تهران، شهر ما، پایتختی بزک شده است، اما زیر بزک صورتش زخمهایی دارد ناسور که اگر کسی دل و جرأت خطر کردن داشته باشد، آن را خواهد دید، بسیار عریان و عیان و بیتعارف.
تدبیر24: جامجم در مطلبی درباره چهار پاتوق معروف و مخوف معتادان در تهران، نوشت: معذورم از گفتن نامها، از آوردن اسامی محلها، خیابانها و اتوبانها که معتادان در آن پاتوق کردهاند و نقاب از چهره اعتیاد برداشتهاند و چم و خم مصرف مواد را به عریانی کشاندهاند.
اسامی پاتوقها پیشم محفوظ است چون اهالی مشرف به این پاتوقها با فاش شدن اسامی دچار سوءتفاهم میشوند و وقتی نام محلهشان برده میشود مقابل خبرنگار جبهه میگیرند و بد و بیراه میگویند و نفرین به بند دلش بند میکنند. پس همین بس روایت حوادث چهار پاتوق معروف تهران که پاتوقدارهای حرفهای محافظتش میکنند و از سگهای پاچهگیر تا نوچههای تفنگ به دست حریمش را میپایند و آدمهای تازهوارد را همچو بید از ترس به خود میلرزانند.
ماشینمان روی پلی سواره رو ترمز میکند، پیاده میشویم، برج میلاد را واضح و نزدیک میبینیم. گفته بودند باید چادر از سربردارم تا کارتن خوابها بد به دل راه ندهند و به گمان مأمور بودنم، نگریزند یا واکنشی تند نشان ندهند. باد میپیچد زیر بینیام و با خود بوی تعفن میآورد، بوی لاشه گندیده، آمیخته با بوی ادرار مانده یا مدفوع به عفن نشسته.
مددکاران جمعیت تولد دوباره جلوتر از ما سر خم میکنند و میخزند توی یک سوراخ. پاتوق آنجاست، آن ور آن سوراخ که ابتدا باید مددکارها واردش شوند تا ساکنان پاتوق چهرههای آشنا را ببینند و از بوی غریبهای چون من به تکاپو نیفتند. چند دقیقه معطل میشویم و باد آن بوی شامه آزار را میکوبد توی صورتمان؛ دلم آشوب میشود.
مددکارها اشاره میکنند که بیایید، دلشوره ول کنم نیست، اشتیاق ورود به محفل معتادان کارتنخواب اما قویتر از آن دلشوره است، این شور مرا پیش میبرد، میکشاند دم سوراخ، سرم را خم میکند، پایم را میگذارد روی پلهای مرتفع و پرت میکند روی زمینی ناهموار.
قد راست میکنم، رسیدهام به قلب ماجرا، به نهانیترین بخش زندگی معتادان، به ته خط. حالا درون بدنه پل ماشین رو هستیم، زیر پای رانندهها، زیر بار هزاران تن سیمان و میلگرد، جایی یادآور قبر، وسیع اما کمارتفاع. از پله که میپرم صدای سلام سلام میآید، در تاریکی نمیشود صورتها را خوب تشخیص داد، اما سلامگوها معتادان خمار ژندهپوشی هستند که ردیف ردیف کنار هم یله دادهاند و برخی زرورق به دست هروئین دود میکنند.
دود سفید هروئین در این تاریکی شبیه ارواح خبیثه است، با نسیمی کج وکوله میشود و شکلک درمیآورد. صدای فندکها یک لحظه قطع نمیشود، همه دارند چیزی دود میکنند، بیشتر هم هروئین و شیشه. فضای غار مانند و دوده گرفته پاتوق مسموم است، بوی گندیدگی و دخانیات سر را به دوران میاندازد. سرفهام میگیرد، دلم هوای تازه میخواهد، ریههایم لهله اکسیژن میزند، اما میمانم و خیره میشوم به معتادانی دستنیافتنی که چند وجب با آنها فاصله دارم و به من اعتماد کردهاند.
