تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

تهديدهاي پيش روي دولت پزشکیان

جهانبخش خانجانی» جريان اصلاحات كه در تداوم حركت تاريخي ملت ايران در انقلاب مشروطه، انقلاب شكوهمند اسلامي و حماسه بزرگ دوم خرداد همچنان بر مشي اصلاحي و رفرميستي خود تاكيد و اصرار دارد
اتحاد مثلث!

اتحاد مثلث!

فیاض زاهد - محمد مهاجری» وضعيت جديدي كه در سپهر سياست ايران رخ نموده تا حد كم نظيري استثنايي است. براي اثبات و انتقال اين باور تلاش مي‌شود در اين نوشته به برخي ابعاد آن اشاره شود
سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ - 2024 November 05
کد خبر: ۹۴۴۵۲
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۵

من از ترس به اتاق پناه بردم ولی..!

هیچ چیز دست خودم نیست انگار عادت کرده ام که باید حرفم را با زور و تهدید به کرسی بنشانم شاید هم با این کارها عقده های روانی دوران کودکی ام را تخلیه می کنم چرا که وقتی کمربندم را برای کتک زدن دیگران بالا می برم انگار عقده های فرو خورده دوران کودکی ام را به نمایش می گذارم ولی اکنون که زندگی ام در آستانه فروپاشی قرار گرفته و به تحمل زندان و پرداخت دیه محکوم شده ام بازهم ....
تدبیر24»مرد جوان که در پی شکایت همسرش به کلانتری احضار شده بود در حالی که بیان می کرد هنوز صدای فحاشی ها و تهدیدهای ناپدری ام در گوشم می پیچد به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: پنج ساله بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من نزد مادرم ماندم آن زمان معنی اعتیاد را نمی فهمیدم تنها می دانستم که پدرم معتاد است.

مادرم به همین خاطر از او طلاق گرفت و مرانزد خودش نگه داشت. هنوز چند ماه بیشتر از ماجرای از هم پاشیدن خانواده ما نمی گذشت که روزی مادرم یک مرد بلند قد و قوی هیکل را نشانم داد و گفت «این آقا از این به بعد پدر تواست و باید او را بابا صدا کنی!»

آن مرد به پشتی خانه تکیه کرده بود و سعی می کرد لبخندش را از زیر سبیل هایش نشانم بدهد اما من در حالی که زیر چشمی به او نگاه می کردم به داخل اتاق گریختم چرا که در همان نگاه اول از او ترسیده بودم و احساس ناامنی می کردم البته این احساس من به واقعیت پیوست چرا که ناپدری ام جز فحاشی و کتک زدن با کمربند چرمی اش کار دیگری نداشت. کلاس اول ابتدایی را تمام کرده بودم که ناپدری ام مجبورم کرد درس و مدرسه را رها کنم و با او سر کار بروم. او کارگر ساختمانی بود و اعتقاد داشت درس و مدرسه هیچ فایده ای ندارد.

خوب به خاطر دارم که دستانم توانایی بلند کردن آجرها و ملاط های ساختمانی را نداشتند اما اگر اعتراض می کردم باید تاوان سختی را می پرداختم چرا که ناپدری ام کمربندش را باز می کرد و آن قدر کتکم می زد که گوشه وحشتناک انباری را به کتک خوردن ترجیح می دادم. خلاصه دوران کودکی را با این تجربه های تلخ پشت سر گذاشتم درحالی به 20 سالگی رسیدم که عقده های انتقام در وجودم زبانه می کشید.

در این شرایط با دختر یکی از آشنایانمان ازدواج کردم اما از همان روزهای آغازین زندگی مشترک، احساس قلدری و زورگویی می کردم. من هم مانند ناپدری ام کمربند چرمی ام را باز می کردم و به جان همسرم می افتادم دوست نداشتم کسی برخلاف نظر من حرفی بزند همسرم مدتی این وضعیت را تحمل کرد تا شاید تغییری در من ایجاد کند اما بد اخلاقی، کتک کاری و بدبینی های من به حدی رسید که دیگر نمی توانست ضربه های خشک و سوزناک کمربند را تحمل کند و به همین دلیل با بخشیدن مهریه و حق و حقوقش از من جدا شد و من به ناچار چند سال به تنهایی زندگی کردم اما بعد از آن بایکی از دوستان خواهرم در مجلس عزاداری پدرش آشنا شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم.
آن ها وضعیت مالی مناسبی نداشتند و من قصد داشتم شرایطی را فراهم کنم تا «الهه» هیچ کمبودی در زندگی با من نداشته باشد اما تنها یک هفته به این تصمیم پایبند بودم چرا که بعد از ازدواج با او باز هم رفتارهای خشونت بارم بدتر از گذشته آغاز شد گویی عادت کرده بودم خواسته هایم را با زور و تهدید پیش ببرم. چرا که «خشونت» تنها آموخته من از دوران کودکی بود اما این بار با شکایت «الهه» به تحمل زندان و پرداخت دیه محکوم شده ام و در حالی بین کلانتری و دادگاه سرگردان هستم که این زندگی نیز در آستانه فروپاشی قرار گرفته است

برچسب ها: تدبیر24 ترس
بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما: