شايد اين سخن گزاف نباشد كه انقلاب، کابوسي بود که در آن روزگار همواره، همراه و همزاد شاه بود و هرگز دست از سر او برنداشت؛ او آرزو داشت هرچه زودتر از اين كابوس رهايي يابد. كابوسي كه براي هواخواهان حكومت سلطنتي همچنان ادامه دارد.
تدبیر24 » نسل جديدتر اما خاطره بيواسطهاي از انقلاب ندارند، بيدليل نيست که نسبت به آن همدلي و سوگيري با اين رخداد نداشته باشند. بهخصوص با تبليغاتي که نسبت به گذشته ميشود، ممکن است در درون اين نسل برخي دلزدگيها ايجاد شده باشد. اين نسل همچنين، شرايط و وقايع بعد از انقلاب را «نتيجه ذاتي» انقلاب تصورمي كند. اما من تمايل دارم از نفس انقلاب تا آنجا که خود در آن حضور داشتهام، دفاع کنم. پيش از ورود به بحث مايلم يادآوري كنم كه انقلاب، پديدهاي مدرن است. کارل مانهايم در کتاب «ايدوئولوژي و اتوپيا» بر اين نكته تأكيد دارد که سياستورزي نوين در مراحل اوليه مصادف و مساوق با آمدن تودههاي عظيم مردم در شارع عام و احساس تعلقکردن به امر عمومي است؛ تا آنجا که حاضر ميشوند براي آن ايثار و فداکاري کنند. مردم حاضر ميشوند براي يک امر نسبتا زميني، از جان خود مايه بگذارند. انقلاب اساسا يک پديده مدرن و منطبق با روح مدرنيته است. همچنين لازم به يادآوري است كه واژه انقلاب به معنا و مفهومي كه در ذهن ما وجود دارد، براي قدما ناشناخته بوده و حتي واجد معنايي منفي تلقي ميشده است. در تصور آنان، انقلاب تنها به دگرگشت سال و ماه گفته ميشد؛ مثلا دعاي «يا مقلب القلوب و الابصار» ناظر به تغيير و تحول روزگار و باطن انسانها با مشيت الهي است و آنگاه كه شاعر چنين ميسرايد كه «يا رب نظر تو برنگردد/ برگشتن روزگار سهل است» به همان معنا اشاره دارد. اين برگشتن و دگرگوني، بهمعناي برگشت طبيعي روزگار است. قدما انقلاب را انقلاب طبيعت ميدانستند. اما در حوزه امور اجتماعي و انساني، انقلاب اساسا يک پديده پاتولوژيک و آسيبشناختي تلقي ميشد. در نظر قدما، انقلاب به معناي خارجشدن از نظم مستقر تلقي ميشد و آنان خروج از نظم مستقر را مقبول نميدانستند. واژه انقلاب از نظر لغوي همچنين بهمعناي غَثيان يا دلبههمخوردگي است. وقتي ميگويند کسي حالش منقلب است، يعني دچار دلبههمخوردگي است. کساني نيز هستند كه انقلاب را با همين معنا مترادف ميدانند؛ يعني معتقدند همچنان که مزاج آدمي از حالت اعتدال خارج ميشود، انقلاب نيز خروج از اعتدال است.
انقلاب در معنا و مفهوم مدرن، بعد از انقلاب فرانسه رواج پيدا کرده و از مظاهر مدرنيته به شمار ميرود. انقلاب خود يكي از ظواهر و تجليگاههاي مدرنيته به شمار ميرود و مدرنيته خود از علائم بلوغ انسانيت است. ذات تجدد، يعني به بلوغ رسيدن، رشيدشدن و به رشد عقلي دست پيداکردن.
