«انس زیادی با مهندس بازرگان داشتم»، «احترام زیادی برای ایشان قائل بودم و هستم»، «بازرگان را مرد مبارزی میدانستم و میدانم»، «نمیشود به بازرگان با آن ریش سفید و یک عمر مبارزه، لفظ خیانت را چسباند»، «بازرگان مذهبی بود و نماز و قرآنش قطع نمیشد» و... این جملات را نه یکی از همفکران مهندس مهدی بازرگان، بلکه حجت الاسلام جعفر شجونی میگوید که بسیاری او را منتقد سرسخت ملی گراها در دوران مبارزات انقلابی میدانند.
تدبیر24:او سالها بعد از آن روزهای مبارزه، در دفتر ثبت ازدواجش برایمان از خاطرات دوران زندان، منبر رفتنهایی که بازرگان پای ثابت آن بود و دوران نمایندگی مجلس اول گفت. این عضو جامعه روحانیت مبارز، با وجود مشی سیاسیاش با احترام از مهندس بازرگان یاد میکند و درباره دبیرکل نهضت آزادی ایران میگوید: بازرگان مرد مبارزی بود که نباید تهمت خائن یا آمریکایی بودن به او زد.
مشروح گفتگوی "تاریخ ایرانی" با جعفر شجونی درباره مهندس بازرگان را در ادامه میخوانیم:
سابقه آشنایی شما با مهندس بازرگان به چه زمانی باز میگردد؟
سال دقیقش را نمیدانم ولی آنقدر خاطرم هست که قبل از زندان و مبارزات انقلابی، آیت الله طالقانی از من برای منبر رفتن در مسجد هدایت دعوت کرده بودند. آنجا من ساعت ۱۰ شب منبر میرفتم، آن زمان هم ما جوان و انقلابی و به قول معروف داغ بودیم. در آن سخنرانیها درباره اینکه ثروت عمومی مملکت را به دست فقرا نمیرسانند حرف میزدم. آنجا متوجه شدم که عدهای از دانشگاه پای منبر میآیند از جمله آنها مهندس بازرگان بود که جلو مینشستند، افرادی دیگری هم میآمدند که بعدا فهمیدم دکتر سحابی و عباس شیبانی، محمد بسته نگار داماد آیت الله طالقانی و... بودند. لذا آشنایی ما به این مقطع باز میگردد. بعدها این آشنایی بیشتر شد، به هر حال این افراد اهل مبارزه و اعلامیه بودند، در دانشگاه آنها را طرد یا جابجا میکردند.
ما هم در جلسات محاکمهای که در پادگان عشرت آباد برگزار شد و این افراد به زندان محکوم شدند، شرکت کردیم. از سال ۴۳-۴۲ که در جریان مبارزات انقلابی دستگیر شدم، با این افراد در زندان هم بند بودم. مدتها با آیت الله طالقانی، دکتر سحابی و مهندس بازرگان هم بند بودم. اتفاقا خیلی با مهندس بازرگان مانوس بودم. بعدها من معاملهای کردم، یک زمینی داشتم فروختم و خانهای خریدم که یک طبقه آن متعلق به دکتر محققی، داماد مهندس بازرگان بود. خود بازرگان هم آنجا رفت وآمد داشت. این شرایط انس ما را بیشتر کرد. در مجلس اول شورای اسلامی هم من نماینده کرج بودم و ایشان به عنوان نماینده تهران حضور داشت.
رابطه شما با ایشان قبل از انقلاب چطور بود؟ در این انسی که میگویید با هم داشتید نگاهتان به مهندس بازرگان چطور بود؟ بخصوص که شما از جمله افرادی هستید که انتقادات زیادی به فعالان ملی گرا داشتید.
