبان آلمانی میرود و به این رشته علاقمند میشود. پس از گرفتن مشورت از معلمانش متوجه میشود به دلیل روابط نامساعد ایران و آلمان در آن برهه زمانی بهتر است تحصیلاتش را در اتریش ادامه دهد. از دانشگاه وین پذیرفته میشود و با همین پذیرش ویزا می گیرد و شش ماه را در یک کالج آلمانی زبان میگذراند تا شرایطش مطلوبتر شود.
هفت سال از عمرش را در وین سپری میکند، برای تحصیل در مقطع ارشد ثبت نام میکند اما پس از مرگ پدرش مسئله انحصار وراثت پیش می آید و به ایران بازمیگردد. او در بین سه پسر خانواده فرزند کوچکتر است، برادر بزرگش در آمریکا استاد دانشگاه است و خواهرش نیز به همراه شوهرش در اصفهان زندگی می کند. او میگوید: سهمیه ارثمان را برادر دومم برداشت و هرچه سند و قول نامه بود به نام خودش ثبت کرد.
جعفر که ارز تحصیلی اش هم به پایان رسیده بود دیگر امکان بازگشت به اتریش را نداشت. نه شوهر خواهرش به او اجازه داد به اصفهان برود و با آنها زندگی کند، نه میتوانست ویزای آمریکا بگیرد و با برادر بزرگترش روزگار بگذراند. همین که طعم بیسرپناهی را چشید جرقههای آغاز بیماریاش زده شد. ناسزا میگفت، الفاظ رکیک به کار میبرد، دچار توهم میشود و از نظر احساسی و ذهنی به هم میریخت. گاهی میخواست دست به اسلحه ببرد و گاهی دست به چاقو، مشکلات روانی بر او غلبه می کند تا اینکه از سال 78 در آسایشگاه توانمندسازی بیماران روانی مزمن با مصرف دارو بهبود می یابد.
او طی این سال ها تحت درمان قرار گرفت و از نوادر بهبود یافته از این بیماری است. جعفر 54 ساله هنوز علاقمند به تحصیل در اتریش است، میداند که میتواند موفق باشد و این کار را هم برای رضای ذهن و فکرش انجام میدهد. این پیرمرد 54 ساله این روزها کارش کمک به بیماران ایزوله آسایشگاه است، همانهایی که حتی شرایط یک دستشویی رفتن ساده را هم ندارند، او این روزها به این افراد غذا میدهد و آن ها را نظافت میکند.
از آقا جعفر خداحافظی کردیم و رفتیم کنار تلویزیون تا بتوانیم لحظههایی از بازی را با بچههای آسایشگاه ببینیم، در همین فاصله 20 متری یک پسر دوست داشتنی 32 ساله پرسید، این چیه؟ گفتم دستگاه ضبط صدا ( رکوردر). دوباره پرسید اون چیه؟ گفتم هدفون...چند قدم جلوتر نرفته بودیم که باز هم پرسید، این یکی چیه؟ جواب دادم دوربین فیلمبرداری...
ناماش سامان بود، 32 سال سن داشت و هوادار پرسپولیس بود. پافشاری می کرد که پرسپولیس پیروز داربی است. میگفت فوتبال نمیبیند اما یک بند اصرار میکرد که پرسپولیس برنده بازی است.
دلش برای همان پدری که کتکش میزد تنگ شده است، او از خانه فرار کرده و خانوادهاش از او خبری ندارند. می گوید: پدرم خیلی مرا کتک میزد، دائما به من ناسزا میگفت. خب نمیتوانستم درست غذا یا آب بخورم، هرچیزی را روی خودم میریختم که پدرم بلافاصله مرا کتک میزد. مجبور شدم از خانه فرار کنم، ماموران نیروی انتظامی در اسلامشهر بازداشتم کردند، خانهمان مهرشهر کرج است.
نیمه اول با یک گل به سود استقلال تمام شده بود، در فاصله بین دو نیمه بودیم، تقریبا روبه روی تلویزیون کسی حضور نداشت، بهترین فرصت بود برای آشنایی و صحبت با یکی دیگر از کسانی که در دنیای خودش سیر می کرد، تمام ایران شهرآورد میدیدند، اما آنها ککشان هم نمیگزید، گویی هیچ چیز برایشان در این دنیا اهمیت نداشت، جز رهایی...در چهره بعضیها آرامش و درچهره عدهای استرس جولان میداد. آرامشی که از بی تفاوت بودن میآمد و استرسی که از فکر مادام به زندگی در این چهار دیواری نشات می گرفت.
جوانی 20 ساله توجهام را به خودش جلب کرد، چند قدم میرفت و چند قدم میآمد، لباس زرد رنگی به تن کرده بود و از سایرین به راحتی قابل تشخیص بود. هر بار که به سمت ما می آمد، می پرسید؟ کی مرا رها می کنند؟ دلم برای خانوادهام تنگ شده است، کی میرم؟ من کی از اینجا میرم؟ شما به اینها بگویید، بگویید بگذارند من بروم! تا کی میخواهند ما را اینجا نگه دارند؟ چرا نمیگذارند من بروم؟
چهره اش سخت بینوا بود، چند قدم برداشت و از ما دور شد، اما تاب نیاورد و گویی تنها امیدش را در خواهش کردن از ما میدید، با استرسی نگران کننده که در کلامش جاری بود باز هم همان حرف های تکراری چند دقیقه قبل را بر زبان آورد. شما به آنها میگویید دیگر؟ بگویید بگذارند من بروم! من دلتنگ خانوادهام هستم. یکباره سرش را زمین انداخت و بازهم از ما دور شد...
