شيخ گفت: در عنفوان جواني مرا دوستي بود که با هم به مکتب ميرفتيم ، دوستم ترک
تحصيل کرد من معلم مکتب شدم.
حالا او پورشه داره...من پوشه...او اوراق مشارکت دارد،ومن اوراق امتحاني...او عينک
آفتابي من عينک ته استکاني...او بيمه زندگاني،من بيمه خدمات درماني...او سکه و
ارز...من سکته و قرض....
سخن شيخ چون بدينجا رسيد مريدان نعره اي جانسوز برداشته و راهي کلاسهاي آموزش
اختلاس گشتندي ... .