بخش خصوصی؛ پایه رشد اقتصادی خيرخواهان

بخش خصوصی؛ پایه رشد اقتصادی

اقتصاد ایران در حالی وارد سال پایانی سند چشم‌انداز ۲۰ ساله ۱۳۸۴ تا ۱۴۰۳ می‌شود که موفقیت کمی در جامه عمل پوشاندن به هدف رشد اقتصادی برای تبدیل ایران به اقتصاد اول منطقه مطابق با این سند داشته است. در واقع انتظار طبیعی این بود که دستیابی به رشد اقتصادی بالا و مداوم و به‌تبع آن ایجاد مشاغل جدید برای انبوه جوانان جویای کار، هر اولویت دیگر مدنظر حکومت را تحت‌الشعاع خود قرار دهد.
ایران قوی هاشمی‌طبا

ایران قوی

همچون سال‌های گذشته، در روز 22 بهمن مردم ایران در راهپیمایی سالروز پیروزی انقلاب اسلامی یعنی بیست‌و‌دوم بهمن حضور یافتند و خاطره پیروزی انقلاب و نیز شهدای انقلاب و دفاع مقدس را گرامی داشتند. انقلابی که با شعار استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی پیروز شد و مردم اعم از خواص یا عوام با برداشت خود -‌هر‌چند متفاوت- از آن استقبال کرده و بر آن پای فشردند
شنبه ۱۵ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 2024 May 04
کد خبر: ۹۲۱۵۴
تاریخ انتشار: ۱۸ مهر ۱۳۹۶ - ۱۵:۳۰
«برای بعضی‌ها لذتی که در بوق هست، در هیچ انتقامی نیست. یعنی با یک بوق ساده که فقط با یک انگشت ممکن می‌شود، می‌توانیم به راحتی از روح و روان مردم انتقام بگیریم و بچکانیم ماشه این تفنگ بی‌جواز را که البته نوع اتومات و رگبار این اسلحه حالِ دیگری دارد. به نظر من برای بوق ماشین هم عین تفنگ باید جواز صادر کنند.»
تدبیر24»فاروق مظلومی در روزنامه ایران نوشت: «ما ایرانی‌ها کلاً به بوق علاقه داریم. همه چیزمان در بوق است. بوق زیاد می‌زنیم و بعضی اوقات به جای حرف زدن، داد یا بوق می‌زنیم اما داستان را بشنوید. من وقتی به خانه جدید نقل مکان کردم پنجره‌های رو به کوچه فرعی در طبقه همکف احساسات معمولیم را تحریک کرد و مثل یک آدم معمولی ذوق کردم و نگران صدای عابران کوچه نشدم و مثل شخصیت‌های سریال‌های ایرانی که با تظاهر عرفان بُخور داده می‌شوند، گفتم: صدای این کودکان، صدای زندگی است.

اما نخستین صبح را با صدای فریاد خانمی از خواب بیدار شدم که پشت پنجره من داد می‌زد: «من مهریه‌ام را می‌خواهم...»

شوک عجیبی به من وارد شد. مگر چند بار مهریه می‌دهند؟

آیا وجود پنجره نمی‌تواند دال بر وجود انسانی پشت پنجره باشد؟ که این انسان گوش دارد و نباید بشنود شخصیات شما را.

