این حرفها باید میماند تا زخمی را باز نکند؛ نه زخم خانوادهای که ستایشش را از دست داده نه زخم امیرحسینی که روایتش با درد است. این حرفها در همان تماسهای چند دقیقهای با استرس تمامشدن تماس باید میماند تا خود امیرحسین روایتشان کند؛ اما حالا که نیست شاید این حرفها بتواند خیلی چیزها را ترمیم کند، که اگر ترمیمی باشد، نه ستایشی قربانی میشود نه امیرحسینی بالای دار میرود. ترمیمی که راهحلش حذف و اعدام نباشد. «همه تفریح من گوشیم بود؛ چیز دیگهای نداشتیم. یه رفیق هم داشتم که دور از چشم بابام باهاش بیرون میرفتم؛ وگرنه دعوام میکرد. این ماجرا سر گوشیمم بود البته. دوست نداشت همش سرم تو گوشیم باشه؛ ولی خب چیکار میکردم؟»
«چی دارم بگم جز اینکه اشتباه کردم؟ نفهمیدم. اون موقع انقدر حالم بد بود و تو حال خودم نبودم که به یک چیزهایی اعتراف کردم که به ضررم شد. هرجا هم گفتم دروغ بود کسی باور نکرد. نمیدونم چقدر درسته بگم یا نه ولی بهخدا من با هیچکس رابطه جنسی نداشتم. ۱۶ سالهم بیشتر نبود. نفهمیدم.» امیرحسین نمیتوانست درباره قبل از آن لحظهها حرفی بزند، نمیتوانست پل بزند به گذشته و خاطرهبازی کند. نمیتوانست و تنها حرفش این بود که اشتباه کردم و نفهمیدم. دلش میخواست جبران کند اما نشد. پنجشنبه صبح اعدام شد.