من خیلی با عزت و احترام با ایشان برخورد میکردم، ایشان را مرد مبارزی میدانستم و میدانم. در خانه صدر حاج سید جوادی من ۱۰ شب منبر میرفتم، ایشان حضور داشت. شبهای سه شنبه در منزل احمد علی بابایی که عضو نهضت آزادی بود منبر میرفتم ایشان هم میآمد، دکتر شریعتی هم بود. بعد از پیروزی انقلاب این جلسه ادامه داشت، حتی مسعود رجوی هم میآمد. در مجلس اول هم که با هم بودیم و کم کم با خلق و خوی عملی همدیگر آشنا شدیم. منتهی نهضت آزادی منشعب شده از جبهه ملی بود، در جبهه ملی هم افرادی مثل مصدق، مکی، بقایی و چند نفر دیگر بودند، بعدها یک چاشنی مذهبی هم به آنها اضافه شد و اسمش شد نهضت آزادی که آقای طالقانی هم رهبر دینی آنها بود. اینها مبارزه میکردند، آن هم مبارزه قانونی ولی چون به ۷، ۸ سال زندان محکوم شدند، کسانی که بعد از آنها روی کار آمدند خودشان را عضو نهضت آزادی میدانستند اما فاز نظامی داشتند که همان مجاهدین خلق بودند. البته آن مجاهدین اصلی با این مسعود رجوی خونخوار خیلی فرق داشتند. در کل جبهه ملی، نهضت آزادی و مجاهدین از شکم هم زاییده شدند.
در مجلس اول کم کم برخورد ما با نهضت آزادی بد شد، دلایلی هم داشت؛ مثلا ما میگفتیم مجلس شورای «اسلامی» باشد، آقای بازرگان با این کلمه اسلامی مخالفت کرد و حتی از مجلس بیرون رفت. من رفتم بیرون مجلس نزد مهندس بازرگان و گفتم آقا حیف است، بعید است از شما، گفت نه آقا ما که اسلامی نشدیم که اسم مجلس را اسلامی بگذاریم، گفتم نشدیم ولی ما به فال نیک میگیریم، یک نام خوب میگذاریم که بعد دنبال همان اسم هم برویم، مثلا نوشته مسافرخانه حقیقت، چلوکبابی صداقت، اینها اول باید صداقت داشته باشند بعد نامگذاری شوند؟ یک اسمی میگذارند بعد هم انشاءالله دنبال آن صداقت و حقیقت میروند، من هر چه میگفتم به من «نه» میگفت. تا اینکه من گفتم آقا! مرحوم پدر شما حاج عباسعلی اسم تو را گذاشت مهدی، تو از اول مهدی بودی یا نه اسمت را مهدی گذاشت که دنبال مهدی بروی؟ جوابی نداشت به من بدهد، گفت: «آقای شجونی هستی دیگه کاری نمیشود کرد.» (خنده)
من به ایشان احترام میگذاشتم ولی این حرفها را هم میزدم. یا زمانی که شهید بهشتی لایحه قصاص را به مجلس آورد نهضت آزادیها ترش کردند، گفتند اینها میخواهند جامعه ما یک دست و یک پا و یک گوش و کور باشد. در حالی که این قصاص مربوط به قرآن است ربطی به آقای بهشتی نداشت. بعضی از آنها که هنوز هم زنده هستند نزد من آمدند و از بهشتی بدگویی کردند، گفتند این سید محمد حسینی را میشناسی، گفتم سید محمد حسینی کیه؟ گفتند همین بهشتی که میگویند، گفتم آقا شما برای لایحه قصاص ترش کردید؟ اینکه از جیب بهشتی در نیامده بلکه از قرآن آمده. همان قرآن هم البته میگوید اگر عفو کنی بهتر است. نمیشود گفت تئوری اسلام آمده که جامعه ما یک گوش و یک چشم و یک دست شود. گفتم اینها هوچیگری است.
آقای شجونی! به عقبتر برگردیم و شرح واقعهای را از زبان شما بشنویم که میگویید با بازرگان مانوس بودید...
بله ما مانوس بودیم و من هنوز به ایشان ارادت دارم، منتهی اینها به همین اندازه بودند که نشان دادند ولی ما بیش از این اندازه توقع داشتیم. یا توقع ما بیجا بود یا آنها در همین حد بودند.
شما مهندس بازرگان را فردی مذهبی میدانید؟
بله هر روز صبح قرآن میخواند، نمازش ترک نمیشد، حتی در زندان. ایشان، دکتر سحابی و دیگر اعضای نهضت آزادی همه اهل نماز و قرآن بودند. یک صندلی در زندان داشتیم که شبهای چهارشنبه در زندان گاهی سحابی منبر میرفت گاهی شیبانی، گاهی من سخنرانی میکردم، زمانی هم آیت الله طالقانی و مهندس بازرگان برای ما صحبت میکردند. حرفهای مهندس بازرگان خیلی خوب و عالی بود. بعد از آنکه ساواک قوی شد به ما اجازه نماز جماعت در زندان نداد و جلسات چهارشنبه هم تعطیل شد.
