این تجاوز توسط دو مرد در حالی صورت گرفت که شوهر این زن پس از استعمال مواد در اتاق کناری محل تجاوز خمار افتاده بود و توجهی به فریادهای همسرش نکرده بود.
زن جوان که به حکم دادگاه در انتظار اجرای حکم قصاص است در گفتگو با مددکار اجتماعی پلیس استان مرکزی سرنوشت شوم خود را تعریف کرد. وی گفت: چه بگویم، از کجا آغاز کنم، از کدام غصّه برای تان بنویسم! از نامرادی ها و تاریکی ها، از مصایب و رنج و غم های زمانه که با خطوط سرنوشتم عجین شده و سخت آزرده ام ساخته است!؟ از بس قلب کوچکم مالامال از درد ها، ناامید ی ها و لبریز از ناراحتی ها و غم ها شده، احساس می کنم که روزی این همه اندوه و درد، سرانجام محو و نابودم خواهد ساخت.
در یک خانواده ساده و معمولی زندگی می کردم، مادرم مرا همیشه ایّام مورد مهر و محبّت فراوان خود قرار می داد، ولی پدرم آنگونه که می بایست هیچگاه به اعضای خانواده ش و نظرات آنان هیچ بهایی نمی داد و همیشه حرف، حرف خودش بود.
فراز و نشیب های گوناگون زندگی دوران کودکی را به سرعت در بستر رویاهای عاشقانه، پشت سر گذاشته و به سن پانزده سالگی رسیده بودم که پدرم به اجبار و بدون انکه هیچ نظری از من بخواهد، در برابردریافت مقدار بسیاری پول، من را مجبور به ازدواج با مردی 30 ساله به نام حمید که ازبستگان دورمان بود، کرد.
از آن روزبه بعد بود که لذت و آرامی از زندگی ام برای همیشه رخت بر بست و جایش را به مشکلات و نآرامی های مختلف و نا پایان داد.
این زن ادامه داد: پس از عروسی، فقط شش ماه را با خوشی سپری کرده و پس ازآن مدّت کوتاه، زندگی ام، شکل دیگری به خود گرفت. همسرم شروع به بدخلقی و نمایان ساختن چهره باطنی خود کرد. تازه داشتم به درک درستی از زندگی رسیده و درمی یافتم که زندگی سراسر آمیخته ای از غم وشادی های زمانه است و حقیقت زندگی آن چیزی نیست که همواره قبل از ازدواج فکرمی کردم.
زمان همچنان در حال گذربود و دیری نگذشت که در گذرشتابان روزگار، مادر لقب گرفته و صاحب فرزند پسری به نام رضا شدم. شوهرم از لحاظ مالی چندان مشکلی نداشت و به قول معروف تا حدودی دستش به دهانش رسیده و من هیچگاه با شرایط زند گی و شغلش مشکلی نداشتم و این تنها ظلم و بدزبانی او همراه با ضرب و شتم، دشنام و الفاظ رکیک بود که زند گی ام را دگرگون و به جهنّمی ترسناک تبدیل کرده بود.
همسرم با سایر دوستانش به صورت شراکتی یک کار گاه تولیدی تاسیس کرده و با یکدیگردر آنجا مشغول به کار بودند. حمید در همان جا بود که با چند دوست نا اهل و معتاد آشنا شده و سرانجام پس از نشست و بر خواست های فر اوان با آنان، خودش نیز معتاد به هیروئین شد.
وی با اشاره به اینکه دوستان حمید در بیشتر اوقات، شب ها به منزل ما آمده و در آنجا بساط مصرف مواد و قمار را به پا کرده و تا نیمه های شب به خوش گذرانی ها بیهوده می پرداختند، افزود: گویی به راستی همسرم هیچ بویی ازغیرت نبرده بود، چون به اجبار من را به نزد دوستان بی بند و بارش روانه می کرد و پیوسته به من می گفت که هیچ ضروتی ندارد که از دوستان من که مثل برادران توهستند دوری کرده و در نزد آنها با حجاب باشی. من نیز مجبوربودم، نقش بازی کرده و بر اساس میل حمید در نزد دوستانش رفتار نمایم و چندان به حجاب اهمیتی ندهم، تا بدین گونه، بنیان زندگی خود را حفظ کرده و فرزندم طعم تلخ طلاق را حس نکند.
