با خواندن این جملات میتوان به چگونگی زندگی در روسیه دوران استالین پی برد. در آن دوران بود که میلیونها نفر بر اثر گرسنگی جان باختند و دهها هزار نفر به قتل رسیدند و دهقانان به بردگی کشیده شدند. اما با وجود همه این مصیبتها، استالین در سال ۱۹۳۵ اعلام کرد: «رفقا، زندگی شادتر شده است.»
مردم شوروی در آن زمان به دلیل خشونتهای بیحد و حصر گروههای آهنین ترور همه قدرت خود را از دست داده و دیگر رمق و توانی برای به چالش کشیدن قدرتمندان در خود نمیدیدند و توان اتحاد علیه آنان را هم نداشتند و البته اینگونه روشها در ذات و جوهر قدرتهایی قرار دارد که از کمبودهای بسیار رنج میبرند. ترس از دست دادن قدرت در هر لحظه وجود دارد و به همین خاطر این قدرت همواره مجبور است که بر انقیاد درآوردن و فشار بر مردم استوار باشد. ابزار این اجبار و انقیاد همان به اصطلاح دروغهای دستوری و فرمایشی است. هر کس بتواند دیگری را وادار کند که دروغ را به عنوان واقعیت بپذیرد، میتواند قدرت خود را تضمین شده بداند. گاهی لازم است که تشکیککنندگان و ناباوران را حذف کرد تا به این طریق آخرین تشکیککنندگان بفهمند واقعیت همین است و جز این نیست. آن زمان که هر کس به صورت خودکار دروغ بگوید، دیکتاتور نیز میتواند به بقای تضمین شده قدرتش اطمینان داشته باشد.
رژیم دیکتاتوری شوروی بر این باور استوار بود که حزب بلشویک وظیفه دارد دهقانان را به کارگر بدل کرده و کارگران را به نیروهای کمونیست بدل کند. بلشویسم در واقع قدرتی بود که وظیفه آموزش و غلبه بر مردم را داشت. در سالهای جنگ داخلی، رهبران بلشویسم همه تلاش خود را برای به انقیاد درآوردن دهقانان و کارگران به کار گرفتند اما نتوانستند آنان را به باور لازم برسانند و به همین دلیل این تلاشها به شکست انجامید.
با این حال طرف برنده قصد دارد که هر آنچه که ندارد به دست آورد و به همین خاطر به ساختن دنیایی بر اساس نیازهای خود دست میزند و میگوید که همه چیز باید منطبق بر تصورات او باشد. البته صاحبان قدرت میدانستند که کسی به آنچه آنها در ذهن خود دارند و آن را واقعیت میپندارند باور ندارد. به همین دلیل است که حاکمان تمام قد در برابر هر آن چیزی که در تضاد با تصور آنان از جهان وجود دارد ایستاده و شروع به القای این باور میکنند که ایدههای آنان واقعی است. در این حالت دروغ و دروغگویی به مسالهای اجتنابناپذیر بدل میشود. دیگران باید به چیزی که اصلاً وجود ندارد باور بیاورند و در عین حال شکاکان و منحرفان نیز باید سرکوب شوند. بلشویکها نیز به مانند همه گروههای منزوی و تحت فشار، به دور خود دیواری کشیده و در قلعهای ساکن شدند که در داخل و چارچوب دیوارهای آن هر آنچه که رهبران به عنوان واقعیت اعلام میکردند از سوی دیگران نیز به عنوان واقعیت محض به رسمیت شناخته میشد. در میان این دیوارها چیزی به نام انتقاد و انتقاد از خود معنا ندارد و همه موظف به رعایت نظم تعریف شده از سوی حاکمان هستند؛ نظمی که در جهت تحکیم پایههای قدرت ساخته و پرداخته شده است.
هنگامی که استالین در سالهای دهه ۱۹۳۰، آن تسویه حساب بزرگ با منتقدان درون حزبی و مخالفان و شکاکان را آغاز کرد این امکان را داشت و توانست که بر دیسیپلین پیروان خود و آمادگی آنها برای پذیرش هر دروغی به عنوان واقعیت، به صورت کامل حساب کند. از نظر این افراد هر کلامی که از دهان استالین خارج میشد در حکم قانون بود. جالب آنکه بسیاری از همین هواداران میدانستند اتهاماتی که استالین علیه دیگران مطرح میکند کاملاً بیپایه و اساس است اما اطاعت از او را واجب میدانستند.
