تدبیر24:«سامان» و «گندم» که به شعبه 268 دادگاه خانواده مراجعه کرده بودند، برخلاف بیشتر مراجعان نه اضطرابی در چهره داشتند و نه عجلهای برای پیگیری کارشان. هر دو با خوشرویی حرف میزدند و لبخند از صورتشان محو نمیشد.مرد 36 ساله و تحصیلکرده رشته حسابداری بود و در یک شرکت خصوصی کار میکرد. زن هم 30 ساله بود و با داشتن تحصیلات دانشگاهی خانهداری میکرد. یک دختر 8 ساله نیز ثمره زندگیشان بود که ترجیح داده بودند او را به دادگاه نیاورند.
ساعتی قبل از ظهر نوبت رسیدگی به پرونده سامان و گندم رسید. وقتی وارد محکمه شدند و مقابل میز قاضی ایستادند، قاضی «حسن عموزادی» طبق معمول درباره دلیل درخواست زن و شوهر جوان پرسید. زوج جوان پاسخ دادند برای ادامه زندگی تفاهمی ندارند و تصمیم گرفتهاند به طور توافقی از هم جدا شوند. با این حال قاضی از آنها خواست درباره مشکل شان بیشتر توضیح دهند.
سامان که رشته حرف را به دست گرفته بود، گفت: «11 سال پیش درسم تمام شده و خدمت سربازی را هم گذرانده بودم که خودم را تنها و بیکار دیدم. هیچ چیزی برایم جذابیت نداشت. هر کسی هم هر کاری میکرد با خودم میگفتم خب که چی؟ آخرش میخواهد چه شود مثلاً؟ در آن دوره به دنبال چیزی بودم که واقعاً مرا تحت تأثیر قرار دهد، یعنی به طور کلی دنبال یک چیز جدید و متفاوت بودم. تا اینکه در یک کلاس خودشناسی ثبتنام کردم. در آنجا با زنان و مردان زیادی به عنوان همشاگردی آشنا شدم، اما در میان آنها دختری را دیدم و به او علاقهمند شدم. بعد از آن دیگر به محتوای کلاسها توجهی نداشتم و فقط سعی میکردم با او گفتوگو کنم. در نتیجه مدتی بعد به هم علاقهمند شدیم و ازدواج کردیم.»
سپس قاضی از زن خواست او هم در این باره حرف بزند. گندم در حالی که عینکش را جابه جا میکرد، گفت: «آقای قاضی، من وقتی وارد کلاسهای آموزشی خودشناسی شدم، فقط 20 سالم بود. آن سالها از شبکههای مجازی و ارتباطات وسیع امروز خبری نبود. در واقع آنجا رفته بودم که تنوعی در زندگیام ایجاد کنم. هنوز چند هفتهای از حضورم در کلاس نگذشته بود که با سامان آشنا شدم. مدتی با هم در تماس بودیم و هنگام گفتوگوهایمان متوجه شدم که هر دو نفر ما دچار نوعی خلأ هستیم و میتوانیم به هم کمک کنیم. تا اینکه او از عشق و علاقهاش به من گفت و من هم احساس کردم اگر ازدواج کنیم دوران خوبی را پیش رو خواهیم داشت در حالی که پیش از آن کلاس به تنها چیزی که فکر نمیکردم ازدواج بود.به این ترتیب بعد از پایان تحصیلاتمان زندگی مشترک را شروع کردیم.»
سامان ادامه داد: «البته من هیچ وقت به عشقهای افسانهای شبیه آنچه در کتابهای کهن هست باور نداشته ام اما احساس کردم آن چیزی که به دنبالش بودم آشنایی با گندم بوده. بنابراین چند ماه نشده کلاسها را رها کردیم و بیشتر به کوهپیمایی و کافی شاپ گردی مشغول بودیم. در این مدت هم شغل خوبی در یک شرکت پیدا کردم و بعد هم زندگی مشترکمان را شروع کردیم.»
قاضی عموزادی پس از شنیدن حرفهای زن و مرد پرسید: «آن کلاس واقعاً فایدهای نداشت؟»
مرد با شنیدن این حرف کیف روی دوش خود را زمین گذاشت و جواب داد: «نمی دانم. حداقل فایدهاش این بود که با همسر آیندهام آشنا شدم!»
قاضی بار دیگر سؤال کرد: «خب در ظاهر که مشکلی با هم ندارید. حیف نیست که میخواهید از هم جدا شوید؟» این بار زن پاسخ داد و گفت: «شاید اگر آن کلاسها را ادامه میدادیم بهتر از این بود که با هم ازدواج کنیم. چون هنوز چند ماه از زندگی مشترکمان نگذشته بود که اختلاف و مشاجراتمان شروع شد. بر سر هر موضوع سادهای با هم مشاجره و مدتی قهر میکردیم. حتی برای بچه دارشدن دعوای مفصلی با هم داشتیم و من تحت فشار سامان و اطرافیان قبول کردم بچه دار شویم.»مرد بدون آنکه عصبانی شود، حرف زن را قطع کرد و ادامه داد: «خب، من بچه دوست داشتم و فکر میکردم زندگیمان از جریان عادی خارج خواهد شد اما تو میگفتی حوصله بچه نداری و...»بحث وگفتوگوی لفظی گندم و سامان آنقدر آرام و مؤدبانه بود که کمتر کسی متوجه اختلاف نظر آنها میشد.
با این حال زن و شوهر به قاضی اصرار میکردند که با جداییشان موافقت کند، چرا که آنها قبل از حضور در دادگاه روی همه چیز توافق کرده بودند بجز ادامه زندگی. زن تنها یک سکه طلا مهریه داشت که آن را نیز گرفته بود. حضانت دخترشان را مرد و نگهداریاش را زن پذیرفته بود. خانه مستأجری هم با اثاثیهاش باقی میماند برای زن و دختر. در نهایت مطالبه دیگری در کار نبود.آنها قبل از خداحافظی به قاضی گفتند شاید این هم «تجربه جدیدی» در زندگیشان باشد. شاید هم روزی بتوانند زندگی مشترک را از سر بگیرند. قاضی عموزادی اعلام کرد حکم دادگاه هفته بعد صادر خواهد شد. با پایان جلسه زن و شوهر خوشحال و خندان دادگاه را ترک کردند.حالا تنها نقطه مشترک زندگی گندم و سامان، دخترشان بود که در خانه انتظارشان را میکشید و از جدایی پدرومادر خبر نداشت.