«سوم اگوست ٢٠١٧
پرویز جاهد گرامی
شقالقمر شد و از این نوشته تو درباره بیضایی که امروز خواندم خیلی خوشم آمد. درست است که حکایتی که از بیضایی کردهای چه فراوان گیرندگی داشت و چه بسیار در من اثر گذاشت اما بههرحال تو آن را درآورده بودی و از او نوشته بودی و توانسته بودی وضع دردناک اما تحسینآور بیضایی را روی کاغذ بیاوری.
در این دنیا و عرصه چاخانهای بیپایان که از هرکس درباره هر آدم زپرتی میبینی که زپرتیها از او تعریف میکنند جا دارد که گاهی از کسی که حتما نشد - و شاید در این نشد خود بیضایی هم که از گروه متملقها نبود، خودش هم مؤثر بوده باشد و شاید - نشد که وقتی میبایستی میتوانستم به درآوردن او خدمتی کنم. ترکیب بدترکیب نکبتی موجود نگذاشت که من آنچه را که میخواستم در حق او بکنم. میسرم نشد. این تقریباً تنها کسی بود که بایستی و میخواستم اما نتوانستم. نگاهداری دستگاه خودم هم میسر نشد و چیزی را که با چه وقت و چه امیدی ساخته بودم ممکن نشد که نگهداری کنم. به دنبال که نگاه میکنم خیلی از تغابن، از ناکامیها و نشدنهای خودم میبینم. نشد که به او که به شکل کمابیش پیشگویانهای اعتقاد داشتم و لازم هم نبود که حتی به خودش هم بگویم چراکه نوعی پزدادن بسیار توخالی ازآب درمیآمد، فرصتی که بایستی میآمد نیامد و این حسننیت من به باد رفت و من ناچار سالهای به زحمت پر از بطالت را گذاشتم و گذشتم. حتی توی خاکسترهای امیال سوختهام جز خودم کسی به آنچه نشد واقف نشد. حالا تو هم بشنو اما در یاد نگه ندار.
خوشحالم که میلانی توانست به او برسد اما محزونم که از آمدن او به انگلستان بیخبر بودم و بیخبر ماندم تا وقتی که از تو شنیدم که اینجا بوده است و بعد رفته است. بههرحال ما همه روزی روزگاری جایی بودهایم و بعد رفتهایم یا میرویم. در متن جریان اینجور عدمهای بیحاصل جاگرفتن نه منحصر به ماست نه با اتفاقافتادنشان کمر غول شکسته شده است.
اگر روزی روزگاری به بیضایی رسیدی سلام به او برسان و بگو درود بر تو که گوشهای از توفیق را نصیب بردی. من این فیلم را ندیدهام. در واقع از بیضایی فقط باشوی غریبه را دیدم که در آن تحسینم که به پشیزی هم نمیارزد نصیب او و بازیگرش شد. خودت سلام و امیدهای من به کارهای دقیق و کامل خودت را بگیر و بپذیر. به خانمت و پسرت هم سلام فراوان.»