همین که فکر میکردم تنها نیستم، به من آرامش میداد. پیامهایش توصیه و تذکر بود که شوهرم را همراهی کنم، حتی قرار شد برای من هم کار مناسبی پیدا کند. اما حال و هوای این پیامها با سلام و احوالپرسیهای روزانه در کمتر از چند روز حالت عاطفی به خود گرفت. چیزی که اصلا فکرش را نمیکردم اتفاق افتاد. درددلکردنهای ما شروع شد. بعد هم شعرهای عاشقانه و…
اگرچه احساس گناه میکردم و هر روز تصمیم میگرفتم دیگر جواب پیامها را ندهم، اما دوباره…؛ شوهرم که متوجه حرکات و رفتار مشکوکم شده بود، ناگهان مچم را گرفت،
کارمان به دعوا و کتککاری کشیده شد. برای حل مشکل خود به کلانتری رفتیم و از آنجا ما را به مرکز مشاوره پلیس معرفی کردهاند. نمیدانم اعتماد از دست رفته شوهرم را چطور بازسازی کنم. میگوید چون وضع مالیام خراب شده تو راه خیانت پیش گرفتی و..