انقلابهايي که در مرکز اروپا رخ داد مثل انقلاب انگلستان، فرانسه و حتي انقلاب آمريکا، با اينکه افتوخيزهايي داشتند اما در نهايت به دموکراسي پايدار منتهي شدند. اما انقلاب روسيه «شبهکودتا» و انقلاب چين دهقاني بود. اما انقلاب ايران انقلابي شهري بود و روستاييان ايران داراي شرايط انقلابي نبودند. در زمان بلندشدن خيزاب انقلاب اسلامي در سال ٥٧، سطح سواد در شهرها بالا و در حد هشت کلاس سواد بود و اقشار متوسط شهري موتور محركه انقلاب را تشکيل ميدادند. انقلاب اسلامي ايران در سال ١٣٥٧ در حقيقت غلبه پروژه «مدرنيت» بر پروژه «مدرنيزاسيون» بود. مدرنيزاسيون اساسا فرايندي است که با اراده و نقش کارگزار تاريخ پيش برده ميشود و جوامع را از وضعيت سنتي به وضعيت مدرن متحول ميکند. عمدتا پس از جنگ جهاني دوم، کشورهاي پيروزشده در جنگ به فکر بازسازي خرابيهاي ناشي از جنگ افتاده بودند. جهان کاملا وضعيت اردوگاهي پيدا کرده بود و به واسطه پيشرفت کمونيستها در پارهاي از مناطق جهان، وحشت در اردوي سرمايهداري به وجود آمده بود و آنان را براي مقابله با کمونيستم مصمم کرده بود. به يک معنا ميتوان گفت پروژه مدرنيزاسيون، ايدوئولوژي جنگ سرد است که در مقابل کمونيسم و سوسياليسم از ناحيه آمريکا مطرح شده است. پس پروژه مدرنيزاسيون اساسا پروژهاي برونزاست که از سوی يک کشور پيشرفتهتر يا يک عامل يا کارگزار توسعهيافتهتر اجرا ميشود و هدفش ساختن جهان توسعهنيافته است؛ درحاليکه پروژه مدرنيته پروژهاي درونزاست و آکتور تاريخي از درون خود اين پروژه ميجوشد. به عبارت ديگر عناصري در درون همان ساخت و بافت سنتي، پي به انحطاط ميبرند و سعي ميکنند پس از تبيين آن، علاجي برايش پيدا کنند. مطلوبيت پروژه مدرنيزاسيون از سوی کشورهاي توسعهيافته تعيين ميشود و کارگزار تاريخي ابتدا شاخصهاي مطلوب را تعريف ميکند. اين پروژه مطلوبهايش را از غرب ميگيرد و در آن نوعي وسترنيزاسيون (غربيسازي) مستتر است.
در پروسه مدرنيته اما، اساسا از پيش نميتوانيد غاياتي را براي عمل خود متصور شويد و در طول عمل به مطلوبها ميرسيد؛ مثلا در تحول و توسعه ژاپن، از پيش الگويي مانند فرانسه يا آلمان مد نظر نبود؛ بنابراين در مدرنيته، يوتوپياي خاصي در ذهن کنشگر تاريخي موجود نيست؛ بنابراين پروژه مدرنيزاسيون به جهان اردوگاهي بعد از جنگ جهاني متعلق بود و به عنوان ايدئولوژي جنگ سرد. اما انقلاب اسلامي ايران بايد در درون پروسه مدرنيته بررسي شود. براي شناخت و تحليل بهتر انقلاب ايران بايد رگههاي مدرن آن را برجسته ديد. مدرنبودن اين انقلاب را با تأملي بر شعارهاي انقلاب ميتوان دريافت؛ «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» فراگيرترين شعار انقلاب به شمار ميرود. دوست بسيار گرامي، جناب آقاي كاظم موسوي بجنوردي، ساليان درازي است كه همت خود را صرف تدوين «دايرهالمعارف بزرگ اسلامي» كردهاند. جالب اينكه جاي هر سه «كليدواژه» انقلاب اسلامي، يعني استقلال، آزادي و جمهوري در اين كتاب بزرگ خالي است. جاي اين واژگان در اين دايرهالمعارف ازاينرو خالي است که اين مفاهيم، مفاهيمي مدرن هستند. من درباره غيبت اين واژگان از آقاي بجنوردي پرسيدم گفتم چطور ممکن است که اين سه واژه در دايرهالمعارف شما غايب باشند و ايشان در پاسخ گفت اين واژهها در تاريخ اسلام ما سبقه نداشته است. باري، اينها واژگاني نوپديد هستند. واژه آزادي تا صد سال قبل، تنها بهمعناي حريت و در مقابل واژه بردگي و بندگي به كار برده ميشد. کاربرد اين واژه در فقه، باب عتق و به معناي آزادکردن برده است. در عرفان نيز به معني آزادي انسان از زندان نفس است. همانگونه که مولانا آزادي را اينجا به کار ميبرد: «کيست مولا؟ آنکه آزادت کند» و مولا را کسي ميداند که انسان را از زندان نفس آزاد کند. پس آزادي در عرفان، آزادي از قيود جسماني است. اما واژه آزادي به معناي امروزياش، متأخرتر و مربوط به پس از انقلاب فرانسه يا به عبارتي مربوط به قبل از مشروطه است. واژه دوم، واژه استقلال است که در مقابل استعمار قرار دارد. قدمت تاريخي واژه استقلال به معناي امروزياش، به کشورهايي برميگردد که مستعمره بودند و با بالاگرفتن جنبشهاي ضداستعماري، از زير يوغ استعمار رهايي يافتند و بندهاي وابستگي را گسستند. درواقع استقلال در مقابل استعمار است که معنا پيدا ميکند و نمونههاي آن استقلال مصر و سودان و هند است که همگي پس از انقلاب كبير فرانسه و با الهام از شعارهاي اين انقلاب رخ داد. پس ميتوان گفت استقلال نيز واژهاي نو است؛ چراکه جنبشهاي استقلالطلبانه خيلي نو هستند و عمر چنداني ندارند. البته واژه استقلال - فارغ از معناي کاربردي امروزياش- در فقه سابقه داشته و استعمال ميشده است؛ البته در مفهومي كاملا متفاوت از كاربرد نوين و امروزي آن، مانند عبارت «مستقلات عقليه». همانگونه كه مشهود است اين کلمه - در معناي فقهي و سنتي خود - هيچگونه ارتباطي با واژه استقلال امروزي، آنگونه كه اكنونيان ميفهمند- ندارد و واجد معنايي یکسره متفاوت است.
