آن روز من هم لبخند بی معنی زدم و پا به داخل فروشگاه گذاشتم. چند تکه از بدلیجات را قیمت کردم و سپس با این بهانه که پول خرید آن را ندارم از مغازه بیرون آمدم، اما فروشنده جوان همان گردنبند بدل را به من هدیه کرد و این گونه رابطه من و سپهر آغاز شد و مدتی بعد به خاطر همین رفت و آمدها و ملاقات های حضوری مجبور شدیم با یکدیگر ازدواج کنیم. هنوز چند ماه از آغاز زندگی مشترکمان نگذشته بود که بی مهری ها و بی توجهی های سپهر نسبت به من آغاز شد چرا که او پس از ازدواج با من، همه آرزوها و رویاهایش را بربادرفته می دید و تنها به خاطر زیبایی ظاهری من تحت تاثیر قرار گرفته بود و اکنون نیز مجبور بود برای پنهان کردن رابطه خیابانی قبل از ازدواج زندگی با مرا تحمل کند. اگرچه صاحب 4 فرزند شده بودم اما هر روز فاصله بین من و سپهر بیشتر می شد و زندگی مان سرد و بی روح ادامه می یافت به طوری که دیگر دچار آسیب های روحی و روانی شده بودم.
در همین روزها بود که هنگام جست و جو در شبکه های اجتماعی تلگرام با اسکندر آشنا شدم. او مرا در گروه دوستانش عضو کرد و من ساعات زیادی را در تلگرام سیر می کردم کار به جایی رسید که با تحریک و پیشنهاد اسکندر عکس ها و تصاویر مستهجنی از خودم تهیه می کردم و در معرض دید گروه می گذاشتم.
ارتباط و ملاقات های حضوری من و اسکندر هر روز بیشتر می شد تا این که مدتی قبل دچار عذاب وجدان شدیدی شدم و برای این که به همسر و فرزندانم خیانت کرده بودم، نفرت و خجالت سراسر وجودم را فراگرفت و از گذشته خودم توبه کردم ولی نمی توانستم این شرمساری و عذاب روحی را تحمل کنم به همین خاطر موضوع را با همسرم در میان گذاشتم و او با شنیدن حرف های من سکته کرد که بلافاصله سپهر را به بیمارستان رساندم. او وقتی بهبودی نسبی اش را بازیافت از من شکایت کرد. حالا هم باید به زندان بیفتم.