تدبیر24 :سمیه به همراه دو دخترش در یکی از نیمهشبهای اردیبهشتماه سال 90 قربانی کینه همسر و برادر شوهرش شد و نفسش بعد از چهار سال سوختن در اسید، پارسال مصادف با روز مادر به تنگ آمد و در نهایت در 25 فروردینماه در آتش اسید برای همیشه خاکستر شد.
سمیه در آخرین روزهای زندگی پرده از قصه پرغصه زندگیاش برداشت و برایم گفت که چگونه قبل از اینکه قربانی اسید شود، از آزار شوهر و برادر شوهرش بارها و به انحای مختلف دست به خودکشی زده بوده که البته موفقیتآمیز نبوده، و بعد از آن هم هراسان از آینده پیش روی «رعنا» و «نازنین» با تمام دردهایش میساخت تا سایهای بر سر بیموی رعنا باشد و دست از تلاش برنمیداشت و زندگی را به عشق دو دخترش از صبح تا شب طی میکرد و از صدای دویدن و خندیدن آنها نبض خستهاش ادامه مییافت تا اینکه در نهایت زیر چادر اکسیژن به صفر نزدیک و نزدیکتر شد و به آغوش معبودش رفت تا دیگر درد کشیدن را تحمل نکند.
سرنوشت این زن آنقدر دلخراش است که دل هر انسانی را به درد میآورد اما او در اوج دردمندی و سوختن در آتش اسیدی که همسرش بر او پاشیده بود، همچنان عاشقانه از ابتدای زندگی و قبل از تولد رعنا میگفت: « با وجود تمام مشکلات، چون امیر (همسر) رو خودم انتخاب کردم، پای همه چیز حتی ندیدن خانوادهام موندم و در آخرین روزهای قبل از اجرای اون نقشه شوم از اون خواستم که دست از دزدی و اعتیاد برداره تا با اون ادامه بدم. ملتمسانه میگفتم تو رو خواستم، الانش هم میخوام، تا زنده هستم، باهات هستم. »
اما امیر از آنجا که تمام وجودش افیونی بود به ضجههای سمیه توجه نکرد و همچنان در باتلاق بیش از دیروز فرو رفت تا دست به جنایتی زد که دنیا را شرمسار کرد.
طاقتش تاق شده بود؛ "نبود امیر"، "تحقیر و توهینهای علی" (برادرشوهرش)، "ندیدن خانواده"، "نداشتن خرجی" "سرگردانی" و ...، تا جایی که چشم امید دخترانش به او نیز مانع آن نشد که با خوردن قرص پایانی برای زندگیاش بنویسد، اما چشمهایش را در بیمارستان گشود و آن موقع بود که فهمید نقشهاش بر باد رفته. یک هفته از این اقدام نگذشته بود که توهین و فحاشیهای علی در زندانی که در نبود برادرش برای سمیه ساخته بود، دنیا را برایش تنگ و تنگتر کرد و این بار جلوی چشمان گریان دخترانش به "توری مرغی" رفت؛ جایی که بیش از 20 بشکه 20 لیتری نفت بود.....
« بنزین رو روی خودم خالی کردم، فندک رو برداشتم. هر قدر تلاش کردم روشن نشد، چون بنزین اونو خیس کرده بود که ناگهان با فریادهای پسر برادر شوهرم همه از اقدامم مطلع شدن و باز هم .... باید به زندگی مشقتبار ادامه میدادم و در نبود امیر هر روز تحقیر میشدم و حتی اجازه نداشتم از خانه بیرون برم.» دیگر مجالی نمانده بود جز راه حل آخر؛ طلاق.
درخواست طلاق، امیر و علی را بر آن داشت تا تمام تلاش خود را بکنند که سمیه مستاصل، از درخواستش برگردد و همچنان با خفت ادامه دهد اما تهدیدهای آنان مبنی بر اینکه "نازنین" و "رعنا" را از او خواهند گرفت هم چارهساز نشد؛ دیگر بریده بود. اصرارهای سمیه برای طلاق کار دستش داد تا او را به دنیایی دردناکتر از قبل وارد کند.
ساعت 9 شب امیر که تمام روز را مثل مرغ سرکنده در خانه و بیرون گذرانده بود، به خانه آمد و شام خواست، در همین اثنا زنگ خانه به صدا درآمد. پدر سمیه بود. "نازنین" و "رعنا" را آورده بود - آنها اجازه داشتند به منزل پدربزرگ بروند و با بچههای دایی و خالهشان بازی کنند - پدر سمیه به خانه آنها نیامد چون معتقد بود خانه مردی که با زن و بچهاش نامردی میکند، رفتن ندارد. امیر از نازنین که چهارساله بود در مورد آنچه در خانه پدربزرگ گذشته بود پرسید و نازنین جواب درست و حسابی نمیداد که نتیجه آن سیلی محکمی بر صورت طفل شد. خونی که از لب نازنین جاری شد سمیه را به خروش واداشت که شروعی برای درگیری و دعوا شد.