واژه سوم جمهوري است. اين واژه در ايران براي نخستينبار در کتاب «تاريخ نو» جهانگير ميرزا در زمان محمدشاه قاجار مطرح شد. از قضا نويسنده در اين کتاب با جمهوري، بسيار بد برخورد کرده است و به نظر او داشتن حق رأي و حق حاکميت ملي از سوي مردم به هيچ عنوان مطلوب نبوده است. البته واژه جمهوري در فرهنگ لغات و در ميان دايره واژگان قدما وجود داشته، اما به معني قاطبه يك قشر و نه در معناي امروزي آن. براي نمونه وقتي گفته يا نوشته ميشد «جمهور فقها» منظور قاطبه فقها بوده است. واژه جمهوري به معناي امروزياش، مربوط و مختص شهروند آزاد است، نه رعيت وابسته به زمين. خود واژه شهروند و حقوقي كه براي او متصور است نيز محصول دنياي مدرن است.
من معتقدم اسلام هم در انقلاب با معنا و مفهومي مدرن متجلي و مطرح شد. اسلامي که در انقلاب مطرح شد اسلامي ايدئولوژيک و برساخته روشنفکراني از جمله دکتر شريعتي، بازرگان و امثال اينها بود. ايدئولوژي، منزلگاهي است بين سنت و تجدد. به خاطر دارم در زمان نخستوزيري مهندس موسوي آقاي سرحديزاده در داخل هيئت دولت، خطاب به چهرههاي جناح راست کابينه گفت: «آقا شما قبلا به ما نهجالبلاغه نشان داديد الان از ما رساله ميخواهيد؟!» همين سخن موجب مجادله ميان مرحوم عسگراولادي و آقاي سرحديزاده شد. بههرروي، اسلامي که در انقلاب مطرح شد، «اسلام عصري» و نو بود. مراد من از طرح اين مباحث، تأكيد بر اين نكته است كه هم خود انقلاب اسلامي و هم شعارهاي آن، مدرن و نو بودند.
در مواجهه با انقلاب ٥٧، عموما دو انتقاد مطرح است؛ اولين نقد مربوط به مفهوم انقلاب است که عدهاي بر اين باورند که انقلابها هيچکدام در مسير طبيعيشان به دموکراسي منتهي نشدند. اگرچه بعدها در ادامه ممکن است اصلاحاتي رخ دهد و آن اصلاحات به دموکراسي منتهي شود. نقد دوم مربوط به دستاوردهاي انقلاب است که نقدي غيرنظري و بسيار عملي است؛ به باور من، انقلاب درحالحاضر مسئله دستاورد دارد. فرايند انقلاب ٥٧ را ميبايست در دو مرحله واکاوي کرد؛ مرحله نخست از سال۱٣٣۲ تا ٢٢ بهمن ۱۳۵۷ كه مرحله قبل از انقلاب است. ۲۲ بهمن رخداد انقلاب است و مرحله دوم، مرحله بعد از انقلاب يعني بعد از ۲۲ بهمن ١٣٥٧ است که رخداد تمام ميشود. رخداد انقلاب از يک سال قبل تا ۲۲ بهمن است. اين يک تقسيمبندي کلاسيک است و من قصد بسط آن را در اين مجال نداشتهام. بحث من در اين مجال معطوف به خود رخداد انقلاب است. بايد يادآور شوم كه مردم اول انقلاب ميکنند و بعد درگير مقایسه ميشوند. گفته ميشود ساختار رژيم گذشته قابل اصلاح بود، اما شاه خود نميخواست تن به اصلاح بدهد. شايد اگر شاه پيش از شکلگيري نطفههاي تظاهرات، به اصلاح تن ميداد، اينگونه نميشد و احتمال داشت فروپاشي رخ ندهد. اصلاحات بهنگام ميتوانست شاه را نجات دهد؛ اما تا پيش از نخستين جرقههاي انقلاب. پس از آن ديگر دير شده بود. هيچ چيز قابل برگشت نبود. حتي اگر شاه هم از دنيا ميرفت، اين روند تا فروپاشي کامل نظام شاهنشاهي در سال ٥٧ ادامه پيدا ميکرد. حتي از مقطعي به بعد امام خميني هم با موج انقلاب جلو رفت.