گاهی هم ما را در زندان پیش زندانیان عادی قاچاقچی میبردند تا تنبیه کنند، یا در حیاط زندان با هم فوتبال و والیبال بازی میکردیم. همین زندانیان عادی دور و بر ما قدم میزدند. گاهی هم که توپ زیر پای آنها میرفت میگفتیم آقا یک شوت بزن. (خنده) آن وقتها ما زندانیها خیلی آقایی میکردیم. پول میدادیم به اَمربر برایمان ماهی سفید و گوشت و سبزی بخرد، ولی بعدها که کمونی شد ماها که اهل سیگار نبودیم باید پول میدادیم که مارکسیستها سیگار بکشند. در زندان چیزی جز خوبی از مهندس بازرگان و دیگر اعضای نهضت آزادی ندیدم.
آن زمان که در زندان بودید مباحثهای بین طیف شما و آقای بازرگان درباره نوع حکومت هم میشد؟ اینکه در آینده چه نظامی روی کار بیاید؟
بله اعلامیههای امام خمینی را میخواندیم یا دیگرانی که اعلامیه میدادند. مذهبیها میخواستند ریشه نظام پهلوی را بکنند اما این آقایان میگفتند دموکراسی. میگفتند شاه بماند سلطنت کند نه حکومت. یک بار بازرگان به من گفت از نظر تو یک مرجع تقلید عاقل چه کسی است؟ گفتم خودت بگو، گفت: شریعتمداری. آن زمان با شریعتمداری هم ارتباط داشت، حتی به قم میرفت و در آن دارالتبلیغ شریعتمداری به طلاب درس میداد.
آقای بادامچیان میگوید بازرگان اصلا به مرجعیت اعتقاد نداشت و معتقد به اسلام روشنفکرانه بود.
و الا خودش این را به من گفت. آقای بازرگان سال ۴۲ در زندان گفت یک مرجع تقلید عاقل شریعتمداری است. البته خود مهندس بازرگان به من و شهید محلاتی و مروارید و اعتمادزاده میگفت من شما را به عنوان روحانی نمیشناسم، شما عالم دینی هستید. این شذوذات را داشت. اهل نماز و عبادت و قرآن بود ولی این تفکرات را داشت. اتفاقا ایشان با من خیلی مانوس بود، خیلی رفیق بودیم، زندگی خوبی در زندان داشتیم. گاهی من را عمدا به جان آیت الله طالقانی میانداخت که بخندیم، بچه که بودیم در فومن طالقانیها میآمدند تعزیه خوانی میکردند، با همان لهجه محلیشان. طالقانیها به ظالِم میگفتند ظالُم، خود آقای طالقانی هم میگفت ظالُم. بازرگان من را تحریک میکرد میگفت شجونی جان یک مقداری تعزیه طالقانیها را بخوان بخندیم، من پا میشدم و طبل میزدم و تعزیه خوانی راه میانداختم... (خنده) همه ما مخالف آن رژیم بودیم. گاهی تیمسارها که برای دیدن زندان میآمدند اگر با کفش روی فرش میآمدند بلند میشدم اعتراض میکردم که آقا ما اینجا نماز میخوانیم، از این عربدهها برای آنها میکشیدم.
داشتید درباره نوع نگاه طیف خودتان و طیف مهندس بازرگان به نوع حکومت بعد از انقلاب میگفتید. آنجا نگاهها آنقدر با هم تفاوت نداشت یا آنقدر بحث بین شما و آنها جدی نبود؟
والله باور کنید دیکتاتور آنقدر دیکتاتور بود که ما به فکر حکومت آینده نبودیم، در فکر مبارزه با رژیم بودیم اما اینکه آینده کی بیاید رئیس جمهور شود، کی وزیر باشد و...
