تسلیحات هوش مصنوعی اشتریان

تسلیحات هوش مصنوعی

در نظر آورید هزاران زنبورک تسلیحاتی هوش مصنوعی به سوی یک دشمن فرضی گسیل شوند...
ایران قوی هاشمی‌طبا

ایران قوی

همچون سال‌های گذشته، در روز 22 بهمن مردم ایران در راهپیمایی سالروز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی بیست‌و‌دوم بهمن حضور یافتند و خاطره پیروزی انقلاب و نیز شهدای انقلاب و دفاع مقدس را گرامی داشتند. انقلابی که با شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی پیروز شد و مردم اعم از خواص یا عوام با برداشت خود -‌هر‌چند متفاوت- از آن استقبال کرده و بر آن پای فشردند
شنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 May 11
کد خبر: ۱۹۱۰۰
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۴
اعلاميه كه در فرودگاه شهيد هاشمي‌نژاد شهر مقدس مشهد گم شدنش را خبر داده بود از داستان و سوداي سفر بي‌خبر اين پسر 9 ساله خبري در خود نداشت. «امير» 9 ساله 12 ساعت از خانه دور بود و همين دوري چنان بود كه خانواده‌اش همه در و ديوار شهر را پر از اعلاميه‌هايي كنند كه اگر كسي رد او را داشت خبر دهد. سوداي سفر «امير» به مشهد را فقط دخترخاله‌اش مي‌دانست.
تدبیر24: تصاويري كه سوال‌برانگيز است
مدتي است تصاوير بچه‌هايي كه عموما زير شش سال سن دارند در شبكه‌هاي اجتماعي دست به دست مي‌شود و كاربران نيز بدون آگاهي از اصل ماجرا آنها را به اشتراك مي‌گذارند تا به پيدا شدن اين بچه‌ها كمك كنند. البته موضوع محدود به بچه‌ها هم نيست. دو سال قبل روزنامه اعتماد موضوع يك آگهي گم شدن دختري جوان را پيگيري كرد و دريافت يكسال از قتل آن دختر سپري شده است و او قرباني نقشه يك قاتل سريالي در ماهشهر در استان خوزستان شده بوده ولي كاربران شبكه‌هاي مجازي گمان مي‌كردند كه مي‌توانند به پيدا شدن او كمك كنند.

در مورد «امير» اما موضوع كمي متفاوت بود. هنوز 24 ساعت از پيدا شدن اين پسربچه سپري نشده بود كه يك گروه از خبرنگاران از تهران به مشهد رفتند و در فرودگاه شهيد هاشمي‌نژاد مشهد يكي از خبرنگاران متوجه اعلاميه شد كه در آن خبر از گم شدن پسري كم سن مي‌داد. همين كافي بود تا موضوع پيگيري شود. اما با كمال تعجب كسي كه شماره‌اش در آن آگهي قيد شده بود گفت پسرمان پيدا شده است.

ماجراي آن سه‌شنبه
صبح روز سه‌شنبه 29 بهمن از خواب بيدار شد و با خود فكر كرد آن قدري بزرگ شده كه بتواند تنهايي مسافرت كند، از پس‌انداز مادر و پدرش 100 هزارتومان برداشت و تصميم گرفت به سفر برود. در راه مدرسه فكر كرد كجا برود بيشتر خوش مي‌گذراند. يادش افتاد يك ماه پيش با مادر و مادربزرگ كه به مشهد رفته بود كلي خوش گذرانده بود. به همين دليل تصميمش را براي رفتن به مشهد جدي كرد. به خانه خاله‌اش رفت و به دخترخاله‌اش كه فقط 7 سال داشت گفت آيا حاضري همراه من به مشهد بيايي؟

اما دخترخاله «امير» نمي‌دانست بايد چه جوابي به او بدهد. گفت نمي‌تواند بدون اجازه مادرش به مسافرت برود. «امير» به او عروسك محبوبش را نشان داد و گفت مي‌خواهم با او بروم و بعد از خانه خاله خارج شد. مثل آدم بزرگ‌ها تاكسي دربست گرفت تا به راه آهن برود. راننده تاكسي از او 15هزار تومان گرفت تا او را به ايستگاه برساند. وارد ايستگاه راه‌آهن شد. مثل همان بار كه همراه مادر و مادربزرگش رفته بود. به تابلوهاي اعلان حركت نگاه كرد. دنبال قطار مشهد گشت و فهميد بايد از كدام سكو برود.

 تازه فهميد كه بدون بليت نمي‌گذارند از ورودي به سكوها رد شود. تصميم گرفت خودش را به شلوغي جمعيت بسپارد و از ورودي رد شود. موفق هم شد. با جمعيتي كه در ميان آنها خانواده‌يي بود توانست خودش را همراه آنها جا بزند و وارد محدوده سكوها شود. بالاخره به قطار رسيد. مامور داشت بليت‌ها را نگاه مي‌كرد و مي‌گفت كه مسافران كجا بروند. او هم خودش را همراه جمعيت كرد و سوار شد. وارد راهرو شد و توانست كوپه‌يي را بيابد كه هيچ كس درون آن نبود.