بايد توجه کرد که انقلاب از زماني به بعد به جايي رسيده بود که زنجيره دومينووار آن شروع به ريختن نظام محمدرضاشاه پهلوي كرده بود؛ نظامي که آخرين حلقه آن شاپور بختيار بود. در خاطرات خادم، وزير کار دولت بختيار آمده است که بختيار زماني که ميخواست کابينه خود را به شاه معرفي کند، شاه با تأخير در مراسم معارفه حاضر شد. بختيار بسيار خوشحال شد و گفت: «اي کاش نيايد تا ما راحت شويم؛ کاش حکم ندهد و ما بتوانيم راحت به خانه برگرديم!» معلوم بود که خود آنها هم فهميده بودند كه کار تمام شده است. آن زمان حاکميت دوگانه بر كشور حاكم بود. فشار از پايين بود و چانهزني از بالا. خود شاه هم به طور ناخودآگاه لزوم انقلاب را قبول داشت. آقاي ثابتي در خاطراتش گفته است: «من به شاه تذکر دادم که چرا هر کار کوچکي را ميگويي انقلابي؟!». اين نشان ميدهد که واژه انقلاب در آن دوره حتي نزد خود شاه هم محبوبيت داشت و او براي «کار اساسي» از آن استفاده ميكرد؛ چنانكه عنوان برنامه اصلاحاتي خود را هم «انقلاب شاه و ملت» گذاشته بود.
اما ذات انقلاب با عدالت عجين است. هرجا انقلابي رخ داده براي رسيدن به عدالت بوده است. نميشود انقلاب، بيعدالت باشد. حتی شاه بهزعم خودش کار عادلانه انجام ميداد؛ مثلا اصلاحات ارضي کار عادلانهاي بود.
در انقلاب نميشود پيشبيني کرد که كنشگران چه اقدامي انجام خواهند داد. انقلاب برگشتپذير نيست؛ يعني آثار آن قابل جبران نيست. قشر سنتي روحانيون ذاتا انقلابي نبودند. امام نيز در ابتدا - دهه ٤٠- نسبت به حكومت موضع مُصلحانه داشت. همان زمان امام به شاه ميگويد من ميخواهم تو آقاي خودت باشي. بقيه روحانيت هم تا وقوع انقلاب مصلح بودند. مهندس بازرگان در دادگاه ميگويد، ما آخرين گروهي هستيم که با حكومت در چارچوب قانون برخورد ميكنيم و ميبينيم که بعد از بازرگان، نهايتا جنبش چريکي شكل گرفت. درواقع در يک مقطع گرايش اصلاح حکومت شاه وجود داشته است. اما ديکتاتوري شاه از زمان افزايش جنونآساي قيمت نفت و تبديل او به ژاندارم منطقه، چنان ساختاري و ژرف شد كه امكان هرگونه اصلاح از بين رفت. درواقع ساختار رژيم چنان متصلب و انعطافناپذير شد كه شاه از اواخر دهه ٤٠ و ابتداي دهه ٥٠ ديگر به هيچ گونه اصلاحي تن نداد. به قول حافظ «طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك/ چو درد در تو نبيند که را دوا بکند؟». شاه احساس درد نميکرد و تن به دست طبيب نميسپرد. اساسا حاكمي كه توجهي به خواست مردم نداشته باشد و بريده از رأي آنها حكومت كند، روزي ناچار به شنيدن صداي آنها خواهد شد. كار به جايي خواهد رسيد كه مردم توجه او را بر خلاف ميلش به خود جلب ميكنند؛ اتفاقي كه در سال ٥٧ رخ داد. وقتي فرايند انقلاب به سرانجام نزديک ميشد و ديگر کار از کار گذشته بود و درد سراپاي وجود بيمار را گرفته بود و ديگر کاري هم از دست طبيب ساخته نبود؛ شاه خطاب به مردم قيام كرده در خيابان گفت: «من صداي انقلاب شما را شنيدم!»
سعید حجاریان-تئوریسین جبهه اصلاحات