برشی از کتاب آبنبات هل دار
اخیرا انتشارات سوره مهر کتابی را در حوزه ادبیات داستانی منتشر کرده است که زبان طنز آمیز و روایت جذاب آن از دهه ۶۰، آن را شاخص کرده است
اخیرا انتشارات سوره مهر کتابی را در حوزه ادبیات داستانی منتشر
کرده است که زبان طنز آمیز و روایت جذاب آن از دهه ۶۰، آن را شاخص کرده است.
این کتاب «آبنبات هل دار» نام دارد و نوشته مهرداد صدقی، طنز پرداز
جوان کشورمان است. در ادامه برای آشنایی با سبک کار این نویسنده، تکههایی از کتاب
آب نبات هل دار نوشته مهرداد صدقی میآید(گفتوگوهای کتاب به لهجه بجنوردی نوشته شده
و این گفتگوها با همان سبک نگارش میآید:
**شانس آوردم که پسر شد و عمو شدم
در بخشی از فصل قدم نو رسیده می خوانیم:
وقتی آقا برات با چای برگشت با لبخند از من پرسید: خب محسن جان
چه احساسی داری؟
-خوشحالم… همهش میترسیدم بچه دختر بشه و من دایی بشم. ولی شانس
آوردم که پسر شد و عمو شدم!
همه خندیدند. وقتی دیدم توانستهام بقیه را بخندانم، سعی کردم
نطقم را ادامه دهم.
- ولی اگه الان خود داداش محمدم اینجا بود، بیشتر خوشحال بودم.
از این جمله هم همه استقبال کردند. حتی، به رغم اینکه فکر می کردم
فضا را احساسی میکند، کلمه «بیشتر» لبخند بر لبها آورد.
- ماشاء الله چه بچه فهمیدهای شده…
- ها، الان دیگه بزرگ شده د… گذشت آن زمانی که هیچی نمیفهمید.
تعریف و تمجیدها همچنان ادامه داشت. من هم که مثل خر داشتم کیف
میکردم و بلبل شده بودم سعی کردم میخ آخر را بکوبم.
- اصلا احساس مکنم روح داداش محمد اینجایه و داره ما رو میبینه.
برخلاف جملات قبلی، این جمله علاوه بر اینکه موجب ترکیدن بغض همه
شد، عتاب آقاجان را هم در پی داشت.
- بچه احمق… زبانت گاز بگیر! هنوز که هیچی معلوم نیست که.. من مدانم
که محمد هنوز زندیه و شهید نشده…
**توی حیاط قصر سنگر درست کردهایم و با بقیه همسنگرها موز میخوریم!
در فصل نامه هم میخوانیم:
ملیحه خواست نامه دوم را باز کند. من از ترس داشتم میمردم. چون
اصلا فکر نمیکردم نامهام همزمان با نامه اصلی محمد برسد! برای همین گفتم: شاید برای
مریم نوشته! باز نکنیم بهتره.
قبل از اینکه موفق شوم نامه را چنگ بزنم، ملیحه دستش را کشید؛
چون دستم را خوانده بود. ملیحه قبل از اینکه نامه را باز کند چشمکی به مامان زد و پرسید:
مگه داداش محمد آمده بجنورد؟ انگار نامه ش را از همین جا پست کرده. هم فرستنده بجنورده
هم گیرنده …
نامه با شعری از کتاب چهارم دبستان شروع میشد:
ای نام تو بهترین سرآغاز
بینام تو نامه کی کنم باز
سلام بر آقاجان و مامان و بی بی و ملیحه و خودم که محمدم
خوب هستید؟ الان که این نامه را مینویسم در قصر شیرین نشستهایم.
جایتان خالی! خیلی قصر قشنگی است. توی حیاط قصر سنگر درست کردهایم و داریم با بقیه
همسنگرها موز میخوریم. بفرمایید موز! ههt>t>هه هه شوخی کردم. امروز از طریق رادیو کویت یک آهنگ شنیدم که آقای
اشرفی به من تقدیم کرده بود. دستش درد نکند. راستی آقاجان من توی تیراندازی از بقیه
نشانه گیریام خیلی بهتر است و مثل رابین هود با هر تیر دو عراقی را میزنم، اما حیف
که گلولههایم زود تمام میشوند و برای خرید گلوله به پول احتیاج دارم. بنابراین اگر
ممکن است مقداری پول بدهید محسن برایم بفرستد جبهه تا بتوانم گلوله بخرم. ضمنا وصیت
میکنم چراغ قوهام و دوچرخه خودتان را هم به محسن بدهید تا بتواند کارهای خانه را
بهتر انجام دهد…
**مکافات پدر و مادر قلابی داشتن
فصل «روز خوب، روز بد» هم فصل معرکه و جالبی در آبنبات هل دار
است. در بخشی از آن میخوانیم:
آقای کشانی برای اثبات نادرستی حرف منیژه خانم، سعی کرد تند تند
از من سوال بپرسد. من هم باید به سرعت جواب میدادم.
- مساحت دایره؟
- یک ضلع ضرب در خودش.
- هفت هشت تا؟
- پلنگ و شیش تا…
- اولین پادشاه هخامنشی؟
- داریوش اول
- نه. فقط یک بار دیگه متانی بگی
- داریوش بیستم
- خاک عالم بر سرت!
این جمله را هر سه نفر باهم گفتند. آقای اشرفی جملهاش را با پس
گردنی همراه کرد.
در حالی که آقای کشانی داشت به والدین قلابی من تذکر میداد که
من به دلیل بیتوجهی آنها به این روز افتادهام تذکر میداد و آنها را راهنمایی میکرد،
چشمم به بیرون افتاد. عذرا خانم و حمید وارد مدرسه شدند. تا اینجا داشتم سکته ناقص
میکردم، اما با دیدن مامان رفتم توی فاز سکته کامل. ای لعنت بر حمید و صدام!