بی بند و باری حمید و دوستانش همچنان ادامه داشت تا اینکه سرانجام اعتیاد آنقدر دامنگیر او شد که دیگر حتّی قدّرت کارکردن را نیز از دست داد و به شدّت مریض و زمین گیر شده و با بیکاری او اقتصاد خانواده ما روزبه روز ضعیف و ضعیفتر از گذشته شد.
این زن گفت: با بیکار شدن حمید، حیران مانده بودم که چگونه می توانم زندگی خود را به پیش برده و هزینه خانواده ام را تامین کنم. به علّت رفتار نامناسب حمید و غرق شدن او در سراب اعتیاد، دیگر تمام بستگان با ما قطع رابطه کرده بودند و تنها همان دوستان نا اهل حمید بودند که همیشه به خانه ما آمده و پس از مصرف موادشان، از حمید نیز احوالی گرفته و مقداری مواد به او ترزیق می کردند تا بلکه اندکی حالش بهتر شود و دربرخی از روزها نیز دلشان به حال من و فرزندم سوخته و مقداراندکی پول، برای خرجی خانه با هزاران منّت، به من می دادند.
وی در حالی که با یاد آوری شب شوم اشک هایش سرازیر می شود، ادامه داد: آن شب طبق معمول دوستان حمید برای او مواد آورده و حال او نیز کمی بهترشده بود. حمید رفقایش را برای شام، شب نگه داشت و از من خواست تا برای پذیرایی آنان غذا تهیه کنم. پس از صرف شام، شوهرم به اتاق خودش رفت و من سرگرم جمع کردن ظرف ها بودم که یکی ازدوستان بی شرم همسرم دست در بازویم انداخته و سعی کرد که مرا به سوی خودش بکشد. ولی من به شدّت خود را کنار کشیده و با جدّیت با فریادی تمام او را پس زدم.
درآن هنگام من هرآنچه در دستم بود، از شدّت عصبانیّت با شدت به زمین زده و خواستم برای طلب یاری به نزد همسر همیشه خمارم بروم و او را در جریان ماجرا قرار دهم که یکی دیگر از دوستان حمید با شتاب برخاست و دراتاق را قفل کرد.
خلاصه کلام این که هرچه داد و فریادکردم راه به جایی نبرده و سرانجام آنان با بی حیایی با بستن دستهایم، فکر پلید خود را عملی کرده و به اجبار به من تجاوز کردند.
وی ادامه داد: آن شب من تا صبح بیدار مانده و مانند دیوانه ها پیوسته با خود حرف زدم، امّا حمید بازهم درهمان خواب ابدی خود به سربرده و گویی مرده ای بیش نبود. مثل مارهای زخمی، جنون سراسر وجودم را فرا گرفته بود و می خواستم به هر شیوه ای که شده، زهر خود را بر وجود کثیف و عاری از غیرت حمید بریزم، به همین دلیل آمپول پر از هوا را در رگهای بی غیرتش زدم و برای همیشه او را راحت کردم!
پس از به قتل رسیدن حمید، خانواده او به تشخیص دادگاه، سرپرستی و کفالت پسرم همایون را برعهده گرفته و ناباورانه او را از من جدا کردند و من نیز اکنون چند سالی است که در پشت میله های زندان، روزها را یکی پس از دیگری با تلخی فراوان، در بستر کابوس قصاص پشت سر گذاشته و همواره تنها به بخشش پروردگار، امید بسته ام.