مددکارها میانشان غذا و آب معدنی توزیع میکنند، این لقمه نان و تخم مرغ جیرهای است که معتادان این پاتوق به خوردنش عادت کردهاند. سر میچرخانم، دست همه پاتوقنشینها لقمهای درشت است که باگازهای گنده تکهای از نان را میکنند و میجوند. دلم برایشان میسوزد، برای آن دهانهای کم دندان، صورتهای چروک، دستهای کثیف شبیه زغال، چشمهای وغزده، شکمهای گرسنه و جوانی از دست رفته.
با احتیاط قدم میزنم و به جانب دیگر پاتوق میروم، نمیخواهم کسی از بودنم احساس خطر کند، پس به چشم کسی زل نمیزنم، اما گذرا میبینم که شیشه توی پایپها در حال دود شدن است. روی زمین دنبال سُرنگ میگردم، دنبال نشانههایی از تزریق، اما لابهلای زبالههای کف پاتوق سرنگی نمیبینم. علتش را میپرسم، مددکار میگوید پاتوقها قانون خودشان را دارند، اینجا ورود تزریقیها ممنوع است و این قانون معتادان ساکن پاتوق است که تزریقیها را پس میزنند چون باور کردهاند تزریق یعنی آخر زندگی.
از دید خیلیها اما همه زرورق به دستها و فندکزنها و پایپبهدستها به ته خط رسیدهاند، اینجا معتادها تزریق را بد میدانند ولی هر کدامشان هر مادهای که گیرشان بیاید دود میکنند و مصرف چندمادهای میانشان باب است؛ به اعتقاد ما این مفهوم رسیدن به انتهای زندگی است.
پردهای کهنه و کثیف و آویخته از سقف کنار میرود، سه زن مشغول مصرف موادند، همراه یک مرد. قیافهها همه درب و داغان است، کمرها خمیده، صورتها و دستها سیاه و دندانها و لثهها فاسد. یکی از زنها میگوید راستی زری مُرد و منظورش خانمی از اهالی پاتوق است که قبل از عید اوردُوز کرد و قلبش ایستاد. زری بچه هم داشته، محصول ارتباط با مردان همین پاتوق که حالا معلوم نیست کجاست، شاید تحت حمایت بهزیستی، شاید فروخته شده به یک باند، شاید هم مرده و فنا شده.
بار این همه بدبختی روی دوش من است، ایستاده سرگلویم به شمایل بغض و خزیده در چشمهایم به شکل اشک. دلم هوای تازه میخواهد، بیشتر اگر بمانم این غار مرا خفه میکند، میشود قبرم، ته زندگیام. از پله بالا میروم، سر خم میکنم و از سوراخ میزنم بیرون، میرسم به چمنکاریهای حاشیه اتوبان و ابرهای خوشگل آسمان را بوسه میدهم.
خانهای ته دره
اتوبانهای پیچ در پیچ و مجلل تهران زیر پای ماست. لباسم بوی سیگار و افیونهای دود شده میدهد و چهره زارم جور درنمیآید با خانههای پرطمطراق روی بلندیها و ساکنان عطر و ادکلن زدهاش. چند سراشیبی را پایین میرویم و میرسیم به دامنه چند تپه نسبتاً بلند در برهوتی از سکوت. پیاده میشویم، مددکارها دوباره جلو میافتند که خبر بدهند، آمدهایم. پاتوق این بار خانهای است که سقفش هم سطح جاده است و خودش دو - سه متر پایینتر. از روی سقف سست خانه رد میشویم و میرسیم به تکهای دیگر از سقف که محکمتر است، پلهای برای پایین رفتن وجود ندارد و ناچار بیخ گلوی یک درخت خشک را میگیریم و پا روی شاخههای بیپوستش میگذاریم و لوله گاز را محکم میچسبیم و خودمان را میرسانیم آن پایین.
