«روایت اول: پس از سلام میگوید: «بچهها بپرسید.» و این آغاز صبح سهشنبههای کلاس ۴۴۲ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران و به تعبیر قیصر امینپور «پایتخت جهان» است. استاد هرگز پشت میز نمینشیند. محمد صنعتکار و احسان رمضانی - که عمر هر دویشان زیاد باد – میکروفن یقهای را به پیراهن استاد نصب و صدا را تنظیم میکنند تا صدای دکتر شفیعی کدکنی به انتهای کلاس نیز برسد. با یک نگاه سطحی به دیگر کلاسها میتوان محبوبیت و مقبولیت کلاسهای فرزند کدکن دریافت. به راستی پس پشت جمله «بچهها بپرسید.» حدیث امام علی(ع) است که میفرمایند: «زَکاه الْعِلْمِ نَشْرُهُ» (غررالحکم، ص۴۴)
روایت دوم: بارها خواندهایم و شنیدهایم که دکتر شفیعی کدکنی با سیاست زاویه دارد و اهل سیاست و کنشگر سیاسی نیست و بیشتر اندیشهگر است اما در کلاسهایش از اوضاع روز جامعه صحبت میکند؛ از مرگ عالیجناب کیارستمی، جایزه اسکار فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی، سلامتی خسرو آواز ایران «محمدرضا شجریان» تا کتاب و کتابخوانی و مغزهای جوانان که به تبلت و اینترنت عادت کرده است! میگوید: من اگر جایی دعوت بشوم و نتوانم سر میز شام کتاب بخوانم نمیروم. کتاب با من هست. جوانان الان علم و اطلاعاتشان شده است چیز - تبلت - با انگشت اشاره به بالا و پایین کردن صفحه تبلت اشاره میکند. زمان ما فقط کتاب بود و کتاب (نقل به مضمون) و به یاد شعر استادش «بدیعالزمان فروزانفر» میافتد:
هر کس که در این جهان بد از روز نخست
آسایش خویش جست و این بود درست
عاقل داند که گنج آسایش را
در کنج کتابخانه میباید جست
روایت سوم: به بهانه فیلم مستند «ستایشگر زیبایی» به دیدار دکتر تقی پورنامداریان میروم و از حال و هوای کلاسهای استادش شفیعی کدکنی میپرسم. سخن به درازا میکشد و از جایزه کتاب سال هم صحبت به میان میآید. «در حال حاضر – در رشته ادبیات فارسی فقط کتابهای استاد استحقاق جایزه دارد اما چه کسی را صلاحیت داوری کتابهای استاد است؟ فروزانفر و زرینکوب و زریاب خویی نیستند...»
روایت آخر: هجدهم مهر ماه کلاس ساعت ۱۰ صبح دیگر جایی برای نشستن ندارد! استاد ۱۲ دقیقه از ۱۰ گذشته میآید. روی میز شاخههای گل و برگهای پرسش و سؤالات دانشجویان است. ۲۰ دقیقه از کلاس میگذرد و دانشجویی با کیک و شمع میآید. دکتر متعجب میشود و تشکر میکند. از او میخواهد که کیک را به دفتر گروه بدهد تا در پایان کلاس بین دانشجویان تقسیم کنند... تعجبش وقتی بیشتر میشود که میبیند کیک منقش به عکس خودش است؛ میگوید «من تاکنون تولد نگرفتهام... اصلاً تولد گرفتن در سنت ما نبود. اگر این دارد سنت میشود، اشکالی نیست.»
با او به خراسان بزرگ میرویم و به نیشابور (زادگاه استاد)؛ از پارهپاره شدن وطن توسط روس میگوید و شعری از ملکالشعرای بهار:
پند بناپارت بباید شنود
رشته پندار بباید گسست
تکیه به سرنیزه توان داد، لیک
بر سر سرنیزه نباید نشست
انجامه: سخن آخر را با یادی از اخوان ثالث به پایان برسانم. م. امید در مقدمه دفتر شبخوانی مینویسد: «به حکم آن که فرزند خراسانی – پاکدست و توانایی اگر چالاکی تو گهگاه کم است. بیش باد و بیشتر باد. از خراسان ما همچنین سزد که تویی و چنین بادی.»
عنوان این نوشته وام گرفته بیتی است از شاهنامه فردوسی
که کس را بسان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست»