«ساعت ١١ ظهر بود. مطب بودم. مريض داشتم. گفتن معدن منفجر شد. كدوم معدن؟ زنگ زدم مهندس بازرسي. گريه ميكرد و ميگفت دكتر، بيچاره شديم. فهميدم ديگه. با همون لباس مطب، گاز ماشينو گرفتم و رفتم. از مطب من تا معدن ٢٠ كيلومتر راهه. اصلا نفهميدم چطوري رفتم. فقط يه گوشي (استتسكوپ) گردنم بود و رفتم دهنه تونل ...»
فرشاد فرهادي، از ١٧ سال قبل كه آمد آزادشهر مطب زد، تنها پناه كارگرهاي معدن زغال سنگ «زمستان يورت» بود. كارگرها ميآمدند براي اشتغال در معدن، كارت سلامت بگيرند. كارگرها را ميشناخت، خانوادهشان، بچههايشان. بچههاي كارگران معدن يورت، پا به پاي «دكتر فرهادي» سالهاي عمر را رج زدند و بزرگ كه شدند، پدرها مثل فرهادي بازنشسته شدند و پسرها، شدند كارگر معدن يورت. حالا، پسرها آمده بودند كارت سلامت بگيرند. «پسرها»، همين ٤٤ نفري بودند كه جانشان جا ماند در معدن يورت.
«همه جوون بودن. هيچ كدومشون ٤٠ سال هم نداشتن. همه، زير ١٠ سال سابقه كار داشتن. بعضيشون، يك هفته بود رفته بودن سر كار. يكي شون ٩ ارديبهشت اومد از من كارت سلامت گرفت. ٩ ارديبهشت رفت براي شروع كار، ١٣ ارديبهشت ...»
وقتي از كارگرهاي يورت ميگويد، صدايش شيب پيدا ميكند، از اوج به فرود. رنگ صدايش تيره ميشود. تُن صدايش خش ميگيرد و موج غم، فاصله ٥٠٠ كيلومتري را ظرف چند ثانيه - چند ثانيهاي كه طول ميكشد چشم، نم بگيرد و اشكي پس دهد - پشت سر ميگذارد از آزاد شهر تا تهران.
«٢٣ نفر مونده بودن اونطرف ريزش تونل. مطمئن بوديم كه اونا مُردن. اين بيرون، بقيه كارگرا ميخواستن بِرن كمك. نميتونستيم جلوشون رو بگيريم. داد ميزدم ميگفتم چرا نميفهمي؟ اونا مُردن. اصلا حاليشون نبود. ميگفت نه آقاي دكتر، اون برادرمه، اون دامادمه، اون رفيقمه زير آوار مونده، بايد برم. فقط ٤ تا مهندس ما اينطوري از بين رفتن. ٤ تا مهندس. گريه ميكردن، ميرفتن، بدون ماسك ميرفتن، ٢٠ متر اول رو كه ميرفتن، ميافتادن، رديفي ميافتادن انگار كه گلوله خورده باشن، جنازهشون مياومد بيرون، انقدر غلظت گاز بالا بود. فقط بِهِت بگم، ٢١ نفري كه رفتن براي كمك، خودكشي كردن. براي اينا بيشتر دلمون سوخت ...»
پزشك ٥١ ساله، خودش بيمار قلبي بود. آنژيو شده بود و استنت قلب داشت. وقتي خبر انفجار را شنيد، وقتي از پلههاي مطب ميدويد به سمت ماشين و مسير منتهي به معدن را در ذهنش مرور ميكرد، همهچيز را از ياد برد جز همان گوشي گلابيشكل دائمآويخته به گردنش.
«اون لحظه فقط ميخواستم كمكشون كنم. نزديك ٥٠ نفر كارگراي بيرون معدن، رفتن براي كمك. ما ٢٩ نفرشون رو نجات داديم. اونايي رو كه بيهوش شده بودن، احيا كرديم و فرستاديم بيمارستان. اونايي كه درمان سرپايي نياز داشتن هم، ميفرستادم پيش بچههاي هلال احمر و شبكه بهداشت كه اونجا مستقر بودن. حواسم به ساعت و روشني تاريكي هوا نبود. فقط ميخواستم همه زنده بمونن. شب، وقتي سوار ماشين شدم برگردم خونه، اون موقع ديدم كه تمام لباسم زغالي و سياه شده بود. خودم هم سياه شده بودم. رسيدم خونه، قدرت حرف زدن نداشتم، اون موقع بود كه بغضم تركيد. يكي از همكارانم كه مهندس معدن بازنشسته است، از شاهرود تلفن زد. نتونستم صحبت كنم، من گريه ميكردم، اون گريه ميكرد ... ديگه الان نميتونم برات تعريف كنم ...»