خانه که نه بیغولهای است اینجا، خانه مردی است معتاد که سه اتاقش را به گروهی از معتادان اجاره داده و شبی 5000 تومان از آنها میگیرد. مددکارها پیشتر رفتهاند داخل و من دودل ماندهام جلوی در یکی از اتاقها. بوی تعفن اذیتم میکند، بوی سیگاری تند میزند توی صورتم و ریهام تیر میکشد. پا پیش میگذارم، برای ورود به زندگی خصوصی معتادان به خود خوش آمد میگویم و میروم داخل. بو مجال ماندن نمیدهد، جلوی بینی را هم نمیشود گرفت که معتادها حساس شوند، نفس حبس میکنم در این اتاق تاریک دودگرفته بیروزن. دو مرد اینجا هروئین میکشند، با همان صدای فندک آشنا. روی زرورق، هروئینی شبیه گل مالیدهاند و مدام آن را بالا و پایین میکنند و زیرش فندک میگیرند تا آبش خشک شود؛ اینها ماجرای هروئینهای پر از ناخالصی را برایم فاش میکنند که دیگر مثل قدیمها به شکل گرد نیست.
سرم گیج میرود و ریهام نفس کشیدن یادش رفته، اما باز هم پیش میروم و سرک میکشم به اتاق پشتی. اتاق تاریک است و لامپی کم جان در آن سوسو میزند، با این حال مردانی را میبینم که خوابیدهاند، مردی را که هروئین دود میکند و زنی که کنار مردی دراز کشیده است. نمیدانم اینها چطور اینجا زنده میمانند، در این اتاق که پر از بوی تعفن است و روزنهای برای ورود هوا ندارد.
نمیتوانم ادامه دهم، دارم قبض روح میشوم و جان رسیده به لب را میبینم. پشت سرم میشنونم که یکی از مردها از مددکارها شامپوی ضد شپش میخواهد و مددکار هم قول آوردنش را میدهد. وحشت شپش و تخمگذاریاش لای موها میافتد به جانم و یک جور خارش روانی اذیتم میکند. نگاهی به این خانه توسریخورده میاندازم، پاتوقی پرت که چند معتاد به آن دل بستهاند و در آن خماریها را تیمار میکنند.
فرار! مأمورها آمدند
آفتاب سر ظهر مثل نیزه میرود توی چشم. دست را سایه چشم میکنیم و میزنیم به دل تکه زمینی استتار شده با درختها و درختچهها. جو ناآرام است و آبستن یک حادثه. از دور چند معتاد با سر و وضعی آشفته میدوند و وحشتزده جملهای میگویند و به پشت سرشان اشاره میکنند. گوش تیز میکنم، میگویند «بدویید، مأمورا اومدن»، اما من مأمور نمیبینم. با مددکارها جلوتر میرویم، صدای پارس سگی سیاه و قهوهای میآید که لبه ساختمانی نیمه تمام و مشرف به پاتوق ایستاده و دمش را بیصبرانه و عصبی در هوا میچرخاند. میگویند در این پاتوق این سگ و چند سگ دیگر به غریبهها حمله میکنند و نوچه صاحب این پاتوقاند، از صاحبشان اما خبری نیست، او هم باید فرار کرده باشد.
جلوتر که میرویم دو معتاد زار کِز کرده و تکیه داده به دیوار نمایان میشوند که چهار مرد تفتیششان میکنند. مأمورها همینها هستند، همین چهار مرد لباس شخصی. اینها مواد جاساز شده در لباس کارتنخوابها را میگیرند و میروند. مددکارهای جمعیت بیتوجه به این صحنه به دو معتاد لقمه نان و تخم مرغ و آب میدهند، اما اینجا هوا پس است و فعلاً لقمهها خورده نمیشود.
پارسهای سگ حالا به زوزه تبدیل شده و انگار تا کسی را ندرد آرام نمیشود؛ صدایش بدجوری روی مخ است که تیغ آفتاب هم ذلهاش کرده. قصد برگشتن داریم که مأمورها دوباره میآیند، این بار با لباسهای فرم و شناس. اینها دو معتاد را گیر میاندازند و کسی هم قلوه سنگی به پای یکیشان میکوبد. هوا حسابی پس است و نمیشود اینجا درس اخلاق داد، اما میشود به تناقض سیاستها فکر کرد که گوشهای از آن به بگیر و ببند باور دارد و گوشهای از آن به برنامههای مبتنی بر کاهش آسیب و ارائه خدمات سیار به معتادان کارتنخواب ساکن پاتوقها؛ من در راه بازگشت از این پاتوق به این دو طرز نگاه فکر نمیکردم.