نه منظورم نوع حکومت است؟ اینکه ایشان با حکومت اسلامی مخالف بودند؟
بگذارید من اصل مطلب را برای شما بگویم. تابستان سال ۵۷ من در منزلم حمام بودم که سرنیزه را داخل حمام کردند که شجونی بیا بیرون. حالا ماجرا چه بود؟ دستگیری به مهمانیای که ظهر همان روز به درخواست شهید بهشتی در منزل من برگزار شده بود برمی گشت. دکتر بهشتی به من زنگ زد گفت آقای شجونی شما امروز سه تا مبل تهیه کن، بازرگان، صدر حاج سید جوادی و سحابی را هم دعوت کن. خدا میداند هنوزم به خاطر دارم که این سه نفر آن بالا نشسته بودند همه ما یعنی شهید مطهری، شهید بهشتی، موسوی اردبیلی، مهدوی کنی، محلاتی، شاه آبادی و... پایین نشسته بودیم. آن روز قرار بود به رهبری امام اعلامیهای علیه رژیم بنویسیم.
صحبت این بود که اعلامیه را تند بنویسیم یا سست که یک مرتبه آقای بازرگان گفت من با این کارها موافق نیستم، من طور دیگر فکر میکنم، گفتم آقا چطور فکر میکنی؟ گفت «یکی به نوفل لوشاتو برود و به آن آقایی که به درخت سیب تکیه داده بگوید تو تا کجا میخواهی پیش بروی، ما رژیم را با گوشت و استخوانمان لمس میکنیم. آن آقا در پاریس نشسته و میگوید شاه برود، مگر شاه میرود؟ شاه اگر برود باید آمریکا برود، مگر آمریکا میرود؟ شاه بماند سلطنت کند نه حکومت.» خدا شاهد است که امانتدار خوبی هستم، این عین جملات ایشان است.
تمام آقایان سکوت کرده بودند، من چون صاحبخانه بودم و باید ناهار میدادم و زبانم درازتر بود، به ستون خانه خودم اشاره کردم و گفتم آقای مهندس این ستون خانه ما درخت سیب، امام هم اینجا تکیه داده، من میتوانم بروم بگویم تو تا کجا میخواهی پیش بروی، مگر شاه میرود؟ خب به من نمیگوید آقا چه ربطی به تو دارد، فضولی موقوف. گفت نه آقا این حرفها درست نیست، نمیشود شاه و آمریکا را بیرون کرد. همان جا فکر من به سمت جبهه ملی و مصدق در ملی شدن صنعت نفت رفت.
آنجا هم دیدم که اینها میخواستند نفت را ملی کنند، کاری با شاه نداشتند. ابدا! من فهمیدم که این آقای بازرگان برای ما نردبان هست اما نردبان ۲۰ پلهای، اما امام برای ما نردبان ۱۰ میلیون پلهای است و ما باید به سمت رهبری امام غش کنیم. این سرفصلهای تاریخی ما را به طرز تفکر مبارزاتی بعضیها هدایت میکند، بعضیها در همین حد هستند و فراتر از این نیستند. امام میگوید شاه برود چون چند بار در این مملکت انقلاب شد ولی باز هم شاه ماند، امام میگفت ریشه فساد در همین رژیم و شاه است و باید برود، ولی این افراد این را نمیگفتند. آنها در همین حد برای ما محترم هستند و دعوایی هم با آنها نداشتیم. ببینید امام اصلا اهل ریاست نبود، اهل دنیا و مقام نبود، برای همین هم رها کرد، رفت قم.
از جلسه بازرگان با امام در نوفل لوشاتو اطلاع دارید؟
امام، بازرگان را وقتی پذیرفت که به شروطی که گذاشته بود عمل کرد ولی اینکه آن شرطها چه بود به خاطرم ندارم. دیگرانی هم که به دیدار امام میآمدند، امام شرط میکرد آنها میپذیرفتند.
زمانی که در پاریس بودید و قبل از انقلاب، نظر امام به مهندس بازرگان چطور بود؟
امام در یک سخنرانی گفتند والله من به بنی صدر رای ندادم، بازرگان و منتظری هم همین طور. امام به این افراد اعتقاد نداشت اما به جو جامعه احترام میگذاشت. امام به ایران آمد دید چه کسی مرد روشنفکر، دانشگاهی، مبارز و مجاهد است؟ مهندس بازرگان، پس نخست وزیر شود. چه کسی در قم مدرس والاتبار بود؟ آقای منتظری. خب پس قائم مقام شود. همان زمان با اینکه امام پیر بودند ولی حال و حوصلهشان زیاد بود، میگفتند اینها تاب نمیآورند و میروند. حتی شیخ حسن صانعی به من گفت یک بار بنی صدر با شلوار تنگ نزد امام آمد و بعد از اینکه رفت گفتم امام این مرد با این قیافه باید رئیس جمهور شما باشد؟ امام گفت اینها با یک ضربه کوچک میروند. امام عقیدهای به این افراد نداشت ولی ناچار بود. مملکت بازرگان را میخواست، پس نخست وزیر شد.