به زور خودم را از روی تخت جمع کردم. پیش خودم گفتم مسیر خانه تا شرکت تمام طول ترافیک پایتخت را تخت می‌خوابم. بخت یارم بود و صندلی جلو قسمتم شد. تمام سهم من از خوش شانسی در زندگی همین صندلی جلو است. تنها نشستم و آماده شدم برای یک چُرت معمولی که آهنگِ «همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم!» همه آرامش و خوشحالیم را به فنا برد. تلفن همراه مسافر پشت سر من با این آهنگ زنگ می‌خورد. همراهی نکرد با ما مسافر عزیز و حرف زد تمام مسیر را با تلفن همراه و بوق زد تمام طول راه را راننده. آخه پسرم اولاً بیست دقیقه حرف زدن با موبایل داخل ماشین که زیر و بم زندگیتم می‌ریزی بیرون، کار درستیه؟ دوماً مارو چرا از خواب می‌اندازی؟ سوماً موبایل گوشتو از کار می‌اندازه و این دروغ ها مغزتو. من هیچ وقت نفهمیدم چرا هر کس تو ایران پول نداره یکی پولشو خورده فرار کرده دوبی و بیشتر راننده‌های آژانس و ماشین‌های کرایه‌ای کارخانه‌دار ورشکسته هستند!

آخه پدرم! عزیزم! راننده زحمتکش! شما که فضیلتِ تحمل این کار سخت را برای آسایش خانواده‌ات‌ داری چرا با این بوق‌های نابجا اجر کارت را ضایع می‌کنی؟حیف نیست به خدا؟ آخه تو یک کیلومتر ترافیک، بوق تو به ماشین جلویی، جز مهمیزی به مرکب راننده جلویی، معنایی دیگر در خود دارد؟ چه کار کنه بدبخت؟ یه آدم معمولی پرواز که نمی‌تونه بکنه. آیا بوق زدن لذتی دارد؟ برای بعضی‌ها لذتی که در بوق هست، در هیچ انتقامی نیست. یعنی با یک بوق ساده که فقط با یک انگشت ممکن می‌شود، می‌توانیم به راحتی از روح و روان مردم انتقام بگیریم و بچکانیم ماشه این تفنگ بی‌جواز را که البته نوع اتومات و رگبار این اسلحه حالِ دیگری دارد. به نظر من برای بوق ماشین هم عین تفنگ باید جواز صادر کنند.

من که یک آدم معمولی هستم، هیچ‌وقت معنی بوق رو نفهمیدم. اصلاً بوق را نفهمیدم. مخصوصاً این بوق‌ها رو. بوق برای سلام، بوق خداحافظی، بوق انتظار، بوقِ منو ببین!

و یک بوق ویژه داریم که ظرافتی دارد این بوق. حتی مردهایی که انگشت دستشان از مچ بنده کلفت‌تر است، این بوق را خیلی ظریف می‌زنند. تا مبادا صدای بوق به خانه‌شان برسد. بوق التماس، بوق بدبختی، بوق لجن. بوق برای درمانده‌ها و وامانده‌هایی که کنار خیابان ایستاده‌اند.

چند ماه بعد

به خانه می‌رسم. از پنجره کوچه را نگاه می‌کنم. ماشین آژانس می‌آید. بوق انتظار را می زند. یک نفر گوشی به دست پایین می‌آید. سوار می‌شود. میهمان‌های دیگر سوار ماشین خودشان می‌شوند، بوق خداحافظی را می‌زنند و می‌روند.

خواب می‌بینم گروهی آدم غیر معمولی به شهر حمله کرده‌اند و همه تلفن‌های همراه شهر را دزدیده‌اند. بوق تمام ماشین‌ها را قطع کرده‌اند و یک نفر آهنگ «همه جا آرومه، من چقدر بیمارم» را بیخ گوشم زمزمه می‌کند. با نخستین بوق صبحگاهی از خواب بیدار می‌شوم. تلفن همراهم را روشن می‌کنم پیغام‌های اپیلاسیون، تقویت امیال جنسی و کاشت مو، خاطر میانسالی‌ام را مکدر می‌کنند. تصمیم می‌گیرم تلفن همراهم را بفروشم و پنجره‌های خانه‌ام را به روی کوچه ببندم. مثل آدم‌های غیر معمولی، آنرمال.»

بازدید از صفحه اول
sendارسال به دوستان
printنسخه چاپی
نظر شما:
نام:
ایمیل:
* نظر:
داغ ترین ها