چند دقیقهای بود که نیمه دوم شروع شده بود، کم کم اطراف تلویزیون شلوغ شد، همان قدر که گل دقیقه 44 شهباززاده استقلالیها را خوشحال کرده بود، گل محمد نوری آنها را در دقیقه 74 ساکت کرد، حالا این پرسپولیسیها بودند که پر رمقتر بازی را میدیدند. کار به همینجا ختم نشد، عالیشاه در دقیقه 82 فضای سالن را فراتر از دو گل قبلی با صدای فریاد پر کرد. هواداران قرمزپوشان اینبار خوشحال ترینها بودند. چیزی نگذشت که سوت پایان بازی زده شد تا باز هم فریادها به هوا بلند شود، استقلالیها در گوشهای روی زمین نشسته و سر در گریبان فرو برده بودند. پرسپولیسیها دست میزدند و خوشحالی میکردند. آنها اینبار جلوی استقلالیها قرار گرفته بودند و برای آنها کری میخواندند اما هواداران آبیپوشان پایتخت نه حرفی برای گفتن داشتند و نه توانی برای اینکه همچون اوایل بازی جروبحث کنند.
ساعت از هرزمانی به 20 نزدیکتر بود، همه کسانی که اینجا بودند به روانگسیختگی (اسکیزوفرنی) یا (شیزوفرنی)دچار بودند، یک اختلال روانی که مشخصه بارز آن از کار افتادگی فرآیندهای فکری و پاسخگویی عاطفی ضعیف است. آن ها فرق بین واقعیت و خیال را نمیفهمند و در توهم به سر میبرند.
هفتاد و نهمین شهرآورد پایتخت تمام شده بود، از سالن آقایان که بیرون آمدیم هوا به شدت سرد بود، آسایشگاه خانمها صد متر آن طرفتر بود، در زدیم و وارد شدیم. گرفتن هر نوع تصویری این جا غیر مجاز است.
سحر 26 ساله بسیار نحیف تر از سن و سالش نشان میداد. دیشب به خدا نامه نوشته بود، اینکه تا چه زمانی باید این زندگی را تحمل کند، از آرزوی دیدن مادرش نوشته بود و درد دل از خستگیهایش...
می گفت اعصاب فوتبال دیدن را ندارد اما همیشه رنگ قرمز را دوست داشته و از برتری پرسپولیس خوشحال است، لبخندی که برای چند لحظه رخسارش را دگرگون کرد. پدر سحر در ترکیه زندگی میکند و مادرش در قید حیات نیست، برادرش او را از خانه بیرون کرده و به دلیل اینکه در مرکز نگهداری بی سرپرستان و بد سرپرستان بهزیستی اذیت می کرده، شیشه میشکسته، و دیگران را تهدید میکرده او را به اینجا آوردهاند.
در حال صحبت با سحر بودیم که صدای فریاد پرسپولیس، پرسپولیس یکی از خانم ها بلند شد، دور محوطه می دوید و فریاد می زد: قرمزته، قرمزته، به دنبالش رفتیم تا چند کلمه ای با او صحبت کنیم اما دوان دوان از ما دور شد و با خنده گفت: من وقتی برای صحبت کردن ندارم!
اما "ح.د" لیسانس مهندسی مکانیک و مواد از ایالت ایلینویز شیکاگو بود. او که از 20 سالگی و با هزینه شخصی برای تحصیل به آمریکا رفته بود این روزها درگیر بیماریاش در آسایشگاه توانمندسازی بیماران روانی مزمن است، به قول خودش شاغل بوده و در وزارت نیرو کار میکرده است، پس از 13 سال زندگی زناشویی طلاق میگیرد. شوهرش به او خیانت کرده و او را طلاق میدهد، طلاقی تحمیلی. مهریهاش 1000 سکه بوده که آن را در وصیت نامه شوهرش قید کردهاند و چیزی در عقدنامه ذکر نشده است، حتی با ارائه کپی وصیت نامه هم چیزی عایدش نمیشود. پس اندازش تمام شده و بعد از طلاق دچار افسردگی میشود و اختلالات روانی زندگیاش را به هم میریزد و دست سرنوشت به دلیل بیماری او را به این نقطه میکشاند.
ای کاش حرفهای او هم توهم نبود، دوست داشتیم همانگونه که اصرار میورزید حالش خوب است با دیگران فرق داشت، خوب میشد اگر حالش واقعا خوب بود، ای کاش باز هم پرستار به ما نمیگفت اینجا نمیتوان به حرفها استناد کرد.
فوتبال نود دقیقه است، همه میگویند باید تا لحظه آخر ماند و دید چه میشود، همه تا شنیدن سوت پایان صبر میکنند ببینند چه میشود، اما کسی زندگی ما را تا آخر دنبال نمیکند. جملاتی که شنیدنش در لحظات آخر سخت تکان دهنده بود، ما میرفتیم و باز هم آنها برای همیشه تنها میشدند، تنها در بیماری و سکوتی ندیدنی. فوتبال بهانهای بیش نبود، سرخآبیها بهانه شدند، علتی برای رفتن میان گروهی ناشناخته، میان افرادی که از ما خواستند زندگی آنها را نیز چون فوتبالی نود دقیقهای دنبال کنیم...