البته این دروغها فقط از دهان شخص استالین خارج نمیشد بلکه در همان دادگاههای نمایشی مسکو در سالهای ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ نیز به صورت رسمی از تریبونهای حکومتی اعلام شد. متهمان مجبور بودند در میان تشویق حاضران، دروغها را تکرار کرده و به گناهان ناکرده اعتراف و طلب عفو کنند. این نمایشها تنها به این کار میآمد که یک قاعده را به تماشاگر گوشزد کند: مردم نباید آنچه را که دیکتاتور به عنوان واقعیت قبول ندارد، واقعیت تلقی کنند. پس از سالها تهدید و ارعاب و نظم دستوری بالاخره این دروغ بود که به امری عادی بدل شد. به عبارت بهتر هر کس این آمادگی را داشت که به هنگام درخشش خورشید قبول کند و بپذیرد که باران میبارد. نیکیتا خروشچف، رهبر اسبق اتحاد جماهیر شوروی به خاطر میآورد: «اصرار و برداشت استالین از مراقبت و گوش به زنگ بودن دنیای ما را به یک تیمارستان بدل کرد؛ تیمارستانی که ساکنان آن در حال تحقیق بر روی واقعیاتی هستند که اصولاً وجود خارجی ندارد.»
هنگامی که آن گارد قدیمی حزب بلشویک در دادگاههای نمایشی به گناهان خود اعتراف کرده و تحقیر شدند، در واقع نمایش مطلوب استالین به اجرا درمیآمد. این تنها او بود که تصمیم میگرفت چه کسی گناهکار و مجرم است اگرچه که همه میدانستند جرائم و اعترافات از سوی شخص استالین ساخته و پرداخته و کارگردانی شده است. شدت پوچی این گناهان و اتهامات رابطه مستقیمی با ابعاد و بزرگی قدرت حاکم دارد. هیچ کس به خود جرات نمیداد که در مورد مجرم بودن این افراد شک به خود راه دهد و جالب آنکه حتی خود متهمین نیز جرات نداشتند اتهامات را رد کرده و یا انکار کنند.
تا زمانی که قدرت حاکم بتواند مردم را به پذیرش مسائل پوچ و کذب وادار کند میتواند به آینده خود امیدوار باشد. اما تنها دروغ است که میتواند در نهایت وضعیتی پیچیده و دشوار برای دیکتاتور رقم بزند. اگرچه استالین توانست همه را به گفتن چیزی که واقعیت نداشت مجبور کند اما در این مورد که پیروان و کارگزارانش در خارج از پایتخت چه فکری میکنند و چه برداشتی از رویدادها دارند بیخبر بود. تشکیلات پلیس مخفی خبرها را به اطلاع استالین میرساند و او هم هر روز دستور میداد که گزارشها در مورد مراکز جاسوسی و خرابکاری به دست او برسد، گزارشهایی که بعدها یعنی پس از مرگ استالین، کذب بودن آن ثابت شد.
استالین در واقع در زندان دروغهای خود محصور شده بود و این وضعیت او را به چنان پارانویایی گرفتار کرد که در آخر حتی به نزدیکترین افراد خود نیز شک داشت و در نهایت قدرت تشخیص و تمییز واقعیت و دروغ را از دست داد زیرا مرز بین این دو در واقع از بین رفته بود. از سوی دیگر نمیتوان حکم قاطع داد که قدرت افرادی مانند استالین حتی در صورت گسترش مداوم ترس و وحشت تضمین شده بوده و بتوان برای همیشه هواداران را در ناآگاهی قرار داد.
در همان سالهای آغازین دهه ۱۹۳۰ بود که ابعاد دروغها از کانون قدرت نیز فراتر رفت. یکدستسازی مطبوعات و سرکوب اپوزیسیون، فضا را بیش از پیش تنگتر کرد. در مدارس سرودی در رثای دیکتاتور خوانده و حاکمان ستایش میشدند. کتابهای مسالهدار از کتابخانهها حذف و دروس مدارس بازنویسی و عکسها و تصاویر روتوش و دستکاری شد. تصویر یاران و رفقای سابق رهبران شوروی به نفع استالین پاک شد و بسیاری از عکسها به صورت سیستماتیک از کتابها حذف گردید. نویسندگان و تاریخنگاران تنها در صورتی مجاز به نوشتن در مورد گذشته بودند که حاضر به دروغگویی و قلب واقعیتها باشند. تاریخ به گونهای تغییر و بازنویسی شد که دیکتاتور میخواست. در پارهای موارد شخص استالین دست به قلم شد و تاریخ را آنگونه که میخواست نوشت و صد البته هیچ مورخی جرات آن را نداشت که این تاریخ دستوری و فرمایشی را زیر سؤال ببرد.