زخمهای عفونی
خلاصی از دندانهای سگ پاسبان پاتوق، شانسی بود برای ما، مددکارها اما گفتند در پاتوق بعدی شانس این است که تیرنخوری چون در پاتوق حاشیه بزرگراه مردان اسلحه به دست به هر که نشناسند و بوی دردسر بدهد تیر شلیک میکنند و پای قصاصش هم میایستند. تجسم شلیک گلوله، اصابتش به سر و متلاشی شدن مغز و پرتاب شدن خونابهها به این طرف و آن طرف برای سست شدن پاها و قفل شدن قدمها کافی است، اما ما پیشروی کردیم و من به عنوان غریبهترین عضو گروه پشت کیسه نان و تخم مرغها سنگر گرفتم که بپاهای پاتوق بدانند آزاری ندارم.
پاتوق اما نیمه خالی بود، در ساختمانی مترو که وسط زمینی متعلق به نهادی دولتی سه مرد و یک زن بیتوته داشتند که بپایی هم برایشان نبود. از روی مصالح ویران شده ساختمان رد شدیم، چند بار سکندری خوردیم و رسیدیم به اتاقکی که یا حمامی بوده یا آشپزخانهای. پرده آویخته به ورودی اتاقک را کنار زدیم و چهار نفری را دیدیم لولیده به هم و در حال تخس مواد. زن سرش را بلند کرد، سلامی گفت و خوش و بشی کرد، با صدایی جوان، چهرهای تکیده، موهای یکپارچه سفید و دهانی بیدندان که نمک صورتش بود. مژگان مردهای اتاقک را بیرون کرد و پای چپش را نشان مددکار داد. پایش باندپیچی بود از نوک تا ساق. باندها کم کم باز شد، باز شد تا رسید به پا، به پایی که انگشت نداشت، به پایی خورده شده که پوستش قلفتی کنده بود. دلم هری ریخت، تنم ریش شد و پای چپم تیر کشید، مژگان اما بیخیال درد بود، نه آخی، نه وایی، نه سوزشی. او زخم پای دیابتی دارد ولی مصرف سنگین مواد به او مجال درد کشیدن نمیداد؛ از این بابت خوش به حالش بود.
مددکار زخم را شست، چرک خشک کن رویش مالید و باند تمیز دورش پیچید. ارائهدهندگان خدمات سیار به معتادان بیخانمان تا به حال هزاران زخم مثل این و بدتر از این را تیمار کردهاند، روی سوختگیهای بدن معتادانی که خواستهاند با آتش زدن پلاستیک گرم شوند پماد سوختگی گذاشتهاند و سوختگیهای برقی معتادان کابل دزد را رفع و رجوع کردهاند. یکیشان میگوید معتادی را میشناخت که از جایی پریده بود و استخوان شکسته پایش دوباره شکسته بود و پلاتینها چرک کرده بود و از بوی تعفن این پا مجبور به پلاستیک پیچیاش شدند تا او را برسانند به مرکزی درمانی.
گوشهای پرطاقتی میخواهد شنیدن این حرفها و روایتها و شهامتی میخواهد وارد شدن به این حوزهها. اما آنها که به کاهش آسیبهای ناشی از اعتیاد ایمان قلبی دارند معتاد کارتن خواب را همانطور که هست پذیرفتهاند و باور کردهاند اگر نیازهای اولیه او در همان پاتوقی که ساکن است رفع شود معتاد دیگر نه برای دلهدزدی به اموال مردم دستبرد میزند و نه برای سیر کردن شکمش در انظار ظاهر میشود و آن وقت مجالی هم نمییابد که بیماریهای مسریاش را در جامعه منتشر کند.
من لذت خوردن وعدهای غذا و نوشیدن یک بطری کوچک آب معدنی را در چشم معتادان کارتن خواب دیدم و با برق نگاه معتادی که زخمش مرهم میگرفت آشنا شدم و از تأثیر این اقدامات بشردوستانه در جلب این معتادان به فرآیند درمان و قطع مصرف مطمئن شدم.
تهران، شهر ما، پایتختی بزک شده است، اما زیر بزک صورتش زخمهایی دارد ناسور که اگر کسی دل و جرأت خطر کردن داشته باشد، آن را خواهد دید، بسیار عریان و عیان و بیتعارف.