تدبیر24»آساره کیانی - وقتی خبر درگذشت محمدرضا شجریان، استاد آوازِ
ایران، مخابره شد، حالتی به مردم ایران دست داد که گویا خبر نداشته اند استاد، چند
سالی از بیماری در رنج بوده و در ماه های اخیر چندباری حالش رو به وخامت گذاشته و
هر بار که از بیمارستان به خانه اش بازگشته، انگار که خیال همه راحت شده.
در واقع، واکنش مردم طوری بود که انگار بیماریِ
جانِ آن صدای برومندِ ایران زمین را باور نکرده بودند و این زمانی اتفاق می افتد
که که کسی را بسیار دوست بداری.
بله؛ شخصیت دوست داشتنی محمدرضا شجریان موجب شده
بود هر کسی او را به بهانه ای که خودش می داند، دوست بدارد حتی اگر شنونده ی پرو
پاقرص صدایش هم نباشد. هرچند که ده سالی می شد، پخش صدای آقای شجریان در رسانه ملی
و مجامع رسمی ایران ممنوع بود و شما استادی را متصور شوید که عاشق آواز و به همان
نسبت عاشق مردم است و تمام عمر، موسیقی را کاویده و پژوهیده و برای مردم خوانده و
حالا اجازه برپایی کنسرت در کشور خود نداشته باشد. شما باشید حالتان بد نمی شود؟
یا اگر حالتان بد است، بدتر نمی شود؟ هزاری هم که بدانید مردم، شما را از یاد
نبرده و دوستتان دارند.
البته استاد یکبار دیگر نشان داده که اعتقادات و
اصول ذهنی و حرفه و تخصصش و نیز رونق و
اعتلایِ فرهنگ کشور، از دیده شدن برایش مهم تر است و آن زمانی بود که بنا به
دلایلی مشخص، تصمیم گرفت با تلویزیون کشور در زمان پیش از انقلاب اسلامی، همکاری
نکند و البته این ممانعت از همکاری که در دوره خاصی پس از انقلاب هم رخ داد
مستثنای اثری شد که استاد آن را متعلق به مردم می دانست و آن ربنای شجریان بود که
چندین نسل با آن خاطره ای جدانشدنی تا پایان عمر دارند. هرچند که تلویزیون نه
ربنای شجریان که ربنای های فیک و تقلیدی از صدای او را با همان ملودی پخش می کرد.
بحث بر سر ربنا نیست؛ ربنایی که بالاخره در تاریخ
نوزدهم مهرماه در یک فضای عمومی باشکوه؛ آرامگاه حکیم ابوالقاسم فردوسی در توس، از
بلندگوها پخش شد. بحث طاقت نیاوردن و تحمل نکردن مردم است. برای مردم که هم عصران
محمدرضا شجریان بوده و سالها نتوانسته اند صدای او را از نزدیک بشنوند به همان
دلیل ممنوع الکاری استاد، شنیدن خبر رفتنش طاقتی برای ماندن در خانه برایشان
نگذاشت و مسیری آن ها را با خود به سمت بیمارستان جم در خیابان فجرِ تهران، هدایت
کرد.
و مردم با تمام بدبینی هایی که از شکل گیری
اجتماعات در شهرها و نحوه برخورد ماموران با خودشان در ذهن دارند، شاید به تنها
چیزی که فکر نمی کردند، همین مامورها و جو سنگین امنیتی بود که مانع جمع شدن مردم
غمگین و روشن کردن شمع توسط آن ها بشود. شاید اگر محمدرضای شجریان به هر کشور
دیگری تعلق داشت، مسئولین مملکتی آن کشور از این همه استقبال و ظرفیت مردمی بهترین
بهره ی ممکن را با توجه به هر شرایطی که موجود بود(حتی شرایط کرونایی)، می بردند.
مردم ایران نه در مقابل بیمارستان جم، نه فردای
صبح در بهشت زهرای تهران و نه روز بعدش در خراسان و در جوار آرامگاه فردوسی (حتی
با رعایت تمام قوانین بهداشتی برای محافظت از خود در مقابل ویروس کرونا) نتوانستند
با استاد محمدرضا شجریان خداحافظی کنند. آن ها در حالی که عکس های استاد را تنگ در
آغوش گرفته و حال مساعدی به لحاظ روحی نداشتند پشت میله ها یا پُشت مرزی از
ماموران، سر می چرخاندند تا چیزی ببینند و نمی دیدند.
مشخص نیست که اینگونه از سیاست ها را که چه کسی
یا کسانی تبیین می کنند؟ چه کسانی هستند که می گویند هزاران انسان دوستدار فرهنگ و
هنر و شیفته میهنشان باید با چوب به عقب رانده شده و مورد بی احترامی قرار بگیرند؟
در خیابانی موازی خیابان فجر تهران، در شب هفدهم
مهر ماه که استاد شجریان پر کشید -و همه از او با عنوان پرکشیدن مرغ سحر یاد کردند-،
جماعتی اندک روی صندلی همراه سایر تجهیزات نظیر سایه بان و مداح مخصوص و محافظ
برای اربعین عزاداری می کردند. اربعین گرامی ست و اصلا اربعین و مراسم های مذهبی
هم به مردم تعلق دارد. اما آیا این شکل از برخورد با مردم و این تفاوت در
برخوردهای حاکمیتی، فاصله ها و شکاف ها را میان مردم و حتی اعضای یک خانواده،
بیشتر و عمیق تر نمی کند؟
بگذریم. مردم، محمدرضا شجریان، استاد بلامنازع
آواز کشورشان را دوست دارند و به داشتنش افتخار می کنند و این را نمی شود لاپوشانی
و انکار کرد.