تدبیر24»هوشنگ اعلم، روزنامهنگار باسابقهای که از سنین نوجوانی و با نوشتن گزارشهایی در مجله «روشنفکر» پا به عرصه روزنامهنگاری گذاشت، پس از پشت سر گذاشتن سالها تجربه در روزنامهها و مجلات گوناگون، الان نزدیک به ۲۰ سال است که سردبیری مجله ادبی «آزما» را بر عهده دارد.
برای انجام مصاحبه، ما را به دفتر مجله «آزما» که اکنون سردبیریاش را برعهده دارد دعوت میکند و با ورق زدن خاطرات خود از نخستین روزهای روزنامهنگاری و نگارش اولین گزارشهای خبری تا دغدغه این روزهای اهالی قلم و مشکلات روزنامهنگاران و خبرنگاران جوان سخن گفت.
***
متن کامل گفتوگو هوشنگ اعلم با ایسنا به شرح زیر است:
از روزهای نخست روزنامهنگار شدن بگویید؟ اینکه چرا وارد این حرفه شدید؟
برای پاسخ به این پرسش باید پیش از هر موضوع دیگری از شرایط زندگی خودم و
شرایط جامعه در زمانی که این شغل را انتخاب کردم، بگویم. دهه ۴۰ دههی
بسیار پرتلاطم بود؛ تلاطمی پنهان در زیر پوست جامعه، از یک طرف گروههای
چریکی و مبارز علیه قدرت حاکم شکل گرفته بود و بعد از ۱۵ خرداد سال ۴۲،
مذهبیها هم فعالتر شده بودند. سال ۴۲ من دوازده سال بیشتر نداشتم و خوب
یادم است که بعد از ظهر آن روز از غرب تا شرق تهران پُر از سربازان مسلح
بود و هنوز تیراندازیها ادامه داشت. دیدن آن صحنهها کاملاً بیانگر این
بود که یک قدرت برتر اکثریت مردم را تحت سلطه گرفته است. آن زمان
نمیتوانستم وقایع سیاسی را تحلیل کنم، ولی از دیدن سربازان مسلحی که مردم
را تهدید میکردند بسیار رنج کشیدم و همان موقع در عالم بچگی فکر میکردم
من باید دنیا را عوض کنم و ریشه ظلم را بکنم. خیلی از بچههای نسل من این
فکر را داشتند و به دلیل همین فکر در همان بچهگی کتاب زیاد میخواندم و از
قضا اولین کتاب درست و حسابی که در یازده سالگی خواندم «بیچارگان»
داستایوسکی بود.
به هر حال از همان موقع به شدت به کار روزنامهنگاری علاقهمند بودم و فکر
کردم با این کار میتوانم کمک کنم که دنیا تغییر کند. علت این علاقه هم
خواندن کتابی بود که به قصد اینکه خودم بخوانم، نخریده بودم. کتابی با
عنوان «محمد مسعود؛ گلی که در جهنم رویید» به قلم پرویز نقیبی را خریدم که
به مناسبت تولد پدرم به او هدیه بدهم، ولی بعد از مدتی خودم شروع به
خواندنش کردم و شرح زندگی این روزنامهنگار به من یاد داد که روزنامهنگار
وظیفه بسیار مهمی در جامعه بر عهده دارد. پیشتر از آن دلم میخواست جراح
شوم و طبیعتاً خانوادهام بیشتر از من دلشان میخواست بچهشان دکتر شود،
اما به دنبال تأثیری که از آن کتاب گرفته بودم علاقهام عوض شد و سال ۴۳
وقتی دانشآموز دبیرستان بودم، راه افتادم رفتم به دفتر مجله «روشنفکر» که
خبرنگار شوم؛ البته همان موقع یک روزنامه دیواری توی دبیرستان درست میکردم
که داستانش مفصل است. به هر حال آن زمان سردبیر مجله، آقای پرویز نقیبی
بود؛ همان نویسنده کتاب زندگینامه محمد مسعود.
رفتم دفتر مجله جلو او ایستادم و با نوعی هیجان و اضطراب، بیمقدمه گفتم که
میخواهم خبرنگار شوم. آقای نقیبی با لبخند و تعجب از من پرسید: «چرا
میخواهی خبرنگار شوی؟». فوراً جواب دادم «دوست دارم بدیهای جامعهام را
برملا کنم»! لبخندی زد و بعد از چند سوال دربارهی اینکه کلاس چندم هستم و
کجا درس میخواندم، روی تکه کاغذی شش موضوع نوشت و گفت «دو موضوع را خودت
انتخاب کن و گزارش تهیه کن»! خیلی خوشحال شدم، چون فکر میکردم واقعاً دیگر
خبرنگار شدهام. یکی از سوژههایی که انتخاب کردم درباره زندگی دو برادر
نابینای ویلونزن بود که تا همین چند سال پیش هم با این که بسیار پیر شده
بودند در خیابان ولیعصر ویلن میزدند. به هر حال بعد از کلی مصیبت دو گزارش
گفتوگو آماده کردم و آنها را به دفتر مجله پیش آقای نقیبی بردم، او نگاهی
به صفحه اول یکی از گزارشها انداخت و هنوز پاراگراف اول را کامل نخوانده
بود گفت: «برو درستش کن!» آن هم بدون هیچ توضیح دیگری.
این داستان «برو درستش کن» شش ماه طول کشید. آخرین بار غروبی را که به دفتر
مجله رفتم خوب یادم هست، زمستان بود و از سرما و اضطراب میلرزیدم. شاید
بیست بار آن دو گزارش را بازنویسی کرده بودم. وقتی آقای نقیبی شروع به
خواندن کرد، این بار کمی مکث کرد و بعد به آقایی که کنار دستش نشسته بود،
گفت: «فرج (اشاره به فرج الله صبا) این را نگاه کن و دستی توی آن ببر، شاید
به درد بخورد».