و بدین ترتیب بود که علم تاریخ در دوران استالین وظیفه پیوند یک گذشته موهوم به زمان حال موهوم را بر عهده گرفت و این پیوند و ملغمه عجیب با همه تجربههای تاریخی در تضاد بود. به عبارت دیگر دروغ لباس واقعیت را به تن کرد. قرار بر این بود که کارگران و دهقانان فراموش کنند روزگاری سرزمینی به نام روسیه وجود داشت که توسط استالین و امثالهم اداره نمیشد! میلیونها دهقان با الفبای نفرت و خشونت آشنا شدند و یاد گرفتند که برای ادامه زندگی باید دروغ بگویند. حافظه آنان خالی شد و دنیای گذشته دیگر در این حافظه جایی نداشت. مردمی که از گذشته خود بریده و دور شدند، برای دروغگویی بیش از هر زمان دیگری تمایل پیدا کردند.
در آن سالهایی که ترورهای گروهی و جمعی غوغا میکرد، تضمین زندگی و ادامه آن هنر بزرگی بود. هر کس که با دروغ و دروغگویی به نحوی خلاقانه کنار میآمد، در مقایسه با دیگرانی که نمیتوانستند با این وضعیت کنار بیایند شانس به مراتب بزرگتری برای زنده ماندن داشت. آن دیگران البته غالباً کمونیستهای خارجی بودند که نه زبان روسی میدانستند و نه با قراردادهای اجتماعی و نانوشته در شوروی آشنایی چندانی داشتند و آن را درک نمیکردند. موج ترور و وحشت جامعه را به سوی انحلال کامل سوق میداد و به همین دلیل بود که شهروندان شوروی تلاش داشتند که به عنوان تنها راهحل در جهت اتحاد بیشتر با یکدیگر اقدام کنند؛ کاری که البته بیهوده بود و ناکام ماند زیرا در آن جامعه هر کس از دیگری میترسید و هر کس تنها در فکر نجات و بقای خود بود. آندره پریشوین نویسنده روس در دفتر خاطرات خود نوشته است: «مردمان روس ما مانند درختان پوشیده از برفی هستند که در برابر مشکل بقا کمر خم کردهاند. کاملاً مشخص است که این مردم چنین توان و نیرویی ندارند و نمیتوانند این وضعیت را برای مدت طولانی تحمل کنند. از سوی دیگر هر کس که انگیزهاش را برای مقاومت از دست میدهد از سوی دیگران حذف و ناپدید میشود.»
اصولاً چگونه امکان داشت که میلیونها انسان گرسنه و وحشتزده را از دروغ و دروغگویی دور کرد و بر حذر داشت؟ مردم فرودست به صورتی هیستریک هر روز بیش از روز پیش نفرت میورزیدند. در این اتمسفر وحشت و تسلیم بود که هر شب شماری از مردم از خانههای خودشان بیرون کشیده شده و ناپدید میشدند و البته این کار به صورتی نامحسوس انجام میگرفت. دروغ و دروغگویی به امری عادی و روزمره بدل شد و میلیونها نفر به بازتولید آن مشغول بودند، با این هدف که دروغ به واقعیت بدل گردد؛ واقعیتی که کسی را یارای انکار آن نباشد. هانا آرنت نوشته است: «رهبران توتالیتر همه تبلیغات خود را بر اساس فرضیههای از نظر روانشناسی درست بنا کرده بودند.» به نوشته آرنت هدف این بود مردم به این ترتیب به جایی برسند که افسانههای کاملاً تخیلی را به عنوان امر واقعی بپذیرند. به عقیده آرنت هر زمان که نادرستی این افسانهها بر مردم معلوم شود همین مردم به جای آنکه رهبران را مقصر بشناسند ادعا خواهند کرد که خدا را برای داشتن چنین رهبرانی که آنان را از گمراهی نجات دادهاند شکر میکنند (نقل به مضمون).