آن روزهاي اول بعد از انفجار، وقتي مديركل بهداشت محيط كار وزارت بهداشت آمد معدن، فرهادي يك فهرست طولاني گذاشت جلوي خسرو صادقنيت. يك فهرست طولاني از بيماريهايي كه در طول ١٧ سال معاينه كارگران يورت شناسايي كرده بود.
«بيماري ريوي، اينا رو نابود ميكنه و مرگشون رو جلو مياندازه. من توي اين كارگرا، سيليكوزيس تشخيص دادم (بيماري شغلي ريه بر اثر تنفس طولاني مدت غبارهاي سيليس - ذرات گرد و غبار و سنگ) پنوموكونيوزيس تيپ يك و دو و سه تشخيص دادم (فيبروز غير قابل برگشت ريه بر اثر استنشاق طولانيمدت ذرات غبار و سنگ كه منجر به كاهش تدريجي ظرفيت تنفسي ميشود) خيلي مريضاي ما مُردن بنده خداها از اين تنگي نفس. خيلي هاشون به دليل كار با پيكور (چكش مكانيكي) يا كار سنگين با دست، مبتلا به سندروم تونل كارپال شدن (بيماري اعصاب محيطي در مچ دست كه بر اثر فشردگي عصب مياني ايجاد ميشود) به دليل صداي زياد، اغلبشون دچار كاهش شنوايي بودن و وزوز گوش داشتن، به دليل تاريكي تونل و كارگاههاي استخراج و پيشروي، اغلبشون دچار كاهش بينايي بودن، بيماري عضلاني اسكلتي فراوون بود، ستون فقرات، كمر، گردن، پا، همه هم به دليل ضربه حاد يا ضربات مزمن، صدمات آني و شكستگي زياد بود، خيلي هاشون فتق داشتن، خيليهاشون، بيش از ٧٠ درصدشون اعتياد داشتن كه خيلي زودتر هم ضعيف و فرسودهشون ميكرد، كارگر، نه سيگار ميكشيد نه مواد، بيوپسي ريه دادم، سل نهفته داشت، كل ريه داغون بود.»
بايگاني دكتر طب كار آزاد شهر، پر است از تصاوير كارگران يورت. غير از تصوير ريه و مچ دست و شكم و قلبشان كه آنها را سپرده به كمد گوشه مطبش، ذهنش پر است از تصوير مرداني كه چند پله پايينتر از حد مرزي فقر نشسته بودند. اين ١٧ سال، آن چند دقيقهاي كه در مطب فرهادي مينشستند، انگار شناسنامه زندگيشان را برايش ورق ميزدند.
«اينايي كه كشته شدن، همه از بچگي مريضاي من بودن. همه كارگرا و خانوادهشون رو ميشناختم. اغلبشون سوءتغذيه داشتن. غذاي درستي نميخوردن چون وضعيت مالي پدراشون خوب نبود كه بتونن تغذيه خوب داشته باشن. فقط شكمشون رو سير ميكردن. من زياد وارد جزئيات زندگيشون نميشدم اما ميفهميدم و ميدونستم كه وضع ماليشون چقدر بده و حقوقشون رو دير به دير ميگيرن. وقتي ميديدم توي هواي سرد جوراب نپوشيده، لباسش مندرسه، يك شلوار رو سه ساله داره ميپوشه، يقه پيراهنش پاره است، خوب معلوم بود نداره ديگه. همه شون هم دو تا سه تا بچه داشتن با يك ميليون تومن حقوق. با يك تومن كه زندگي نميچرخيد. اينا واقعا زير خط فقر بودن. به منشي مطب گفته بودم از كارگراي معدن ويزيت نگيره.»
٢٤ ارديبهشت، جسد بيسر و دستِ مرادعلي را در گورستان «وطن» دفن كردند. مرادعلي ٣٧ سالش بود. قربانعلي آن روز تا غروب كنار قبر بچهاش ايستاد و دعا خواند و اوايل شب، برگشت خانه.
از مرگ مرادعلي يك ماه گذشته.