تدبیر24: شاید درباره جراحانی شنیده باشیم که در شرایط سخت بر روی بیماران
جراحیهای پیچیدهای را با موفقیت انجام دادهاند و یا برای نجات جان آنها
در ساعات عمل روشهایی منحصر به فردی را ابداع کردهاند؛ اما کمتر
شنیدهایم درباره جراحی که بخواهد روی خود یک عمل جراحی انجام دهد؛ آن هم
یک عمل جراحی آپاندکتومی، عملی برای برداشتن آپاندیس.
لئونید
روگوزوف در ۱۴ مارس ۱۹۳۴ میلادی در چیتا روسیه به دنیا آمد. او از همان
کودکی به طبابت و شغل پزشکی علاقه زیادی داشت و در بیست و هفت سالگی و در
سال ۱۹۶۱ پس از تحصیل در رشته پزشکی به قطب جنوب رفت و در ایستگاه مربوط به
شوروی در قطب جنوب به عنوان یک پزشک شرکت کرد. لئونید تنها پزشک آن گروه
بود.
پس
از گذشت شش هفته از حضور در قطب جنوب، او در انتهای تحتانی شکم خود درد
شدیدی را احساس کرد که با حالت تهوّع و تب بالایی همراه بود که نشان
میداد، دچار التهاب حاد در آپاندیس شده است. این درد او را زمینگیر کرده و
با گذشت زمان حال او را بدتر میکرد. علائم نشان میداد که آپاندیس باید
جراحی شود؛ اما نزدیکترین مرکز پزشکی با آنجا نزدیک به هشت صد کیلومتر
فاصله داشت. از این روی، برای لئونید تنها یک راه حل مانده بود.
او
در این باره میگوید: هیچ راهی جز این نداشتم که خودم جراحی را انجام دهم.
روگوزوف مراحل عمل را بر روی کاغذ نوشت و آن را به دستیارانش که ذرهای
درباره پزشکی نمیدانستند داد. راننده ایستگاه، هواشناس و یک دانشمند او
را در این جراحی کمک میکردند.
لئونید میدانست که جراحی نفسگیری
پیش روی دارد. اتاق را خالی کردند و تمام وسایل اضافی را بیرون بردند و فقط
یک تخت باقی ماند. یکی مسئولیت تنظیم نور را بر عهده داشت و دیگری آینه را
نگه داشته بود. لئونید از مقداری آنتی بیوتیک استفاده کرد و تلاش داشت تا
تب خود را پایین بیاورد. او کارش را با بیهوشی موضعی شروع کرد، دستیارانش
چند دقیقه قبل از عمل از ترس مثل گچ سفید شده بودند. آیا جراحی موفقیّت
آمیز خواهد بود؟!
لئونید روگوزوف در این باره مینویسد: دیدن
آپاندیس کار سختی بود. دستکش نداشتم. از آینه کمک گرفتم. اما در آینه همه
چیز برعکس دیده میشد و دردسرش هم بیشتر بود. به همین دلیل تصمیم گرفتم با
لمس کردن کار خود را ادامه دهم.
خونریزی
شدید بود. سعی کردم هول نشوم. جدار داخل شکم را باز کردم. روده کور زخمی
شد، ناچار شدم که به آن بخیه بزنم. جراحتهای دیگری هم ایجاد شد که در آن
وقت متوجهشان نشدم. لحظه به لحظه ضعیفتر میشدم. سرگیجه شدیدی داشتم. هر
چهار، پنج دقیقه که از جراحی میگذشت، بیست ثانیه استراحت میکردم.
اما
بالاخره شد، من به آن آپاندیس لعنتی رسیدم. تهش سیاه شده بود و این یعنی
اینکه اگر یک روز بیشتر میماند، میترکید. بدترین لحظات وقتی بود که
میخواستم آپاندیس را درآورم. ضربان قلبم تند شده بود و بعد یک بیحسی به
دنبالش آمد. دستانم مثل پلاستیک شده بودند و جز برداشتن آپاندیس کار دیگری
نمانده بود... فکر کردم که کار را خراب کردهام، اما نه، من نجات پیدا کرده
بودم.