مادرم
به همین خاطر از او طلاق گرفت و مرانزد خودش نگه داشت. هنوز چند ماه بیشتر
از ماجرای از هم پاشیدن خانواده ما نمی گذشت که روزی مادرم یک مرد بلند قد
و قوی هیکل را نشانم داد و گفت «این آقا از این به بعد پدر تواست و باید
او را بابا صدا کنی!»
آن مرد به پشتی خانه تکیه کرده بود و سعی می کرد لبخندش را از زیر سبیل هایش نشانم بدهد اما من در حالی که زیر چشمی به او نگاه می کردم به داخل اتاق گریختم چرا که در همان نگاه اول از او ترسیده بودم و احساس ناامنی می کردم البته این احساس من به واقعیت پیوست چرا که ناپدری ام جز فحاشی و کتک زدن با کمربند چرمی اش کار دیگری نداشت. کلاس اول ابتدایی را تمام کرده بودم که ناپدری ام مجبورم کرد درس و مدرسه را رها کنم و با او سر کار بروم. او کارگر ساختمانی بود و اعتقاد داشت درس و مدرسه هیچ فایده ای ندارد.
خوب به خاطر دارم که دستانم توانایی بلند کردن آجرها و ملاط های ساختمانی را نداشتند اما اگر اعتراض می کردم باید تاوان سختی را می پرداختم چرا که ناپدری ام کمربندش را باز می کرد و آن قدر کتکم می زد که گوشه وحشتناک انباری را به کتک خوردن ترجیح می دادم. خلاصه دوران کودکی را با این تجربه های تلخ پشت سر گذاشتم درحالی به 20 سالگی رسیدم که عقده های انتقام در وجودم زبانه می کشید.
در این شرایط با
دختر یکی از آشنایانمان ازدواج کردم اما از همان روزهای آغازین زندگی
مشترک، احساس قلدری و زورگویی می کردم. من هم مانند ناپدری ام کمربند چرمی
ام را باز می کردم و به جان همسرم می افتادم دوست نداشتم کسی برخلاف نظر من
حرفی بزند همسرم مدتی این وضعیت را تحمل کرد تا شاید تغییری در من ایجاد
کند اما بد اخلاقی، کتک کاری و بدبینی های من به حدی رسید که دیگر نمی
توانست ضربه های خشک و سوزناک کمربند را تحمل کند و به همین دلیل با بخشیدن
مهریه و حق و حقوقش از من جدا شد و من به ناچار چند سال به تنهایی زندگی
کردم اما بعد از آن بایکی از دوستان خواهرم در مجلس عزاداری پدرش آشنا شدم و
تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم.
آن ها وضعیت مالی مناسبی نداشتند و من
قصد داشتم شرایطی را فراهم کنم تا «الهه» هیچ کمبودی در زندگی با من نداشته
باشد اما تنها یک هفته به این تصمیم پایبند بودم چرا که بعد از ازدواج با
او باز هم رفتارهای خشونت بارم بدتر از گذشته آغاز شد گویی عادت کرده بودم
خواسته هایم را با زور و تهدید پیش ببرم. چرا که «خشونت» تنها آموخته من از
دوران کودکی بود اما این بار با شکایت «الهه» به تحمل زندان و پرداخت دیه
محکوم شده ام و در حالی بین کلانتری و دادگاه سرگردان هستم که این زندگی
نیز در آستانه فروپاشی قرار گرفته است