اما مردم شوروی به خاطر همین هنر متقاعدسازی دروغین بود که بهایی بس گزاف پرداختند. حتی ظاهر و چهره افراد نیز مانند مسخشدگانی شده بود که البته حکایت از تحمل فشاری بیش از حد را داشت، فشاری که از سوی حاکمان بر مردم وارد میآمد. شهروندان شوروی حتی در میان چهاردیواری خانههای خود نیز جرات مخالفت با حکومت را نداشتند و دروغ در محافل شخصی نیز رواج داشت. به عبارت دیگر میتوان گفت که دروغ برای بسیاری از مردم تبدیل به طبیعت ثانویه آنان شده بود. برخی از مردم همه آنچه را که در طول روز شاهد بودند پنهان میکردند و به همین خاطر در نهایت تفاوت و مرز میان دروغ و واقعیت از میان رفت و تشخیص آن ناممکن شد.
واقعیت اما تازه زمانی خود را نشان داد که استالینیسم مرده بود. میلیونها سرباز ارتش سرخ و اسرای جنگی و کارگران اردوگاههای کار اجباری به چشم خود دیده بودند که بازندگان و مردم کشورهای آزاد شده به مراتب بهتر از برنده جنگ یعنی مردم شوروی زندگی میکنند. اگرچه امکان بازداشتن آن شاهدان عینی از بازگویی واقعیت نبود اما به هر صورت دیوار حاشا بلند بود. بار دیگر دیوار بلند دروغ با تلاشهای زیاد برپا شد و استالین سعی کرد که شوروی را از دنیا جدا و منزوی کند. او برای آنکه ویروس واقعیت و اندیشه آزاد به امپراتوری دروغ سرایت نکند، از اعمال هرگونه خشونتی دریغ نکرد.
جانشینان استالین البته متوجه شدند که این انزوا امکاناتی برای رژیم به ارمغان آورده است اما ادامه آن به صورت فعلی ممکن نبود. به همین خاطر دروازهها را به سوی غرب گشودند و به اشتباهات حزب و جرم و جنایتها و ترورها اعتراف کردند. رژیم دیکتاتوری کمی معتدلتر و انتقاد و مخالفتها شنیده شد. اما مردمی که باید جامعه مدنی را تشکیل میدادند به شدت درگیر شکافها بودند و شکافهای موجود در آن عمارت دروغ باز هم بزرگتر شد. مردم همچنان دچار دورویی و دوگانگیهای رفتاری بودند و این بار همه میدانستند که حتی با تغییر رژیم و دیدگاه ایدئولوژیک آن نیز این وضعیت تغییر نخواهد کرد. حتی با وجود آنکه مقامهای شوروی اعلام کردند از این پس هیچ کسی وادار به کاری ناخواسته نخواهد شد باز هم مردم آن را جدی نمیگرفتند.
حاکمیت دروغ ظاهراً تمام شد اما واقعیت این بود که تنها رنگ عوض کرد. استالینزدایی خروشچف البته آن ترسهای روزمره از مرگ و ترور را در میان شهروندان شوروی پایان داد اما دروغ عریان به لفاظیهایی بدل شد که در واقع واژههایی بیمعنا به شمار میآمدند. پایان این ترس اما آغاز کار اپوزیسیون و دگراندیشان بود زیرا رژیمی که به خطاهای خود اقرار دارد و از گذشته خود بریده است هیچ بهانه و دلیلی برای سرکوب و تحقیر مخالفان ندارد.
پروسترویکای گورباچف نیز به نوعی ادامه همان استالینزدایی به شمار میآمد، همان استالینزدایی که فضا را برای اندیشههای مخالف باز کرده بود. با این حال دگراندیشان و اپوزیسیون زمانی پای در عرصه گذاشتند که حاکمان دریافته بودند بیش از این نمیتوان واقعیت را با جبر از دید جهانیان پنهان کرد. رژیم کمونیستی بر خلاف میل خودش گرفتار همان تضادی شد که خود آن را بنا کرده و بر آن استوار بود. بیتردید دروغ ابزاری غیرقابل چشمپوشی برای تثبیت دیکتاتوری است و پایان دروغ به معنای پایان یک رژیم و حاکمیت تمامیتخواه است.