تدبیر24: نیمههای شب بود که چشمهای مادر باز شد. علی بالای سرش بود فقط شنید: «عزیز جان!» باز از هوش رفت. اما صبح که به هوش آمد، کسی متوجهاش نشد.
روز گذشته (چهارم مرداد ماه) حاجیه خانم شهربانو شجاع مادر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی به دیدار فرزندش شتافت. به همین مناسبت یکی از خاطرات این مادر فداکار را که در کتاب «در کمین گل سرخ» منتشر شده است مرور میکنیم.
«روز هیجدهم فروردین مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان واستقبال کنندگانش ندید، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه پاسخها تنها پرسید: پس علی کجاست؟ علی؟
با قسم به هرچه که پیش او عزیز بود فهماندند که علی صحیح و سالم است.اگر که الان در آنجا نیست فقط به خاطر جلسهای است که در تهران با فرماندهان عملیات «ثامن الائمه» دارد. اما دل مادر آرام و قرار نداشت.نگران علی بود. آیا دل مادر از چیزی خبر داشت؟
ساعتی بعد کار مادر به بیمارستان کشید . اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمیتوانست برود.
نیمههای شب بود که چشمهای مادر باز شد. علی بالای سرش بود فقط شنید:«عزیز جان!» باز از هوش رفت.اما صبح که به هوش آمد، کسی متوجهاش نشد.احساس کرد حالش بهتر شده است.علی کمی آن طرفتر با دکترها دور میز نشسته بود و صبحانه میخوردند.دلش میخواست لحظاتی سیر،پسرش را نگاه کند.
آن روز حال مادر خوب شد .آن قدر خوب که تا شب به خانه برگشت. آن شب علی پیراهن عربیای را که مادر از مکه برایش آورده بود، تن کرد و نمازش را با همان خواند . مادر وقتی او را در جامه سپید دید، لحظهای خیال کرد او در زمین نیست. او را در صف سپیدپوشانی دید که لبیک گویان به آسمان میرفتند . قلبش ریخت. به خودش دلداری داد و فکر کرد از تاثیرات مراسم حج است.با این حال نتوانست تاب آورد و گفت :«علی جان، لباست را عوض کن سرما میخوری.»
تا پاسی از شب، رفت و آمد بستگان طول کشید، حدود ساعت دوازده شب به مادر گفت: «عزیز میخواهم استراحت کنم، یک ساعت دیگر بیدارم کن تا بروم حرم.»
این عادت همیشگیاش بود. مشهد که میآمد، بیشتر شبها را تا صبح در حرم میگذاراند. دستهای مادر هنوز در دستش بود که در کنار بستر او خوابش برد.صدای نفسهای آرامش که بلند شد، باز دلشوره به جان مادر افتاد. در دلش توفانی بود.از بستر بلند شد و بالای سر پسرش نشست. کودکی را به یاد میآورد که شبها از گریه خواب نداشت. در روز عاشورا نفسش بند آمده بود و مادر چیزی رو به گنبد طلایی گفته بود. به سر و صورت پسر نگاه کرد و آرام اشک ریخت. وقتی به خود آمد که دوساعت گذشته بود. نمیتوانست از پسرش دل بکند.او به دل خودش ایمان داشت.همیشه حوادث را قبل از اتفاق احساس میکرد.هر بار که علی در جبهه زخمی شده بود، او از قبل فهمیده بود.
به هر زحمتی بود از فرزندش دل کند و به آرامی او را از خواب بیدار کرد. علی وقتی به ساعتش نگاه کرد، گفت:«عزیز چرا دیر بیدارم کردی؟»
عزیز چه میتوانست بگوید؟ تنها گفت:«خیلی خستهای.دلم نیامد.»