وی میگوید:شهید «حمیدرضا زمانی» همزمان با نخستین روز از ماه محرم و ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) در سال ۱۳۹۳ به شهادت رسید. تقریبا هر وقت با هم صحبت میکردیم، او از علاقهاش به اهل بیت(ع) میگفت. برای من ارادت خاص او به اهل بیت اثبات شده بود و او دقیقا همان کسی بود که من در ذهنم تصور میکردم چون همیشه میخواستم همسر آیندهام معقتد و مذهبی باشد.
با خانواده همسرم همسایه بودیم و قبل از خواستگاری و صحبتهای مربوط به ازدواج، شناختمان در حد دو همسایه بود. رفت و آمدهایمان با خانواده شهید به همسایه بودنمان محدود نبود اما آنقدرها هم جدی نبود مثلا با هم هیأت میرفتیم تا اینکه پدر حمید با پدرم درباره ازدواج پسرش صحبت میکند و یک روز را برای آمدن به خانه ما تعیین میکنند. برخلاف تصور همه، نه تنها نظامی و سپاهی نبود بلکه کارمند هم نبود. همسر شهیدم شغلش آزاد بود و تراشکاری میکرد.
با شرایطی که در منطقه ایجاد شده بود یک روز گفت: «دیگر نمیتوانم بیتفاوت زندگی کنم. نمیتوانم نسبت به اتفاقی که در سوریه میافتد سکوت کنم و برای حفظ حرم اهل بیت(س) به عراق یا سوریه نروم». خاطرم هست تلویزیون اخبار مربوط به عراق و سوریه را پخش میکرد و حمید با حساسیت کامل همه اخبار را دنبال میکرد و درست زمانی که خبر تهدید حرمین پیش آمد؛ وقتی گفتند ممکن است تروریستها آسیبی به حرم اهلبیت بزنند حمید خیلی ناراحت میشد.
پذیرفتن اینکه همسرت در آن شرایط برود وسط غائله جنگ خیلی سخت است. دخترم کوچک بود ما مستأجر بودیم و شرایط مالی خوبی نداشتیم حتی پدر و مادر حمید هم وقتی از تصمیمش باخبر شدند گفتند: «در نبودنت همسر و دختر اذیت میشوند نرو!» اما انگار حرفهایم تغییری در تصمیمش ایجاد نمیکرد من هم در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره ۴۵ روزه به جبهه مقاومت اسلامی اعزام شد و برای اینکه ما را نگران نکند مدام میگفت من در خط جنگ نیستم و در آشپزخانه کار میکنم اما من و خانوادهاش هیچوقت باور نکردیم.
هشت سالی از ازدواجمان میگذشت و «هلنا»
دخترم بزرگتر میشد و فرزند دوممان هم در راه بود. ۶ ماهه باردار بودم که
خبر شهادت همسرم را آوردند.هیچوقت انتظار شهید شدنش را نداشتم و حتی به
لحظه شنیدن خبر شهادتش فکر هم نمیکردم. مادر شهید خواب دیده بود که
حمیدرضا میگوید اگر فرزندم پسر باشد همنام خودش باشد. این شد که حمیدرضا ۴
ماه بعد از شهادت پدرش بدنیا آمد و هربار که اسمش را صدا میزنم احساس
میکنم قرار است این حمیدرضا راه حمیدرضای شهید مدافع حرم را که پدرش بود
ادامه دهد.
هلنا هنوز چشم انتظار هدیه پدرش است. آخرین بار که از منطقه زنگ زد به هلنا
گفته بود برایت عروسک میآورم. بعد از خبر شهادتش خیلیها برای حلنا عروسک
هدیه آوردند اما دخترم هنوز می گوید: «من عروسک نمیخواهم بابام قول داده
است وقتی برگردد برایم عروسک بیاورد.»