برخی میگویند انتخاب بازرگان به عنوان نخست وزیر به امام تحمیل شد؟
من نمیگویم تحمیل، معتقدم امام به جو جامعه و افکار مردم احترام میگذاشت اما عقیدهای به این افراد نداشتند. به آنها رای هم نداد. این چیزی بود که خود امام بعدها گفتند. آن زمان شاخص مبارزات سیاسی - انقلابی در دانشگاهها بازرگان بود، فضای جامعه او را به عنوان نخست وزیر میپذیرفت. زمانی که امام به خاطر بیماری قلبی به بیمارستان قلب تهران منتقل شد، بعد از بهبود اطرافیانشان تمایل داشتند ایشان در تهران بمانند، اعتقاد اطرافیان امام این بود که اگر دولت موقت را رها کنیم به سمت آمریکا میرود.
واقعا اینگونه بود؟
بله اینگونه هم بود، دکتر یزدی و دیگرانی مثل او این مشی را داشتند. لذا اطرافیان امام دوست داشتند امام در تهران بماند. خاطرهای را برایتان نقل کنم، آقای حسن صانعی به من زنگ زد، گفت شجونی به دادمان برس (عین عبارت) گفتم یعنی چی؟ گفت امام اولتیماتوم داده گفته اگر ظرف ۳ روز دو تا اتاق فقیرانه برای من پیدا نکنید من باز هم به قم بر میگردم. حدود ۲۰ تا خانه از بازاریها، اداریها و رفقا در نظر داشتم، رفتم احمدآقا و خوئینیها و محلاتی را سوار ماشین کردم و تا ظهر نزدیک به ۱۰ تا خانه را نشانشان دادم، احمد آقا به یکی میگفت طاغوتیه، آن یکی را میگفت یاقوتیه، آن یکی را میگفت امنیت ندارد، دیگری را میگفت کنار رودخانه است و... خلاصه تا سر ظهر که خسته شدیم گفتم برای ناهار منزل ما برویم، گفتند منزل شما دور است، قرار شد ناهار را به منزل سید مهدی امام جمارانی برویم تا بعدازظهر برویم بقیه خانهها را ببینیم. آن زمان هم جماران کوچه پس کوچههای پر از آشغال و آسفالت نشده بود. موقع ناهار خوردن با خودم فکر کردم که اگر بعدازظهر هم خانهها را نشان اینها بدهم فرقی نمیکند آن خانهها هم مثل همین خانههایی بودند که دیدیم. به شهید شاه آبادی گفتم آقا بیایید امام را به همین جماران بیاوریم، گفت خب کدام خانه برای خانم امام باشد. تصمیم گرفتیم خانه خود سید مهدی امام جمارانی که تازه ساخته بود و بهتر بود را به خانم امام بدهیم، دو اتاق این طرف حیاط که نقلی و کوچک بود هم یکی دفتر امام و دیگری اتاق امام باشد.
گفتند فکر خوبی است اما این کوچه پس کوچهها همه خراب است، همان جا به توسلی شهردار تهران زنگ زدم گفت من سه روزه همۀ آنجا را آسفالت میکنم، به مخابرات زنگ زدیم گفتند ما سه روزه سیم کشی تلفن را انجام میدهیم. با ماشین رفتیم خانم امام را به آن خانه آوردیم، ایشان گفتند خوب است مشکلی ندارم. بعد هم رفتیم امام را آوردیم. ایشان که دو تا اتاق را دیدند لبخند رضایت زدند. خدا گواه است آن زمان عقل ما نمیرسید که این خانهای که برای امام تهیه کردیم دیوار حیاطش به آن حسینیه جماران وصل است و میشود بالکن زد تا مردم برای دیدار امام به آنجا بیایند. همه حواس ما درگیر سلامتی و قلب امام بود. به بحث قبلی برگردم، شما میدانید که مرحوم بازرگان وقتی دانشجویان خط امام سفارت آمریکا را گرفتند ایشان به نشانه اعتراض استعفا کرد.
