اسماء لباسش را پسندیده بود و خواهر و برادرهای داماد در تدارک برگزاری مراسم باشکوهی در خانه بزرگ پدری بودند. کلبه سفیدی که در اتاق عروس ساختند، با پردههای یاسی و کاغذدیواری خوب جور درآمده بود. جعبه میوهها را خواهرها یک روز قبل شستند و چیدند. به آشپز سفارش کردند صبح پنجشنبه خود را برساند که کار زیاد است و میهمان بسیار.
همه چیز به خوبی جلوی چشمهای اسماء پیش رفت. میهمانهای زیادی از کرمان و شهرهای دیگر آمدند. عروس با لباس عروسی از آرایشگاه به خانه آمد و در کلبه نشست. صدای موسیقی شاد خانه را پر کرد. چینهای دامن عروس چرخ میخورد و بر زمین میسایید. ساعت از ١٠ گذشته بود که زمین لرزید. دیوارها لرزید. اسماء میخواست به سمت در بدود که خلیل دستش را گرفت. زمین آرام گرفت و خندهها به صورتها برگشت. شام عروسی را با دستپاچگی خوردند و عروس و داماد را با کِل و صلوات از خانه داماد در میدان بسیج به محله مادر عروس در میدان پنجعلیزاده بردند. خواهر بزرگ لحظه آخر به شوخی گفت: «داداش، حالا از فردا صبح ما را فراموش نکنید!» صورت خلیل خستهتر از آن بود که بخندد.
شادی هنوز در هوای خانه منتشر بود و لب عروس و داماد به قدردانی از میهمانها میجنبید. میهمانی تا پاسی از شب ادامه داشت. عدهای دل کندند و رفتند و گروهی ماندند. خلیل و اسماء صبح را ندیدند. ندیدند که دنیا زیر و رو شد، آب قناتها گرم شد، چاههای کمآب جوشیدند. چاههای سیراب خشکیدند. زمین ناله میکرد اما نالههای تنآزردگی اسماء را کسی نشنید که بیمهری زمین را باور نمیکرد و نوازش پرخاشگرانه را تاب نمیآورد. هزاران زنده به دنیای مردگان پا گذاشتند و آنها که زنده ماندند، دیگر زندگان دیروز نبودند.
در آن ساعتهای وحشت که پدر و مادر و برادرها و خواهرها زیر آوار بودند، مهری، چشمانتظار برادرش خلیل بود اما خلیل که بنا بود چند سالی در گوشهای از خانه بزرگ پدری زندگی کند، دیگر نیامد. برادرانی که جان به در برده بودند، حجله عروس و داماد را ویران یافتند. طلسم یکیشدن شکسته بود.
صدیقه خانم، غسال شهر فرصت نکرد نوعروس را غسل کند. از میهمانهای عروسی در خانه عروس ١٠نفری و در خانه پدری داماد بیش از ٥٠نفر جان دادند و در شهری که آن شب دیماه چندین عروس داشت، هزاران تن مردند و هزاران تن زخم برداشتند. از آن شب فقط خاطرهای گریان ماند که هر دیماه یادآوری میشود. پیش از طلوع آفتاب جمعیتی با شمعهای روشن گورستان بزرگ شهر را نورانی میکنند و انگشتان لرزان بر گورهای سرد میلغزد.
میان جمعیت عروسی آن شب عروس و داماد دیگری هم بودند. علی از دوستان نزدیک خلیل بود. یک ماه از عقد ازدواجشان میگذشت. قرار بود بعد از مراسم عروسی به خانه پدر علی در رستمآباد بروند اما تقدیر به دست زمین بود. قربانی میخواست انگار. لرزش زمین در ساعت ١٠ میهمانها را ترسانده بود. هوا سرد بود و علی سختش آمده بود در آن ساعت شب تا رستمآباد بروند. ماندند و مردند.
فاطمه از آخرین دیدار با پسر و دامادش صورت با طراوت جوانش را به خاطر دارد و عروسش را در لباس میهمان و خز پالتویی که گردنش را پوشانده بود. فاطمه با فکر این که عروسیهای بم تا نیمهشب طول میکشد، به رختخواب رفته بود. هر صبح با صدای بلند پدرشوهر که نماز میخواند، بیدار میشد. آن صبح انگار به خواب مرگ رفته بود. فاطمه با غرش زمین از خواب پرید و ناگهان احساس خفگی کرد. دستانش نمیتوانست همسرش را در بسترش جستوجو کند. پاها حرکت نمیکرد. لگنش شکسته بود. ناگهان صداهای مبهمی شنید و برادرش آوار را کنار زد. فاطمه را به زحمت بیرون کشیدند. زمین سرخ و سیاه را دید و بیهوش شد فاطمه.
ساعتها طول کشید تا فاطمه و دخترش وجیهه را به زحمت در عقب یک پراید به بیمارستان باهنر کرمان برسانند. بهوش آمد و روزها در بیمارستان بستری بود. دختر ١٢سالهاش ریحانه و شوهر و پدرشوهرش به عیادتش نیامدند. آنها که میآمدند هم، در هر ملاقات خبر مرگ داشتند که دایی و خاله و عمه و فلانی و فلانی هم رفتند. اینها درآمدی بود برای آن که بگویند مرضیه و علی هم در خانه دیوار به دیوار تو بودند و رفتند.
خانواده علی میخواستند پسرشان را به رستمآباد ببرند. برادر و پسر فاطمه میگفتند مرضیه بهتر است در زادگاهش دفن شود تا فاطمه که حالا کسی را ندارد، بتواند هر پنجشنبه به خاکستان برود. مرضیه و علی جدا از هم در زمین کرمان آرام گرفتند.
آنشب پنجم دیماه در شهر عروسی بود. آن پنجشنبهشب در تالار شهر و در خانهها جشن برپا بود. صدیقه خانوم غسال بم بعد از زلزله در بهشتزهرا چادر زد تا برای دفن زنان مرده کمک کند. پلیس از تنهای متلاشی و چهرههای خاکگرفته عکس میگرفت و بعد آنها خاکشان میکردند. او صورت عروس محلهشان را فراموش نمیکند. او گفته اگر زمان به چهارم دیماه برمیگشت و میشد کسی زنده بماند. او دوست داشت آن عروس به زندگی برگردد.
پنجشنبه خیلی از بمیها به صرف شیرینی و شام دعوت بودند. خبرنگاران میان خرابههای شهر کارتهای خاکگرفته عروسی را دیده بودند. عروسی طاهر و سعیده که میگفتند از خانوادههای اصیل شهر بودند. مردی که در مراسم دهلزده بود، آوار خانه عروس را نشان داده بود اما زمین زمین ستمگری بود آن روز و تن عروس و داماد را بیجان به دستشان داد. شبهای دیگری هم در شهر قرار عروسی داشتند اما کارتهای عروسی به دست میهمانها نرسید. یکشنبه عروسی معصومه بود.
معصومه ٨ماه بعد عروس شد اما ٢٠٠نفر از میهمانها در گورها به خواب بودند. در ماههای بعد از زلزله چندین عروس و داماد زندگی مشترک را آغاز کردند با غمی که دلهاشان را چنگ میانداخت تا بگویند زندگی ادامه دارد و زمین را شرمسار کنند.
پینوشت:
- عذرخواه بازماندههای این جشنها هستم که در طول گفتوگو دچار رنج مکرر شدند. خانوادههای رحیمنژاد، نظامآبادی، سینایی، زابلینژاد و بیدرانی.