می گویند استقلال یک نیمکت به او بدهکار بوده و باید دینش را میپرداخته. مربی مستعدی که پلهها را دو تا یکی کرد و جایی رسید که سکوها به چشم ناجی نگاهش کنند. راه سومی نبود. یا باید میآوردندش و پیهاش را به تن میمالیدند یا ریسک میکردند و سراغ گزینه مطمئنتری میرفتند که شاید نتیجه بگیرد؛ با سایه منصوریان بالای سرش. با اسم رمزی که پس از هر تساوی یا باخت میتوانست فریاد زده شود. راه سومی نبود و مدیران استقلال انتخابشان را کردند. راه راحت را رفتند؛ حسابهای مالی را برای او و خریدهایش خالی کردند تا شاید قلعهنویی دیگری ظهور کند؛ سلطان دیگری. با این توجیه که او جوان است و باید قمار کرد، که اگر حالا نه پس کی. با این توجیه که خیلی از مردان موفق از همین فرصتها زاده شدهاند اما منصوریان در وقت مناسب در جای مناسبی نایستاده بود. استقلال دینش را به او ادا کرد، اما با هزینه بسیار. شاید اینها را باید به حساب هیجان مهارناپذیر فوتبال گذاشت. احساسات بیمرزی که غلبه میکنند. همانطور که امروز مهدی قائدی را کردهاند اسطوره؛ با صفحاتی که هزاران فالوئر دارند. استعدا ناب و احتمالاً آیندهداری که هنوز یک گل هم برای استقلال نزده و یک بازی کامل برای تیمش نکرده اما وقتی مینشیند تا بند کفشها را برای ورود به زمین سفت کند، دل هواداران از جا کنده میشود و اسمش را بلندتر از همه ستارههای تیم صدا میزنند. هیجانی که خون در رگهای فوتبال است اما همه چیز نیست. هیجانی که روزی علیمنصور را روی نیمکت استقلال نشانده و حالا دارد جواب میگیرد. تصمیماتی که امروز هم ممکن است تکرار شوند. نگه داشتن علیمنصور به این امید که جواب بگیرد. آوردن یکی از همه آن امتحان پسدادههای کسالتبار به خاطر اینکه با نیمکت آشنا هستند و پول زیادی نمیخواهند و ممکن است با ولتاژ متفاوتشان کالبد استقلال را تکان بدهند؛ یا رفتن سراغ یک گزینه متوسط برای کمی وقتکشی. همه اینها میتواند اتفاق بیفتد، اما واقعیت نیازی به تفسیر ندارد. آنچه با کیروش و برانکو در تیم ملی و پرسپولیس اتفاق افتاده است، معادلات روشنی دارد. مانده که مدیران دوباره در جلساتشان دچار کدام احساس و کدام رابطه و کدام سوءتفاهم شوند؛ مثل همین که حالا روی دست همه مانده است.