البته بازرگان پیش از آن بارها استعفا داده بود اما این بار استعفایش پذیرفته شد؟
من آدم با انصافی هستم و بیخود چیزی را تکذیب نمیکنم ولی به قول بوعلی سینا هر چه شنیدی آن را بزن زیر گنبد ممکن، ممکن است این موضوع هم بوده باشد ولی شاید هم دیگران درست کرده باشند. به هر حال امام استعفای ایشان را پذیرفت.
نظر انقلابیونی چون شما نسبت به عملکرد بازرگان نخست وزیر چگونه بود؟
انقلابیون عملکرد چند ماهه دولت موقت را قبول نداشتند. حتی اطرافیان مهندس بازرگان مثل محمد شانه چی که خیلی هم به آخوندها فحش میداد یک روز دیدم در حال فحش دادن به دولت موقت است، میگفت باز آخوندها شرف دارند به اینها... گفتم شانه چی تو که مخالف آخوندها بودی، گفت نه آقا من پیغام آقای طالقانی را بردم دولت موقت، آنها اعتنا نکردند.
برخی هم مثل محسن رضایی میگویند انتخاب بازرگان کلاهی بود که امام سر آمریکاییها گذاشت. تحلیل شما از این موضوع چیست؟
امام وقتی به جو جامعه احترام میگذارند ممکن است چنین نعمتی هم نصیبشان شود که آمریکاییها بگویند بازرگان از خودمان است و خوب شد نخست وزیر شد.
شما بازرگان را آمریکایی میدانید؟
نه آمریکایی نبود ولی ضعف داشت. وقتی ما میخواستیم بگوییم مجلس شورای اسلامی با آن مخالفت میکند یا با لایحه قصاص آنگونه برخورد میکند، به معنای آمریکایی بودن نیست ولی من میگویم حد این افراد همین اندازه بود و ضعفی بود که آمریکاییها به آن امیدوار باشند. نردبان این افراد کوتاه بود، من تهمت نمیزنم بگویم آمریکایی بود ولی با آن سخنش در منزل ما که شاه بماند سلطنت کند نه حکومت، مشی خود را نشان داد. کدام شاه بوده که حکومت نکند، سلاطین همیشه حکومت کردند. وقتی فدائیان اسلام را قرار بود تیرباران کنند شاه صبح زود به آبعلی میرود که در تهران نباشد که مبادا پیغام آیت الله بروجردی یا دیگری برایش بیاید و حکم لغو شود. الان که خاطرات آن زمان را میخوانیم میفهمیم تمام جزئیات زیر نظر شاه بوده و حکومت میکرده است.
نظرتان درباره برخی افراد که بازرگان را خائن میدانستند چیست؟
من نمیگویم خائن بود. من از خدا و معاد میترسم. نمیشود به بازرگان با آن ریش سفید و یک عمر مبارزه، لفظ خیانت را چسباند، ممکن است آدمهای داغ مثل مرحوم خلخالی این حرفها را بزنند کمااینکه زدند اما من این را نمیگویم. من میگویم حد این افراد همین اندازه بود و همین اندازه هم آدم خوبی بود. اهل قرآن و نماز و مسجد بودند ولی قد و قامت مبارزاتیشان همین اندازه بود. آقای صادق قطبزاده واقعا خیانتکارانه برخورد کرد و دنبال کودتا بود. خانهای را در جماران تعبیه کرد تا موشک از آنجا بالا برود و در منزل امام فرود بیاید، اینها خیانت است.
البته همسر بازرگان در مصاحبهای گفته برخی افراد مثل آقای خلخالی از تهمتهایی که زدند ابراز ندامت کردند.
ممکن است. ببینید هر کس هر حرفی بزند نوشته میشود و فردا باید جواب اینها را بدهد. من هیچگاه لفظ خیانت را برای ایشان به کار نمیبرم. مثلا همین مهندس سحابی، ایشان تعقلشان در همین حد بود، نه اینکه بگوییم ایشان آمریکایی بود، خائن بود، جاسوس بود، پول میگرفت و... اینها افرادی بودند که اهل قرآن و نماز و مسجد بودند.
مهمترین نقدی که به طیف مهندس بازرگان داشتید چه بود؟
همین فکر کوتاهی که داشتند، انقلابیونی بودند که میگفتند شاه بماند سلطنت کند نه حکومت. مصدق هم همینطور بود.