شب موقع خواب سمیه از سردرد به خواب نمیرفت و این بهانه خوبی برای آغاز نقشه امیر بود. او به بهانه کاهش سردرد قرص خواب به خورد سمیه میدهد و همین که او به خواب عمیق میرود اجرای نقشهش را آغاز میکند که سمیه با صدای در از خواب میپرد.
او میگفت: « امیر ساعت 12 شب با چراغ قوه از بیرون اومد و گفت « یه موتوری مشکوک میزد» و با این جملات من رو قانع کرد تا مجددا بخوابم، امیر با علی تا صبح گودال بزرگی را در حیاط خانه کنده بودند و میخواستند بعد از آنکه اسید را روی خانوادهام ریختند آنها را در گودال دفن کنند، تا حیاط پدرم هم رفته بودند، اما چهار لیتری سوراخ شده و ریخته بود؛ خدا نخواست اونها هم مثل من بشن. »
سمیه در بستر بیماری در واپسین روزها با صدای لرزان و بیخبر از آنچه در انتظارش بود درباره لحظه حادثه گفت : « در عالم خواب بودم که حس کردم روغن داغ روم ریختن، فریاد میزدم "سوختم"، "سوختم". به سمت سطل آب رفتم اما ترسیدم آب دردم رو بیشتر کنه که ناگهان با زانو افتادم. موهام ریخت، لباسم ریش ریش شد، دنیا تیره و تار شد ....»
«رعنا تو بغلم در حال شیر خوردن بود و با کمی فاصله، نازنین خوابیده بود، روی نازنین مقداری اسید ریخت، اما رعنا خیلی آسیب دید. امیر فریاد میزد "کابل برق ترکیده"، "بمب در کولر منفجر شده"، مرتب دروغ پشت دروغ .... همسایهها ما رو به بیمارستان بردند.»
« سه روز بعد از حادثه با همین وضعیت در بیمارستان میخواستم به رعنا شیر بدم چون مرتب گریه میکرد، برادرم مانع شد اما اصرار کردم، رعنا رو در آغوش گرفتم، نگاهی به صورتم انداخت و برگشت و دیگه هرگز شیر نخورد. »
تمام تلاشها برای نجاتشان فقط سه ماه دوام آورد، زمانی که آنها را در فروردین سال 91 یافتیم، هفتماه به دلیل نداشتن پول تحت درمان قرار نگرفته بودند و در آتش خشم مرد معتاد میسوختند، با کمکهای مردمی مرهمی بر آلامشان شدیم. سمیه و رعنا بارها و بارها خودشان را به تیغ جراحان سپردند تا شاید امیدی برای بهبود داشته باشند.
سمیه درحالی که هرگز فکرش را نمیکرد که تاب این همه درد را نیاورد با صدای بلند و لرزان گفت:خودم با دستای خودم اون رو قصاص میکنم. آرزویی که برای همیشه محال شد. رعنا نیز خواستار قصاص است و میگوید " اگه بابایی روی ما اسید ریخت ما هم باید بریزیم که اون هم مثل ما بسوزه." نازنین خواهر بزرگتر رعنا که در زمان اسیدپاشی در کنار آنها شاهد این جنایت بوده از اسم و خانواده پدرش وحشت دارد و از آنها میترسد.
اعضای خانواده سمیه برای اولین سالگرد بدون او بر سر مزارش در بهشت زهرای نظامآباد گرد آمدند، رعنا و نازنین بازیگوشانه چشم به سیاهی سنگ قبری دوختند که بر آن مرثیهی از درد بیمادری حک شده بود. گلهای روی قبر را برمیداشتند و بر سر و روی سمیه میپاشیدند. قامت پدر و مادر سمیه با دیدن این سنگ سیاه دوباره شکست و اشکهایشان بدرقه مراسمی شد که آسمان از دردش ابری شده بود، اما نمیگریست.
اکنون رعنا یکسال است بدون مادر به زندگی ادامه داده و در این مدت بارها به اتاق عمل رفته تا شاید سرنوشت روی خوش به او نشان دهد؛ چون او امید دارد و با تمام زخمهایش به مدرسهای در روستای همتآباد میرود و در کنار همسالانش درس میخواند تا برای خودش کسی شود.
این پرونده همچنان در دستگاه قضاست و متهم ردیف اول در زندان روزگار میگذراند و متهم ردیف دوم با وثیقه ،که پدر سمیه میگوید میزان آن 100 میلیون تومان بوده، فعلا از زندان آزاد شده است.