تدبیر24»من به خانۀ خواهر و برادرش نمیرفتم و او با خانوادهام رفتوآمد نمیکرد. حاصل این زندگی دو فرزند بود، یک پسر و یک دختر، و بچهها ناظر و شاهد دعواهای تکراری ما بودند.
دوست داشتم احترامم جلوِ بچههایم حفظ شود اما پسر و دخترم از من و مادرشان درس گرفتند که چگونه عصبانی و زودرنج باشند و به دیگران بیاحترامی کنند. سر همین رفتار، پسرم را در حد مرگ کتک میزدم.
هرچه بیشتر کتکش میزدم بدتر میشد. بهزور دیپلم گرفت و بعد سربازیاش فهمیدم با دوستان نااهل رفتوآمد میکند و به دام اعتیاد افتاده است. همسرم مرا مقصر میدانست و حسابی درگیر مشکل او شده بودیم. میخواستم به هر قیمتی شده از منجلاب اعتیاد نجاتش بدهم اما یک مشکل دیگر سر راهمان سبز شد. حالا دخترم سرکش شده و نهتنها به من بلکه به مادرش توهین میکند. دخترم که دانشجوست اصلا حرفشنوی نمیکرد.
تیپ و قیافۀ اجقوجق و دیر و زود آمدن و رفتنش عذابمان میداد. دیروز همسرم میگفت لباسهای دوستش که به خانۀ ما آمده بود بوی سیگار میداد. گفتم: «دیگر حق نداری با او راه بروی.». توی چشمانم نگاه کرد و حرفهای بیربطی زد. جر و بحثمان بالا گرفت.
آن شب از خانه فرار Escape کرد و دو شب خانۀ مادربزرگش بود. حالا میگوید میخواهد مستقل زندگی کند. به کلانتری۱۳ آمدهام تا از کارشناس مشاوره کمک بگیرم. دارم دیوانه میشوم. من و همسرم اشتباه کردیم.