 همانجا نشست و نفس راحتي كشيد. چند دقيقه‌يي گذشت. هيچ شخص ديگري به آن كوپه اضافه نشد. بالاخره تكاني به واگن‌ها را حس كرد و دريافت كه نقشه‌اش با حركت قطار عملي شده است. قطار آرام آرام از ايستگاه خارج شد. بعد از چند تقاطع و راهبند هم گذشت و بالاخره شتاب بيشتري گرفت. يك ساعتي گذشته بود كه مامور قطار به شيشه كوپه‌ها زد و گفت بليت‌هايتان را حاضر كنيد. وقتي رييس قطار به كوپه‌يي كه «امير» در آن نشسته بود رسيد گفت: «پسرم بليتت دست بابات است يا مامانت ؟»«امير» تازه فهميد كه به همين سادگي‌ها هم نيست.

رييس قطار دوباره گفت: «بايد بروي و پيش بابا و مامانت بشيني تا من بليتت را ببينم.» «امير» گفت خب همين كوپه كناري بود ديگر. الان مي‌رم پيش آنها. رييس قطار نگاهي به كوپه كناري انداخت و هيچ نگفت چون كوپه كناري خانواده‌يي در خود نداشت. رييس قطار به مامور واگن گفت مراقبش باشد تا برگردد. رييس قطار بقيه كوپه‌ها را هم بررسي كرد و برگشت به سراغ «امير» و گفت: خب چون شما بليت نداري بايد در همين كوپه بنشيني تا برايت بليت صادر كنيم و امير را قانع كرد كه بايد همانجا بماند.

جست‌وجو براي يافتن امير در تهران
وقتي آن روز ساعت مدرسه تمام شد ولي «امير» به خانه بازنگشت خانواده‌اش نگران شدند. ابتدا سراغ همكلاسي‌هايش و مسوولان مدرسه رفتند. پدر و مادر «امير» فهميدند كه او اصلا مدرسه نرفته است. سپس سراغ اقوام رفتند تا ببينند او به خانه آنها رفته يا نه. وقتي به خانه خاله «امير» زنگ زدند سرنخي پيدا كردند. دخترخاله هفت ساله «امير» وقتي فهميد امير گم شده به مادرش گفت كه او آمده بود تا با هم به مشهد برويم. همين سرنخ باعث شد تا از غروب سه‌شنبه عكس «امير» در همه اماكن عمومي چون فرودگاه‌ چسبانده شود. پدر و مادر «امير» غافل از اينكه پسرشان اينك در قطار است و نام خود را به درستي نگفته است در حال تماس با پليس و ساير نهادها براي يافتن او بودند.

 در همين حال قطاري كه «امير» سوار بر آن شده بود به ايستگاه مشهد رسيد. مامور قطار «امير» را از خواب بيدار كرد و گفت رسيديم بيا تا برويم و به شما مسير را نشان دهم. بدين‌ترتيب مامور قطار «امير» را به ايستگاه پليس راه‌آهن برد و ماجرا را بازگفت. اما «امير» اسم واقعي خود را نگفته بود و همين باعث شد گزارش ماموران پليس راه آهن به مركز فوريت‌هاي پليسي كار يافتن والدين او را دچار مشكل كنند. با اين حال مامور پليس سعي كرد سر صحبت را با امير بازكند و از او بپرسد كه شماره‌يي از تلفن خانه يا تلفن همراه پدرش دارد يا نه؟

بالاخره «امير» توانست شماره‌يي بدهد و ماموران به پدر او خبر دادند كه پسرش در مشهد است.

خاله امير چه گفت؟
ابتدا مادر امير به تلفن پاسخ داد. مادر «امير» به خبرنگار ما گفت: وقتي ماجراي رفتن پسرم را به خاطر مي‌آورم حالم بد مي‌شود. هنوز شوكه هستم اصلا نمي‌توانم باوركنم پسرم چنين كرده است. خاله امير اما كمي آرام‌تر است و درباره اين ماجرا توضيح مي‌دهد: وقتي پليس به ما خبر داد، پدر امير ساعت 4 صبح روز چهارشنبه 30 بهمن خودش را به مشهد رساند.

 خاله «امير» درباره روزي كه فهميدند اين پسر به خانه بازنگشته، گفت: آن روز حدود ساعت سه يا چهار بعدازظهر بود كه متوجه گم شدن امير شديم. به خانه خواهرم رفتيم. من مي‌دانستم او هميشه يك عروسك همراه خود دارد كه اگر بخواهد به جايي برود و مدتي از خانه دور باشد آن را هم همراه مي‌برد. آن عروسك نبود و من و خواهرم با فهميدن اين نكته خيلي نگران شديم. اين زن در توضيح ساعاتي كه در جست‌وجوي «امير» بودند، افزود: آن موقع بود كه دختر هفت ساله‌ام شروع به صحبت درباره حرفي كه «امير» به او زده بود، كرد.

 او به دخترم گفته بود مي‌خواهد به مشهد برود و از دخترم خواسته بود همراهش برود. اول جدي نگرفتيم كه «امير» مي‌خواسته به مشهد برود ولي بعد شروع كرديم به جاهاي مختلف زنگ زدن تا موضوع را پيگيري كنيم. مادر «امير» مي‌خواست چيزي بگويد. گفت سوالي از شما دارم، مي‌خواهيد بدانيد چه حس و حالي داريم؟ آيا شما مادر هستيد؟هر چه من بگويم نمي‌توانيد درك كنيد كه چه حس و حالي داشتم. وقتي امير بازگشت حس كردم خدا دوباره او را به من داده است.


وقتي پسرم برگشت انگار دنيا را به شما داده بودند. خدا را شكر مي‌كنم كه پسرم صحيح و سالم به خانه بازگشت.
بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما:
نام:
ایمیل:
* نظر:
داغ ترین ها